یك ماهی هست كارم خیلی سنگین تر شده و قراره حداقل یكماه دیگه هم به همین سنگینی باشه، روزها ساعت٩:٣٠-١٠ میرسم ازمایشگاه و تا ساعت ٩-١٠ شب تو ازمایشگاهم و شبها ساعت ١٠-١١ میرسم خونه كه اونقدر خسته ام مستقیم میرم تو تخت، نیم ساعتی موبایل چك میكنم و بعد از خستگی بیهوش میشم، اونقدر كارم سنگینه كه واقعا بعضی عصرها میخوام بشینم برای خودم گریه كنم اما حتی وقت دل سوزوندن برای خودم هم ندارم، جالبه بدونید كه امروز اخرین روز تعطیلات بهاره هست، اما تنها چیزی كه من از این یك هفته تعطیلی فهمیدم اینه كه اکثر دانشجوها نمیان دانشگاه و كلاسها تعطیله اما در كل به حال من فرقی نداره، درس خوندن و بقیه كارهای ضروری كه اصلا هیچی، یعنی هركاری میكنم هفته ای دوسه ساعت درس بخونم نمیرسم، بذارید یك مثال بزنم كه وقتی میگم كارم سنگینه بهتر متوجه بشید، فرض كنید قراره یكروز برای خانواده اش با سبزی تازه بپزید، خوب باید صبح برید بیرون سبزی بخرید بیایید تمیز كنید بشورید بپزید بعد پذیرایی كنید بعد هم ظرفها را بشورید، اینكار میتونه راحت ١٠-١٢ ساعت از روز شما را بگیره و از صبح مشغول كار باشید حالا فرض كنید شب مهمون دارید و قراره اش با سبزی تازه و دو نوع غذای دیگه بپزید و خونه را هم مرتب كنید، خوب این كار هم ١٠-١٢ ساعت از وقتتون را میگیره اما تقریبا باید بحال دو كار كنید و همزمان دوسه كار را با هم انجام بدید و از این كار بپرید سر اون كار، خوب حالا فكر كنید هرروز همین بساط اش و دوجور غذا و تمیزكاری را برای یكماه مداوم هرروز داشته باشید و قرار باشه حداقل یكماه دیگه هم ادامه داشته باشه و بعد به روال فقط اش با سبزی تازه هرروز برگرده بعله اینجاست كه وسط كار ادم میبره و از شدت خستگی و كار دلش میخواد داد بزنه بگه بسه. خوب میتونید این را هم جز حسنهای مهاجرت درنظر بگیرید، اصلا بگذارید بصورت كلی كار اینجا را با ایران مقایسه كنم، تو ایران بودم همیشه میشنیدم خارج از ایران كار خیلی سنگینه، تو ایