امروز:

دوستیها

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا(سال سوم) ،

از ظهر مشغول دیدن سریال شدم big little lies سریالی هست که تازه بیرون اومده و هنوز یک فصلش کامل نشده. اهنگ شروع فیلم را خیلی دوست دارم. حال و هوا و فضاش و پشت سر هم دیدن سریال باعث شد کمی از فضای خودم دور بشم و تو فضای فیلم فرو برم. بعد هوس کردم به یکی دوتا از دوستهام زنگ بزنم. یکیشون با یک دوست دیگه و مشغول حساب کردن صورتحساب شامشون بودن. کوتاه کردم و گفتم بعدا زنگ میزنم. یکی دیگه کمی گرفتار بود و گفت بعدا زنگ میزنه. میدونید دارم به چی فکر میکنم. چند ماه پیش که خیلی بابت داشتن دوستهای جدید خوشحال بودم. راستش متاسفانه دوستیها خوب پیش نرفت. من نه. من هنوز با همشون رابطه خوبی دارم. متاسفانه رابطه  دوتاشون اصلا خوب پیش نرفت. از اونها که اصلا امیدی به خوب شدنش نیست. همین باعث شد جمعی که اینهمه بابتش خوشحال باشم تیکه پاره باشه،اعتمادها از بین رفت. فاصله پیش اومد و دوستیها شکل دوست وقت دانشگاه شد. نمیدونم برای اونها هم مهمه یا نه اما من خیلی دلم برای دخترونه هایی که با هم داشتیم تنگ میشه. حیف شد. این وسط من، هنوز با همشون رابطه دارم ، دوستیهای دونفر دونفر گرچه شیرینه اما جای اون جمع شدنها و خندیدنهامون  را نمیگیره. یادش بخیر. 
از اونطرف کار تز و پایان نامه من کاملا فشرده شده که همه وقت ازادم را داره میخوره. باید سعی کنم بچه ها را بیشتر دور هم جمع کنم. 
امیدوارم


نوشته شده در : سه شنبه 29 فروردین 1396  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

بافت نیویورک

» نوع مطلب : نگاه اول ،زشت وزیبا ،

به به سلاملیکم. بلاخره قسمت شد من درخدمت شما باشم. نمیدونید که چه دوره فشرده و سختی داشتم. اونقدر این مدت همش در حال بدو بدو بودم امروز که بعد مدتها خونه ام باید فکر میکردم  که چطوری وقت گذرونی کنم. خوب خیلی چیزها هست که یتونیم راجع بهش حرف بزنیم. بگذار لیست کنم خونه .محله. علت بدو بدو. هوای خوب. فارغ التحصیلی. تز که بخشی از بدو بدو حساب میاد. بدو بدوی بعدی، خوب کسی نظری نداره؟
بگذار از خونه و محله شروع کنم.
اول از همه  بگذارید یک تعریفی از نیویورک خدمتتون بدم. نیویورک اینطوری نیست که بشه دست گذاشت رو نقشه و بگی خوب شمال نیویورک خوبه. جنوبش بد. دقیقا محله تا محله ادمها و خونه ها و وضعیت مالی و فرهنگی میتونه متفاوت باشه. مثلا فقط چندتا خیابون  ازقسمتهای شرقی منهتن که برج اقای مو زردیان قرار داره با قسمت شمالی منهتن که شامل هارلم و منطقه سیاه نشین و متاسفانه فقیر نشین فاصله هست. یا بروکلین اصلا همین جایی که من زندگی میکنم بفاصله یک بلاک که معادل کوچه تو کشور ما میشه دقیقا ادمها و بافتشون و فرهنگشون فرق میکنه. اینطور بگم این خیابون که ما هستیم چینی نشینه، بعد فقط یک بلاک. فقط یک بلاک سمت چپ. محل خرید لاتین زبانها هست. بعد حدودا ده تا بلاک به سمت جنوب که میری خود سفید ها هستند و چند تا کوچه پایینتر به سمت چپ خونه های میلیاردی و انچنانی میبینی. یعنی کاملا هرمحله مشخصات و ساختار خودش را داره و دقیقا از این خیابون تا اون خیابون و حتی بلاک تا بلاک منطقه فرق میکنه. خلاصه این  میشه که محله الانمون با اینکه فقط یک ایستگاه مترو با خونه سابق فاصله داره کاملا متفاوته و البته خوشبختانه خیلی بهتر از تصور من برای زندگی هست. شاید هم اونقدر اپارتمان و لذت دوباره زندگی مستقل شیرینه که شلوغی محله اذیتمون نمیکنه. خوشبختانه اپارتمان کاملا ساکتی داریم. از اونجا که همه اپارتمانها سوییت هست همسایه ها اکثرا سفید و مجرد و سالم و بی دردسرند. ادمهای موجهی که معلومه صاحب خونه با وسواس و دقت انتخاب کرده( امیدوارم خلاف حرفم هیچوقت ثابت نشه). خود ساختمان 100 سال قدمت داره. یعنی از دیدن قدمت راهرو و پله های چوبیش خنده اتون میگیره. اما خود اپارتمان بازسازی شده و تقریبا همه چیز عوض شده. ما هم کمی ولخرجی کردیم و  بخونه کمی سرو شکل دادیم و الان واقعا از اپارتمان راضی هستیم.  
هوا هم که عالی عالی شده. تقریبا تابستون اومده و ازحالا میشه با دیدن ادمها با لباسهای رنگارنگ و تابستونی لذت برد. جالبه که حتی رنگ موها هم تابستونی میشه و مردم رو به رنگهای فانتزی میارن. صد البته من هم اگه موهام را استریت ژاپنی نکرده بودم و میتونستم دکلره کنم احتمالا تا حالا یا ابی شده بودم یا سبز. شاید هم صورتی:))) خوب نمیشه دیگه. ادم موفرفری یک انتخاب بیشتر نداره. یا موی صاف یا موی روشن و رنگی. فکر کنم تنها باری باشه که سرتسلیم در برابر اجبار فرود میارم. هرچند همین الان هم بزور و ضرب بدون دکلره تاحدی موهام را روشن کردم. راستی جالبه من که اینطور با لذت راجع به موهای رنگی حرف میزنم وقتی بحث انتخاب رنگ برای وسایل خونه میرسه. به سمت رنگهای خنثی مثل خاکستری و نهایتا بژ میرم. 
خوب این هم پوشش دو موضوع. میمونه بحث بدو بدویی که داشتم و دوباره خواهم داشت که از تصورش هم بخودم میلرزم از بس سخت و نفسگیر بود.
بعدا مینویسم.
راستی چندوقته میهن بلاگ قاطی پاتی کرده و روزانه 20-30 تا کامنت اسپم میگیرم. اگه احیانا هک شدم از طریق اینستا پیدام کنید:asemanerastin
راستی خیلی وقته منتظرم وبلاگ چندتا دوست خوب آپ بشه. اما انگار دیگه خیال نوشتن ندارند. امروز لینک اونهایی را که بیش از شش ماهه ننوشتند حذف کردم بااینحال اگه دوستی حذف شده که میخواد دوباره دست به قلم بشه حتما خبر بده.


نوشته شده در : دوشنبه 28 فروردین 1396  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

بدوبدو

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا(سال سوم) ،

هلو ملو . ساعت 10 شبه و بنده الان خسته و  له اومدم تا یک سلامی عرض کنم و بگم نبود منرا به حساب فراموش کردن اینجا نگذارید. بگذارید به حساب اینکه از اخرین بار که نوشتم  هنوز نشده یکساعت. فقط یکساعت ناقابل برای خودم زمان داشته باشم. از فردا هم که مرحله دوم و سخت ازمایشهام شروع میشه و دیگه نور علی النور. کلی دلم میخواست براتون از سیزده و خونه و محله بگم که باشه برای یک وقت دیگه. من برم که مغزم فرمان نمیده. باای

راستی سه تا کامنت از سه تا دوست گلم دارم خوندم اما هنوز فرصت نشده جواب بدم. با عرض معذرت کمی دیگه هم صبر کنید.


نوشته شده در : چهارشنبه 23 فروردین 1396  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

فکرمحدود شده در یک راستا

» نوع مطلب : من و خودم ،چرت و پرت نویسی ،

امروز خونه ام. در واقع زیر پتو. غیر از اینکه صبح تا ساعت1 ظهر خوابیدم بقیه روز را هم جز برای خوردن یک قهوه از تخت بیرون نیومدم. البته بجز نیم ساعت تلاش مذبوحانه ای که برای دیدن یک فیلم تخیلی کردم که اینترنت مزخرف یاری نکرد و به دنیای وبلاگ خوانی برگشتم. خوندن چند وبلاگ یاد اوری خوبی بود که چقدر مغزم و سواد تفکر و تخیلم ته کشیده و همه به محدوده دارو و داروسازی ختم شده. یاد روزهای کنکور می افتم که خدای صنعتهای ادبی بودم. عاشق این بودم تعریف و صنعت دو کلمه کنار هم را پیدا کنم. تمام شعرها و نثرهای کتاب ادبیاتم دچار تجزیه تحلیل بود. اون زمان که ساب تایتل عربی را کامل میفهمیدم. کمی نثر اهنگین بلغور میکردم. تخیلم تا بینهایت کار میکرد. اونقدر احساس خدایی میکردم که فکر نمیکردم گرد زمان چون جوب ابی تمام کنده کاریها را بشورد و ببرد. شاید اصلا به زمان فکر نمیکردم. همونطور که الان جز دایره چندسال قبل و بعد زمان حال  زمان دیگری برایم معنایی نداره. باید فکری به حال این اسمان بکنم و گرنه ده سال یا بیست سال دیگه جز یک تخصص قاب شده رو دیوار و حرفهایی از جنس داروسازی حرفی برای گفتن نداره. اصلا کی بود که کتاب خوندن یادم رفت. کی بود که فراموش کردم لذت تخیل را. کی بود که فکر کردن را کنار گذاشتم. چند سال دیگه مونده که اینجا حرفی جز تکرار روزانه ها نداشته باشم.  دلم برای اسمانی که برای کنکور اماده میشد تنگ شده. شاید هم اون اسمون فرق خاصی نکرده. الزام زمان از درسهای دبیرستان به درسهای کاملا تخصصی دارو سوقش داده. فقط عدد تغییر کرده. 18 سال نه، 21 سال از اونروز گذشته. مسخره هست زمان و گذر زمان و ادمیزاد. عددها و بازیشون با ادمها.  زندگی و دویدنها. رسیدنها و تمام شدنها. 

میدونم که بزودی این لحظه تعلل هم فراموش میشود و بجاش محاسبات عددی پایان نامه و نهایتا چند جزوه و کتاب بهبود روند فلان ازمایش جاش را میگیره. 
من. من با ظاهر و رفتار و اهداف یک دختر خیلی جوونتر به کجا دارم میرم. واقعا درسته؟ واقعا همینه؟ این بود چیزی که میخواستم؟ اصلا چی میخواستم؟ موفقیت و پله پله بالا اومدن. ته این نردبان جز کهولت و تماشای افتاب لب بوم چه چیزی انتظارم را میکشه. چه چیزی انتظار ادمها را میکشه. وه که چه معنای کوتاهی در زندگی اکثریت ادمها نهفته هست و بعضی کوتاه و کوتاهتر. 
کدوم قشنگتر و ارزشمندتر هست. مقاله ها، پرزنتها، بالا و بالاتر رفتنها. یا لختی زندگی را به نظاره نشستن؟ شاید هم روزی که انتخاب میکردم و در راستای اون انتخاب، انتخاب میکنم باید میدونستم که نقشه زندگیم را رسم میکنم. و کی میتونه بگه کدوم نقشه قشنگتره جز حس رضایت و شادی و موفقیت. حس رضایت..... حرفها داره برای گفتن. ظاهرا خمودی مغز ناتوانی تجزیه و تحلیل را بدنبال داره و شاید حتی چندسال دیگه فکری هم نباشه که نگران تجزیه و تحلیلش باشه.
وقت کوتاه کردن سخن هست قبل اینکه کوتاهی فکر خودش را برخ بکشه. 


نوشته شده در : یکشنبه 6 فروردین 1396  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

عیدانه

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا(سال سوم) ،قدم به قدم، روز به روز تا اون بالاها ،

سلاملیکم
صد سال به از این سالها. احوال دوستان. عید شما مبارک. چطور مطورید؟ همین الان یادم افتاد وقتی بچه بودم کارت پستال برای عید میدادیم و میگرفتیم. من هم اونها را توی یک دفتر چسبونده بودم و جمع میکردم. حتی همین الان هم میتونم تصویر چندتاییش را بیاد بیارم. حیف که تو این سالها گمش کردم. جدا بعضی چیزها بخصوص یادگارهای بچگی وقتی بزرگ میشیم چقدر برامون عزیز میشه و یادشون میکنیم. 
خوب براتون بگم من خوب و خوشم. کلا ازوقتی نگاهم به زندگی تغییر کرده تو اتاق کوچیک چندمتریمون هم حس خوب دارم. شاید هم دلیل حس خوبم این باشه که تو سال نو خبرهای خوب ادامه دار بوده و پذیرش پی اچ دیم هم دراومد. قبلا بهتون گفتم فقط یک تکرار کوچولو که مستری که الان دارم میگیرم درسهاش برای  همون دوسال اول پی اچ دی هست و برای همین  فقط با خوندن سه سال دیگه پی اچ دی را هم میگیرم. از این سه سال هم فقط یک سالش درس تئوری هست و دوسالش تز و پایان نامه هست. کلا چیزی نمونده. و خبر دوم اینه که من نمیدونستم تابستونها هم ga داریم و فکر میکردم اگه اینترنشیپ  نگیرم تابستون چکار کنم. خود دانشگاه بهم ایمیل زد که بیا مدارک TA تابستونت را پرکن. خلاصه کلی سورپرایز خوب شدم. 
شیطونه هی میگه یک نقبی بزن به ارشیو وبلاگ و ببین حس و حالت تو عیدهای قبل چی بوده اما میترسم برم وحالم گرفته بشه. 
جاتون خالی امروز هم بعد یکهفته برف و سرما دما رسیده بالای 15 و قصد داریم با یکی از دوستانمون بریم بیرون کباب کوبیده بزنیم. هفته دیگه هم که اینموقع اسباب کشی داریم.
دارم فکر میکنم به تفاوت عید اینجا و عید ایران. به شادی ایران و به شادی اینجا. هر دو خوب و شیرینه اما من کم کم دارم یادمیگیرم چطور میشه از زندگی لذت برد. چیزی که تو ایران بخاطر تاثیر فضا و مکان و ادمها امکانش سخت تره.
کوتاه بگم. کلا دوتا ارزوی بزرگ دارم. زندگی اونها را هم بهم بده. فکر کنم ارزوها و خواسته های بزرگم تموم بشه و بمونه اون ریزه میزه ها. البته از این دو ارزو یکیش برای خودش یک دریا ریزه میزه داره. اما بشه با دریاش هم میسازیم.
اسمونتون ابی و دلتون سبز










نوشته شده در : شنبه 5 فروردین 1396  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

چشم ها را باید بست

» نوع مطلب : چرت و پرت نویسی ،خودشناسی ،

دوستم که تو رنگ کردن مو واردتر از من هست گفت میتونم فلان رنگ را تو شعبه bed bath & beyond پیدا کنم. نزدیکترین شعبه به خونه را سرچ کردم و با اتوبوس و پیاده خودم را رسوندم. برخلاف تصورم  از یک شعبه با محصولات بهداشتی با فروشگاهی تقریبا مثل ikea روبرو شدم ،کمی گرونتر. یک مدت بین وسایل تزیینی و خاص گشتم. چیزهایی بود که چشمم را میگرفت. اما جیبم اجازه خرید نمیداد. یا بفرض هم که اون دست زیر لیوانی خاص یا فلان ظرف دسر را میخریدم. برای  کدوم دست لیوان. برای کدوم میز ناهارخوری. خندم گرفت.  جیب خالی و زندگی خلاصه شده تو چمدونها کجا و ارزوها و رویاها کجا. اقا چهل سالم داره میشه و هنوز عین بیست ساله ها فکر میکنم فرصت دارم و  هنوز زمان زیادی دارم. درواقع گوشهام را گرفتم و چشمهام را بستم و میکوبم و جلو میرم. اما واقعا این راه به کجا میره. اه امان از این زندگی که دراصل به هیچ جا نمیره. اصلا همین الان راه نیمه شده. مگه چند سال دیگه پدرمادرهامون زنده اند. تموم شد ،روزهایی که میشد درکنار خانواده بود را با انتخابمون کنار گذاشتیم........................ راستش اینها همه حرفهای من نیست. اینها حرفهای من و راستین هست. قبلا گفته بودم راستین مخالف بچه هست. اما نگفته بودم چرا. حالا میگم. دلیلش زندگی هست. خود زندگی. اومدنها و دویدنها و رفتنها. و نمیتونه قبول کنه کسی را به این جمع اضافه کنه. 

میدونید چیه. من هم یکزمانی مثل اون بودم. گم شده در پیدا کردن معنا و مفهومها. نمیدونم کی شد یا چطور شد که یاد گرفتم از نفس کشیدن لذت ببرم. الان میتونم شادی را تو چیزهای ساده هم پیدا کنم. راستش اصلا یاد گرفتم فکر نکنم. یعنی سعی میکنم که بیشتر مواقع فکر نکنم و گرنه فکرهام میشه یک چیزی مثل پست امشب. داشتم میگفتم راستین شاد هست. اتفاقا ظاهر غمگینی هم نداره. اما متاسفانه جز چند درصد ادمهایی هست که از زندگیش راضی نیست. از خودش و جایگاهش راضی نیست. کلا از زندگی راضی نیست. ارزوشه زندگیش طوری بود که میتونست همزمان هم پیش من باشه هم تهران. کنار خانوادش. اصلا خود تهران. یک نوستالژیک باز قهار. 
اره اینجوری هست که من زندگی را میتونم از چشم خودم و چشم اون همزمان ببینم. ذهنم میگه من درست میگم و راه زندگی کردن یعنی جلو رفتن. تو تموم مسیرهایی که دیگران رفتند. به زبون ساده ،درس و کار و ازدواج و بچه. احتمالا بعدا هم شاهد رفتن عزیزان و بعم هم انتظار برای بستن این دفتر. اصلا فکر میکنم فقط باید رفت. نباید ایستاد و فکر کرد که حالا چی. اخرش چی. بعدش چی. نباید نشست و غصه روزهای خالی بدون پدرها و مادرها را خورد. باید چشمهامون را ببندیم و کورکورانه مسیر مشخص شده را بریم. عین همه زوجهای دیگه دورمون را با بچه پر کنیم طوریکه که با رفتن یک نسل شاهد بزرگ شدن نسل دیگه ای باشیم. باید بچه دار شد طوری که زمانهای دوتایی فیلم دیدن اهنگ گوش کردن و نت گشتن و گشت و گذار بچرخه فقط حول و حوش بچه و نیازها و خواسته هاش. اونقدر سرت شلوغ بشه که فرصت نکنی بشینی و معنای زندگی را در بیاری. اره فکر میکنم این راهشه.  فقط حیف که چهل داره میرسه اما زندگی من بسبک بیست ساله ها برنامه ریزی شده.


پیوست: دوست خیلی خوبم. هدی گل. یکبار نوشته بود چرا راستین ادامه تحصیل نمیده. هدی جون از اونروز ذهنم درگیر کامنتت شده و تصمیم گرفتم اول ازت تشکر کنم که دوستانه پیشنهاد خوبت را داده بودی و دوم دلیلش را بنویسم. خوب خودمون هم خیلی دوست داریم. فقط قضیه اینه که من درامد خاصی از دانشگاه ندارم. تازه این ترم شاهکار کردم ga گرفتم و استایپنی که بزحمت یک سوم هزینه هامون را پوشش میده. اینطور بگم با استایپن دانشگاه ما نمیشه زندگی را چرخوند و همه بچه ها دارن کار ازاد میکنند، مجبورند. هزینه تحصیل دوره مستر راستین + هزینه زندگی چیزهایی هست که اگه قرار به ادامه تحصیل راستین باشه پرداختش الان برای ما امکان پذیر نیست. درضمن راستین شخصیت تراکتوری من را نداره و نمیتونه همزمان با کار امتحانهای زبان را هم بده. الان زبانش در حد 6.5 هست و اگه بخونه خیلی بهتر میشه اما میدونم فرمول من برای راستین جواب نمیده و مهمتر اینکه پول این اجازه را بهمون نمیده. 
بازم ممنون هدی جان. کامنتت خیلی برام ارزش داشت. همیشه دنبال همچین نظراتی هستم:*


نوشته شده در : شنبه 28 اسفند 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

تیک: مشکل دوستیابی حل شد

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا(سال سوم) ،قدم به قدم، روز به روز تا اون بالاها ،

جمعه:

من امروز خوشحال و خندون لپ تاپ را زدم زیر بغلم كه بیام از محل كارم چندتا پست براتون بنویسم و جبران كم كاری گذشته رابكنم زپرتی باطریش تموم شد، حالا باز برگشتم رو گوشی و از اینجا پست مینویسم، و اما یك پست روزانه بدم و از روزها بگم ، فكر كنم تا اونجا را داشتید كه قرار بود پرزنتیشن بدم، خوب یكجورهایی انگار از قبل مطمئن بودم خوب میشه و استرس نداشتم، فرصت كردم سه باری هم تو خونه برای در و دیوار پرزنت كنم و اماده بودم، خلاصه رفتم و تركوندم، استادم كه گفت خوب بود، دوست كاناداییم میگفت عالی بود، هم خونه ایم میگفت پرزنتت با صحبت عادیت  کامل فرق میكنه و خیلی بهتره، از یكی دیگه هم پرسیدم و میگفت خیلی روان بودی و حتی یك وقفه هم نداشتی طوری که از خودم میپرسیدم یعنی فلانی همه را حفظ كرده؟ خلاصه در كل خیلی راضی بودم و ترس و نگرانیم بابت دفاع هم از بین رفت، تزم هم داره خوب پیش میره ولی خیلی كار داره و احتمالا از دوهفته دیگه كه كارم با خرگوشها هم شروع بشه خیلی خیلی سنگینتر میشه و فکر کنم بجز ٨ ساعت خواب باید تو دوره های ٤٨ ساعته ازمایشگاه حیوونها باشم. اما خب دیگه تزه و ریسرچ و این چیزهاش، متاسفانه هنوز اینترنشیب تابستون را پیدا نكردم وهمینطور جواب ادمیشن دانشگاهم را، البته یكجورهایی حدس میزنم در مورد دومی مثبت باشه اما خب تا صد در صد نشه نمیشه روش برنامه ریزی كرد. 
یکشنبه:
دیروز جاتون خالی خونه یکی از دوستان بودیم. یک فرق اساسی مهمونیهای اینجا با ایران داره. شایدم بهتره بگم مهمونیهای اینجا بیشتر شبیه پارتیهای ایران هست. حالا چرا؟ بگذارید اینطوری بگم. ایران که ما مهمونی میگرفتیم جز دوستهامون کسی را دعوت نمیکردیم. این دوستها هم اصولا دوستهای قدیمی بودند. خوب کم و بیش هم تهیه همه غذا و خوردنیها پای میزبان بود. حالا این وسط اگه مثلا هوس میکردی دوستهای دبیرستانت را دعوت کنی اونقدر گرفتار رودربایستی و چی بپزم چطور پذیرایی کنم میشدی که اصلا قید مهمونی را میزدی. بنظرم در کل مهمونی دادن تو ایران واقعا پرهزینه و زحمت هست. حالا اینجا چطوره؟ اینجا مهمونیها بیشتر بصورت پات لاک هست. میزبان مثلا یک قلم غذا تهیه میکنه و بعد هرکی یک ظرف غذا دستش میگیره میره مهمونی. یا مثلا یکی که حال غذا درست کردن نداره تهیه ظرف یکبار مصرف یا هله هوله یا نوشیدنی را بعهده میگیره و اینطور میشه که میزبان تمایل پیدا میکنه تا صد پشت غریبه را دعوت کنه و اینطوری هربار کلی دوست قدیم و جدید میبینیم و با ادمهای جدید اشنا میشیم. و به اینصورت مشکلی که من سالها داشتم و اونم پیدا کردن دوستهای جدید بود خیلی راحت برطرف شده. شاید حتی بچه های قدیمی که از اول و وقتی که من ساکن ایران بودم یادشون بیاد که من فقط چندین پست راجع به اینکه دوست جدید میخوام و نمیتونم دوست پیدا کنم نوشته ام. جالبه اون زمان فکر میکردم مشکل صد در صد بخاطر روحیات یا اعتماد به نفس منه اما حالا اینجا وقتی میبینم چقدر راحت  خودم هست و ادمها جذب من میشن ودوست پیدا میکنم کلی حس خوب دارم. جدا خودم هم تا همین الان یادم رفته بود که دوست پیدا کردن یکی از دغدغه ها زندگی من بود. چه جالب. 
دیگه براتون بگم این هفته اسپرینگ برک یا تعطیلات بهاره ما هست. البته من فردا میرم ازمایشگاه و یک روز هم باید برم سرکار. دیگه اینکه چون هیچ درسی ندارم و ازمایشهام هم خوب پیش میره چند وقتی هست ذهنم نسبتا ارومه و نگرانی ندارم. البته دیشب یکی از دوستهای خوبمون میگفت اشتباه میکنم قصد پی اچ دی کردم و بهتره شهریور که درسم تموم میشه زودتر وارد بازار کار بشم و هرچی دیرتر وارد صحنه بشم ضرره. راستش یکجورهایی راست میگه و اورکوالیفاید یا تخصص بیش از نیاز جامعه پیدا کردن یک مشکل اساسی اینجا هست. اینطوری که کارخونه ها یا کمپانیها ترجیح میدن مستریا همون کارشناسی ارشد را بگیرند چون همون کار پی اچ دی را میتونه انجام بده و کارخونه مجبور نیست حقوق بالاتری هم پرداخت کنه. اینجا هم اینطور نیست که طرف بگه اقا من حقوق پایینتر میخوام من را استخدام کنید. کارخونه مجبوره طبق ضوابط حقوق بالاتر بده. جالبه اختلاف حقوقها هم اونقدر قابل توجه نیست. مثلا اگه پی اچ دی در ماه 8 میلیون حقوق میگیره. مستر 6 میلیون میگیره. نمیدونم خلاصه دوستمون شدیدا توصیه میکرد نرم پی اچ دی و بجاش دنبال کار بگردم. اما احساس میکنم مرغ من یک پا داره و احتمالا برم 2-3 سال دیگه هم خودم را الوده کنم.
خوب این هم از حرفهای امروز. البته امروز این پست را نمیگذارم و میگذارم برای چند روز دیگه چون هنوز برای پست قبلی جز یک نفر هیچکس کامنت نگذاشته و من کامنت عیدونه ای میخوام. 
چهارشنبه سوریتون هم مبارک.


نوشته شده در : چهارشنبه 25 اسفند 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

سبزه بازی

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا(سال سوم) ،زشت وزیبا ،

سامن علیکم

احوال همه دوستان. به به به میبینم بهار داره میاد و همتون بهاری شدید. انصافا هیچ فصلی به قشنگی الان که همه با ذوق و شوق خودشون را برای شروع سال نو اماده میکنند نیست. میدونم خیلیهاتون از ترافیک و شلوغی بتنگ اومدید اما مطمئنم اون ته ته دلتون بنا به سنت و عادت و حالا هرچی یک انتظار برای شروع سال هست. راستش حال و هوای عید تو ایران اصلا قابل مقایسه با اینجا نیست. درواقع اینجا بزور و ضرب کمی عیدانه اش میکنیم. مثلا من خودم هیچ حس خاصی برای اومدن عید نداشتم اصلا تا چند روز پیش حتی نمیدونستم عید کی هست و زیاد هم برام مهم نبود اما دیدم اینطور نمیشه.  پس دست بکار سبزه شدم و الان همین مراقبت از سبزه که فعلا زیر دستمال با کمی جوانه کوچیک خوابیده حس بهار را تو دل من تازه کرده. یادش بخیر. حتی یکجورهایی تا پارسال ، عید برای من مساوی اماده شدن ظاهری و تکرار یکسری عادات و کارهای همیشگی بود. اما واقعا مگه نه اینگه زندگی یعنی ظاهرا تکرار یکسری عادات و کارهای روزمره و درباطن تیک تیک ساعت و کذران عمر و یکجورهایی رشد کردن. عین همون جوونه. که یا حالا درخت جوونی شده و با اینکه هرسال  بعادت فصلها از نو شکوفه میده اما درواقع هرسال بیشتر و بیشتر ریشه هاش را در دل خاک رشد میده.  البته من هنوز یک نهالم و خواهشا منرا با درخت مقایسه نکنید:)))
اصلا حالا که از عید شروع کردیم بگذار همینطور با حال و هوای عید ادامه بدیم. بگذار ببینم عید یعنی چی؟ عید اول از همه برای من یعنی دیدن شلوغی خیابونها. رفت و امد مردم و هیجان خریدشون. یعنی دیدن یکعالمه لگن قرمز و سفید و ماهیهای قرمز کوچولو. یعنی دیدن سبزه فروشها. یا گلدونهای سفالی شب بو های سفید و صورتی ردیف شده کنار پیاده روها. اصلا دیدن خود مردم. تا چندسال پیش من و راستین حتما یک شب را فقط به این اختصاص میدادیم بریم گیشا و تو اون شلوغی قدم بزنیم و هوای عید را نفس بکشیم. خوب عید میتونه بضرب و زور پیدا کردن یک تمیزکار حرفه ای هم باشه. یک اقایی بود ماهیانه میومد کمی کمک من, بعد صاف شب عیدها غیب میشد و کلی سر این قضیه حرص میداد. یعنی میشه روزی اینجا اونقدر خونه و کارهای خونه زیاد بشه که کمک بگیرم؟ شاید :))
دیگه عید یعنی خرید اجیل و شیرینی و شب بو و ماهی. حالا که فکر میکنم جز یکی دوبار من ماهی انتخاب نکردم و همیشه یکی دیگه خریده. اگه اینجا ماهی پیدا کنم حتما ماهی میخرم. ( اصلا هم رسم ماهی قرمز را کنار نمیگذارم)  همینطور رسم چهارشنبه سوری و اتیش و ترقه. اقا اصلا همه عیدونه ها یکطرف چهارشنبه سوری هم یکطرف. یادتونه سال اول که اینجا بودیم رفتیم یکجا وسط منهتن و چهارشنبه سوری بازی کردیم. پارسال که ایران بودم ولی امسال قراره باز بریم همینجا. جالبه یک زمین خشک کوچیکه که ایرانیها جمع میشن و اتیش بزرگی روشن میکنند و باخنده و خوش و بش دلهاشون را گرم. خوبه و شنیدم امسال هم خیلیها میان..... عکس بگذارم؟ راستش از عکس تو اینستا گذاشتن افتادم. یکجورهایی چون تعداد کمی فالوور دارم و چون من هم زیاد اهل عکس نیستم باید خیلی انگیزه قوی برای اینستا پیدا کنم.
دیگه براتون بگم همین الان که دارم براتون مینویسم ننه سزما اخرین خونه تکونیهای برفی اش را داره میکنه و فرش سفیدش را پهن کرده و ابرهاش را تکونده تا رقص گرد برفی اش هوا را پر کنه. سفید و پاک. البته انصافا سال اول که اینجا بودم فکر میکردم ما این ننه برفی را اینجا خیلی ببینیم. بعد پارسال تا قبل ترک اینجا اصلا چشممون به روی ایشون روشن نشد . امسال هم که در کل فکر کنم 3-4 بار برف اومد و کلی ما را شرمنده تصوراتمون در مورد سرما و برف نیویورک کرد. اقا اصلا یکجورهایی ما فکر میکردیم نیویورک خواهر کوچیکه قطبه. بعد فهمیدیم نه بابا اینجا اگه یکی از کت پفکیها داشته باشی کلی هم میتونی از زمستون و هواش لذت ببری. خلاصه که من امسال کلی با زمستون نیویورک حال کردم و خوب بود. جالبه با اینکه تقریبا بیشتر از دوسال اینجا بودم تابستونش را کامل ندیدم. یکجورهایی همیشه اول سپتامبر و به اخرهای تابستون رسیدیم. اما از اونجا که همه بی صبرانه مشتاق تابستون هستند باید تابستونها اینجا خیلی خوش بگذره. خصوصا که نمودش را میشه با کمی تغییر دما و یکهو تغییر پوشش لباس ملت اینجا به شلوارک و تاپ و تیشرت دید. کلی برای خودش لس انجلسه. شاید هم بهتره بگم نیویورکه.
خوب این پست را داشته باشین. امروز از بس دیدم فرصت نمیشه براتون پست بگذارم. لپ تاپم را اوردم سر کار و میخوام تا اونجا که باطریش میکشه براتون پست بنویسم. بازم قبل عید میام:)))


نوشته شده در : جمعه 20 اسفند 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

خوب ،معمولی، بد

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا(سال سوم) ،غرانه ،

روزها خوب ومعمولی و بد میگذرند.

خوب میگذرند چون ترم سبکی هست. هیچ درسی جز تزم ندارم. کار دفتریم سبک و در ارتباط با استادهای داروساز امریکایی هست و همین باعث بهتر شدن لیسنینگ و بالا رفتن اعتماد به نفسم شده. حتی توی ازمایشگاه خیلی بهتر لهجه اون یکی دانشجوی امریکایی و بچه های هندی که لهجه قوی دارند را میفهمم. کلا روند رو به رشد زبانم را حس میکنم و فکر میکنم تا دوسال دیگه کمتر با زبان مشکل داشته باشم. ga و فلوشیپ گرفتن کلا حس خوبی بهمون منتقل کرد. همین که این ترم لازم نبود سی چهل میلیون بی زبون دیگه فقط برای شش واحد باقیمانده تزم بدیم حس فوق العاده ای هست جدا از اینکه فکر میکنی بالاخره تو هم تونستی. روزها خوبه چون همین اخر هفته کلی به مهمونی و کارت بازی و پارتی گذشت. دوستهای خوب ایرانی داریم که تو جمعشون خوش میگذره. هرچند همیشه تو جمعهای بزرگ کی گفت چی گفت چرا گفت هست اما من و راستین ادمهایی نیستیم که وارد این بحثها بشیم و برای همین تا حالا سر سلامت به در بردیم و روزها خوبه چون تا یکماه دیگه خونه مستقلی میگیریم و بقولی زندگیمون کمی از مدل صرفا دانشجویی وارد مدل کارگری میشه:)))
معمولی میگذرند.  چون همسایه خونه جدید دوست ایرانی مهربون اما دراما سازمونه که علاقه زیادی به درگیر کردن دیگران تو دراماهاش داره. روزها معمولی هست چون سنگینی تز و چالشهاش و خوندن کلی مطلب و مقاله برای کار کردن و ازمایش درست و اصولی انجام دادن، لازمه تز هست و واقعا کار میبره. روزها معمولیه چون دوشنبه هفته دیگه اولین پرزنتیشنم به انگلیسی در ژورنال کلاب AAPS هست و کمابیش استرس دارم. برای اولین بار دارم پاورپوینت درست میکنم که البته به لطف کلاسهای کامپیوتر تابستون کاملا واردم (اصلا یادم نمیاد برای جلسه دفاع داروسازیم کی برام اسلاید درست کرد. مسلما خودم نبودم:))) فکر کردن به اینکه باید حداقل نیم ساعت مطلب علمی ارائه بدم و بعد تازه به سوالها و بحثها جواب بدم استرس اوره. روزها معمولی با کار و ازمایشگاه و چالشهاش میگذرند. هنوز موفق به گرفتن اینترنشیب نشدم. البته ظاهرا کرفتن اینترنشیب اینجا از خود شغل سختتره و احتیاج به رابطه داره.خلاصه هنوز موفق نشدم. 
روزها بد میگذرند چون نگران اینده هستیم. خیلیها توصیه میکنند درس را ادامه بدم تا چهارسال اقای دردسر تموم بشه. من فقط یرای پی اچ دی دانشگاه خودمون اپلای کردم و به خاطر تجربه قبلی نگران نتیجه هستم. روزها بشدت سخت هست چون چند شب پیش همسر میگفت اگه به عقب برمیگشت امریکا نمیومد. نه بخاطر اینکه اینجا را دوست نداره. بخاطر اینکه احساس وظیفه و مسئولیت در قبال پدر و مادرش میکنه و الان وقتی هست که اونها به همنشینی و کمکش احتیاج دارند و اون اونها را تنها گذاشته. این قوانین جدید و ترس از خروج از کشور هم مزید بر علت شده که نتونه بره و حتی ندونیم کی میتونه بره. روزها سخته چون میدونم لبخند و قیافه شاد همسرم دردی سنگین را توی قلبش پنهان میکنه. بده چون اگه بخوام پی اچ دی را ادامه بدم عملا مسیرمون طولانیتر از قبل میشه و همسر مجبوره چند سال دیگه به فداکاریش ادامه بده. روزها سخته چون همین مسیر سخت و استرسی  برای رسیدن به گرین کارت سختتر و چالشی تر از قبل بنظر میرسه. 
 و در اخر روزها میگذرند هرچند شادم و میخندم و میجنگم و خوش میگذرونم اما میدونم یک چیزی اون ته قلب هست و اون درد ترسه.


نوشته شده در : چهارشنبه 4 اسفند 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

روز طوفان برفی

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا(سال سوم) ،

روز خیلی قشنگی هست. بخاطر اخطار طوفان دانشگاه تعطیل شده و امروز کار بی کار. طوفان برف یعنی برف سنگین. یعنی یک عالمه برف و یعنی اسمان خیلی خوشحال. از صبح همینطور چشمم به سمت پنجره هست و از دیدن غوغای باد و برف لذت میبرم. راستین خونه نیست و شب هم دیر برمیگرده. اگه خونه بود تا الان ده باره زده بودیم بیرون و تو  اون سفیدی  محض برف و سکوت فضا پیاده روی کرده بودیم ، به صدا ی خچ خچ راه رفتنمون گوش کرده بودیم و گذاشته بودیم دونه های برف صورتمون را نوازش بده و سرماش تو پوستمون نفوذ کنه. وتنها وقتی به برگشتن به خونه رضایت میدادیم که دیگه دست و پامون از شدت سرما کرخ و بیحس میشد . فکر میکنم باید خودم همت کنم و تنها بزنم بیرون تا حسرت این پیاده روی به دلم نمونه. 

خونه ای که قراره بریم اول اپریل اماده میشه. جالبه با اینکه از اینجا تا اون خونه فقط یک ایستگاه مترو فاصله هست اما بشدت محیطشون با هم فرق داره. شاید بخاطر اینکه یک پل بین این دوتا محله فاصله انداخته باعث شده انقدر این تفاوت زیاد و سنگین باشه. اینجا محله ساکت و اروم و زیبایی هست. اما اون یکی خونه دقیقا وسط محله شلوغ و پرجمعیت و مکزیکی نشینی قرار داره.  اما خب دیگه برای ساکن شدن توی یک خونه مستقل (استودیو) باید یکسری مسایل را هم قبول کرد. 
دیگه براتون گفته بودم که قصد دارم دوباره برای پی اچ دی البته تو دانشگاه خودمون ثبت نام کنم؟ راستش بیشتر بعنوان نقشه پلن بی بهش نگاه میکنم که اگه شهریور نتونستم کار پیدا کنم راهی برای موندن داشته باشیم. یکی از دوستهام که قبلا ا پی تی رفته میگه، سه ماه واقعا مدت کمی برای پیدا کردن کار هست و واقعا سخته. من هم کم کم دارم به نتیجه اون میرسم. بنظرم باید یک واسطه یا یک رابط یا به اصطلاح خودمون پارتی پیدا کنم. چون برای هرفرصت شغلی حداقل 100 تا اپلیکنت دیگه میبینی و بین اینهمه ادم فرصت را گرفتن یکجورهایی دست نیافتنی میاد. جالبه قبلا ازقول استاد دیگه ای شنیده بدم که یک دانشجو بدون رابطه با اقدام برای 300 تا کمپانی اخرش موفق شده بوده کار پیدا کنه فکرش رابکنید 300 جا اقدام کرده بوده تا یکیش جواب داده.  واقعا اینجا رقابت سنگینه. الان کار پیدا کردن برای من مثل گذاشتن روزنامه جلوی رومه و تماس گرفتن با هر فرصت شغلی که میبینم. با این تفاوت که بجای روزنامه باید تو وبسایتهای کاریابی یا لینکدین برم و تو صفحه کمپانیهای بزرگ داروسازی جستجو کنم. کار زیاده اما بهمون نسبت متقاضی هم زیاد. چک که میکنم میبینم همزمان بیشتر از 100 نفر داریم برای یک کار درخواست میدیم. خوب این وسط شانس کسی که تجربه کاری یا تخصص خاصی داشته باشه بالاتره. اوووف بهتره بهش فکر نکنم.
جشن فارغ التحصیلیم ماه می هست و خود فارغ التحصیلیم سپتامبر. امروز باید انلاین برای اونها هم ثبت نام کنم.
خب روزتون زیبا و برفی
بای


نوشته شده در : پنجشنبه 21 بهمن 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

گزارش ترم جدید

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا(سال سوم) ،قدم به قدم، روز به روز تا اون بالاها ،

سلام سلام احوال همگی؟
اقا، خانم من تنبل نشدم. وقت نمیکنم. یعنی تموم روز و تقریبا هفت روز هفته را دارم میدوم باز هم وقت کم میارم و هرروز کلی کار برای انجام دادن دارم.  خوب الان حساب کردم دقیقا 15 روز هست که من امتحان جامع خر را دادم رفت ولی اونقدر تو این مدت بالا پایین و برنامه داشتم که احساس میکنم یکماه شده. اول از همه براتون بگم امتحان سخت بود و چند نفر هم افتادند اما من حداقل خیالم بابت نتیجه راحت بود. یک هفته بعدش هم نتایج اعلام شد که پاس کرده بودم. نتیجه هم فقط پاس و ردی بود و بااینکه دلم میخواست بدونم چند مرده حلاج بودم اما نفهمیدم.
دیگه براتون بگم کلی این دوهفته غیر از اتفاقات فوق شیرین ترامپی داستان کار داشتم. داستان کار من را تا اونجا فهمیده بودید که من یک کار دفتری گرفتم. یک هفته رفتم که مت سنتر بهم پیشنهاد کار با دوبرابر حقوق داد. به اسم gea اونرا هم دوهفته رفتم. درعین حال بشدت دنبال ga بودم چون ga داشتن یعنی معاف از شهریه شدن. دوماه بود منتظر جواب یک استاد بودم هرهفته میرم میدیدمش میگفت هفته دیگه بیا. خلاصه بعد دو ماه علافی گفت ga ندارم. حالا این وسط حال و روزم بابت سیاست خورد و خاکشیر بود این هم اضافه شد. باز پریدم و این در و اون در زدم و سرتون را درد نیارم اخرش از همون استاد زاغارت معلوم احال مزخرفمون که تعریفش را قبلا کرده بودم یک ga گرفتم. و خوشبختانه بعد از 4 ترم موفق شدم این طلسم را بشکنم و از شهریه و پول جور کردن معاف بشم. هووووراااااا. 
دیگه اینکه ga من باز شانسی کار دفتری هست و یعنی یک هوا دردسر برای گوش نااشنای من به انگلیسی. با لهجه یکی از رییسهام مشکل ندارم اما واقعا با لهجه یکی دیگه اشون بشدت مشکل دارم. ( نمیدونم چطوری و یکهویی میتونم با اصطلاحات روزمره اشون اشنا بشم)  شاید لازمه اضافه کنم من نسبت به دوسال پیش زبانم خیلی بهتر شده اما همچنان با مسلط و راحت و بدون فکر حرف زدن فاصله دارم. 
حالا این وسط اومدم یک دردسر دیگه هم برای خودم خریدم و برای سه هفته دیگه برای ژورنال کلاب رشته امون  که هرهفته تو دانشگاه برگزار میشه برای پرزنت کردن یک مقاله کاندید شدم. از حالا تا سه هفته دیگه تو سرم میزنم تا  اونرا هم بدم و خلاص بشم. البته هنوز زوده اما احتمالا از هفته دیگه تو سرزدنم را شروع کنم. 
اهان یک موضوع مهم دیگه: احتمالا از این خونه بریم. یک مورد استودیو پیدا کردیم قیمت مناسب که بهمون دلیل استودیو بودنش تصمیم گرفتیم از محله نازنین و خوشگلمون خداحافظی کنم و به ده تا بلاک یا بهتره بگم ده کوچه  اونطرفتر اسباب کشی کنیم.  کمی اون محله از اینجا شلوغتره اما خب استقلال و شریک تو اپارتمان نداشتن یک چیز دیگست. این هم از خبرهای من. 
 


نوشته شده در : دوشنبه 18 بهمن 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

دود شدنهای یک شبه

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا(سال سوم) ،پندهای اسمونی اونور ابی ،

بخت بدمون با مهری از محل تولد خورده تو پیشونیمون. حتما تا حالا همه شما خبرهای مربوط به ویزا راشنیدید. خبر از این قراره که ورود اتباع ایرانی و 6 کشور بدبخت تر از ما تا یکماه به امریکا ممنوع هست. شاید فکر کنید که یکماه که چیزی نیست. درواقع یکماه فرصتی هست که ترامپ درباره ما تصمیم میگیره تا قانون و راه دلخواهش را برامون پیدا کنه. همه امون میدونستیم که دوره ترامپ دوره راحتی نخواهد بود. اما فکر کنم همونطور که انتخاب شدنش غیرمترقبه و دور از انتظار بود. عملی کردن حرفها و شعارهاش به این سرعت و به این صورت هم شوکه کننده هست. جامعه دانشجوی ایرانی از دیشب که خبرش تو رسانه ها پیچید تا همین امروز ظهر که تصویب قطعی شد داره به خودش میپیچه. بلافاصله رالی یا بقولی تجمع برگزار کرد. اما میدونید من فکر میکنم هیچ کدوم اینها تاثیر نداشته باشه. اخه طرف مقابلمون ترامپ هست که واقعا به این چیزها اهمیت نمیده. مگه چقدر به تظاهرات زنان تو روز دوم کاریش یعنی دیروز اهمیت داد. اوووووه تازه سه روز گذشته و این همه اتفاق برای سه روز واقعا زیاده. سه روز منهای چهارسال یا احتمالا هشت سال. جدا چهارسال اینده من کجای این دنیا هستم؟ فقط امیدوارم به نقطه شروعم برگشت نزده باشم. امان از این رویای امریکایی که حتی دیگه نمیشه درموردش رویا دید و خیال پردازی کرد. متاسفانه واقعیت با پاسپورت ایرانی محکم میخوره تو صورتت. این هم از این. تا دیروز. یعنی دقیقا بیست و چهارساعت پیش همه چیز طلایی داشت پیش میرفت. دوشنبه مت سنتر خودش پیشنهاد gea را داد. سه شنبه یکی از استادها ضمنی با ga موافقت کرد. و امروز چهارشنبه دارم به این فکر میکنم که سال دیگه این موقع و سالهای بعدش امریکا هستم؟ 


نوشته شده در : پنجشنبه 7 بهمن 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

بعد امتحان

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا(سال سوم) ،قدم به قدم، روز به روز تا اون بالاها ،زبان و امتحان ،

سلام سلام سلام

چطور مطورید دوستان؟ واقعا خیلی خوشحالم که اینقدر دوستان خوبی مثل شما دارم. خیلی خیلی ممنون از پیامهاتون. خیلی حس خوبیه وقتی میبینی کسانی هستند که مراحل حساس زندگیت براشون مهمه و به تو اهمیت میدهند. خیلی دوستتون دارم. 
خوب براتون از چند روز قبل تا بعد امتحان بگم. اول از همه اینکه ظاهرا من خیلی زود شروع کرده بودم به خوندن چونکه جدا هفته اخر کم اورده بودم و اصلا حال و حوصله درس خوندن نداشتم اما از اونجا که زورکی بود باید با هر جون کندنی بود دوره را تموم میکردم. چهارشنبه کمی استرس داشتم اما پنجشنبه سرحال و بدون استرس و روی برنامه خیلی زود دوره را تموم کردم. جمعه هم با یک معجونی از نگرانی و مغز خواب و خسته و اماده رفتم سر جلسه. راستش امتحانش از اونچه که انتظار داشتم سخت تر بود و دقیقا تا 5 دقیقه اخر داشتم حساب کتاب میکردم و مساله حل میکردم که میشه بعبارتی دوساعت و پنجاه و پنج دقیقه تمام. خیلی دلم میخواست یکدور هم مسایل را مرور کنم و اشتباهات احتمالی عددی را درست کنم که فرصت نشد. اما درمجموع امتحان را خوب دادم. و تموم شد. بعد هم دوسه ساعتی تو دانشگاه به کارهای اداری کارجدیدم و صحبت با استادم گذشت که شب برای اولین بار بعد مدتها ساعت 8 از شدت خستگی و خواب الودگی چشمهام باز نمیشد. با اجازه شنبه را هم به خواب و رفتن به گیم سنتر با دوستهامون گذروندم. گیم سنتر رفتن اونهم اخر هفته اشتباه بود چون اونقدر شلوغ بود نشد درست و حسابی بازی کنیم اما دورهم بودن با دوستهامون واقعا خوبه و خوش گذشت. امشب هم خونه یکیشون دعوت داشتیم که من مجبور شدم بپیچونم. هنوز خستگی تو تنم مونده و فعلا خونه نشینی را ترجیح میدم. هرچند از فردا کار اداریم شروع میشه و باید ساعت 9 صبح اونجا باشم. از طرفی کارهای خیلی خیلی زیادی هست که همه را گذاشته بودم برای بعد امتحان و باید سریع انرژیم را براشون جمع وجور کنم. بعضیهاشون مثل اپلای برای اینترنشیپ جز الویتها هست که یک جورهایی مثل اپلای برای دانشگاه هاست. یعنی باید برای همه کارخونه ها و کمپانیها و لب ها اپلای کنم تا بتونم از یکیشون پذیرش بگیرم. کارهای مهم بعدی اپلای برای پی اچ دی دانشگاه خودم هست و بعد هم کار روی تزم که استادم ازم خواسته تا اواخر اپریل به پوستر تبدیلش کنم یک مرحله پیشرفت دیگه تو دانشجویی وووووو کار روی پروژه اف دی ای بعله اون را هم گرفتم. کارهای متفرقه مهم دیگه هم این وسط فراوونه که باید براشون برنامه ریزی کنم و انجامشون بدم.  دیگه اینکه جمعه که با استادم حرف زدم میگفت فکر نمیکنم برسی برای ماه می فارغ التحصیل بشی و برای فرصت بعدیش که سپتامبر هست زمان را درنظر بگیر. که من هم راضیم و بهم فرصت میده نقص زبانم را با دوره اینترنشیپ پرکنم. البته باز باید برای زبان یک برنامه بریزم. انصافا یادگیری این زبان برای من حالا حالا تمومی ندارد. تو فکر این هستم اگه فرصت بشه یک کلاس esl برم. اگه هم نشد واقعا براش وقت بگذارم و بخونم. 
حالا از این حرفها بگذریم. دوستان یک برنامه هست من و تو میگذاره. "خانه های رویایی با برادران اسکات" دیدید؟ اگه ایران بودم مسلما دیدن این برنامه دیوونه ام میکرد. یعنی من عاشق خونه های بزرگ اینجا هستم توی طبیعت زیبا. خوب باید بگم الان هم دقیقا همون حس را دارم چون باز هم زندگی تو اینجور خونه ها برام خواب و خیاله و تنها تفاوت اینه که میدونم همچین خونه هایی وجود دارد. اما نمیدونم واقعا با این وضعیت دانشجویی ما کی و چه روزی این رویا و خواب و خیال تبدیل به واقعیت میشه."  اسم این وبلاگ نشون میده که چقدر داشتن این جور خونه ها برای من مهمه و شاید هم نقطه اخر هدفم باشه"  البته خونه ها و بهتره بگم اپارتمانهای نیویورک اصلا هیچ شباهتی به این جور خونه ها نداره و برای داشتن همچین زندگی حتما باید ایالت عوض کنیم یا حداقل به منطقه لانگ ایلند که یکی از گرون ترین ها تو امریکا هست بریم. و صدالبته مهمتر از اون پوووولش هست که نمیدونم چندسال دیگه باید برای رسیدن بهش صبر کنیم. میخوامش. بدجور میخوامش.
پ.ن. راستی دیدید ستونها و اکثردیوارهای خونه هاشون از چوبه و چقدر نازکه! واقعیه و دقیقا ماده اصلی که اینجا خونه هاشون را ازش میسازن چوبه.


نوشته شده در : دوشنبه 4 بهمن 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

امتحان زده 2

» نوع مطلب : زبان و امتحان ،

حتما میتونید حال و روز امتحان زده من را تصور کنید. خوبیش اینه که اخر این هفته تموم میشه و امیدوارم پاس بشم و داستان امتحان جامع برای همیشه تموم بشه.  امروز رفتم یک سر دانشگاه تا یک چندتا اشکالم را از یک درسی که من با استاد متفاوتی داشتم  از دوستم بپرسم. جمع خرخونها جمع بود. البته امیدوارم از کلمه خرخونی حس بدی پیدا نکنید. و بجاش کلمه درس خونی سبک شب امتحان را جایگزین کنید.  درواقع گروهی که قراره من باهاشون امتحان بدم یک چندتا امریکایی نیتیو داره و دوست کانادایی من هم با این گروه درس میخونه. شاید باور نکنید تو این گروه باوجود اینکه اکثریت پسر و امریکایی هستند غیبت و حرفهای کی با کی هست بیشتر از یک جمع اصیل سبزی پاک کنی تو ایران برقرار هست و این دفعه چندم هست که من این را میبینم..  حالا البته سنت سبزی پاک کردن سالهاست تو ایران جمع شده و همه سبزی خورد شده و بسته بندی شده میخرند اما اینجا....واقعا دیدن یک سری پسر موبور و سیاه درحال غیبت و خنده پشت سر همکلاسیشون عجیبه. جالبه تک به تک بچه های خوبی هستند اما وقتی دورهم جمع میشن حرفهای صدمن یک غازشون خیلی بیشتر از استاندارد میشه چی بگم والا. خوب همین دوستم یک کار تو دانشگاه برام جور کرده و فردا وقت اینترویو ام هست. کار منظورم کار واقعی نیست.از همین کارهای توی دانشگاه هست. حقوقش هم دقیقا مثل مت سنتر هست که میرم و هیچ فرقی نداره حالا چرا قبول کردم برم.؟ درواقع من ته قلبم حاضرم صد سال حساب دیفرانسیل به مردم یاد بدم و یکبار جواب تلفن ندم و این یک کار دفتری تو بخش تحصیلات تکمیلی هست و از اونجایی که با تلفن حرف زدن و با مردم درتماس بودن برام یک چالش واقعی هست  خودم را وادار بقبول این استرس اضافه کردم بلکه ترسم  از رودر رو شدن و تلفنی حرف زدن بریزه.  جالبه این یکی از همون جاهایی هست که سال اول چندباری مراجعه کردم و نشد کار بگیرم.

 ساعت 5 عصره و جز یکساعتی که از دوستم ایراد پرسیدم هنوز درس نخوندم . برم که اینجا نون و اب برام نمیشه. 


نوشته شده در : یکشنبه 26 دی 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

امتحان زده

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا(سال سوم) ،

جمعه هفته دیگه امتحان جامع دارم و روز بروز درس خوندن بیشتر برام سخت میشه. منظورم این نیست که الان دارم برای درس خودکشی میکنم قضیه اینه که حال درس خوندن ندارم. راستش وقتی هدف از درس خوندن یادگیری باشه  از درس خوندن خیلی هم لذت میبرم اما وقتی هدف امتحان و تسلط کامل و حفظ کردن کلی فرمول و یادگیری جزییات باشه اینجاست که حالم بد میشه. مثلا من الان هر دزسی را یکدور خوندم اما اگه قرار بود فردا امتحان باشه صد درصد رد میشدم چون هنوز فرمولها و ربط مبحثها و کلی مزخرف دیگه را هنوز حفظ نکردم. بیخیال یک چیزی میشه دیگه. اما خیلی منتظرم امتحان تموم بشه رسما برم سراغ تز و پیدا کردن کار و تفریح و خیلی برنامه های دیگه. البته باز هم باید اعتراف کنم تفریحم همچنان سرجاشه . مثلا شنبه اولین برف نیویورک هم اومد و کلی برف بازی کردیم و بعد هم مهمونی رفتیم و کلی کارت بازی کردیم. یک سری کارت هست به اسم cards against humanity.  تو جمع ما هم چندتا نیتیو بود بلطف اونها چندتا اصطلاح هم یادگرفتیم. کلا اگه تسلط بالایی به انگلیسی دارید تفریح بامزه ای میشه. 

دیروز هم که کهنه سیاستمدار مرد. میدونید تو این دو روز واقعا نتیجه جالبی از مردم داخل و خارج گرفتم. نمیگم که من ادم اهل سیاست هستم اما خبرها را دنبال میکنم و البته بهیچ عنوان قصد بحث کردن اینجا تو این وب را ندارم. فقط بازخورد مردم خارج نشین برام خیلی جالب بود. یا اصلا براشون مهم نبود و اصلا دنبال اخبار ایران نیستند یا از دور نشستند و چون نفسشون از جای گرم میاد کلی نظریه پردازی میکنند. نمیدونم. به یکی از دوستهام میگفتم شاید هم من و راستین هنوز خیلی به ایران وابسته موندیم. مثلا من خودم اولین کاری که هرصبح بعد از باز کردن چشمم انجام میدهم خوندن اخبار مربوط به ایران هست. بیخیال . شب بخیر


نوشته شده در : سه شنبه 21 دی 1395  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic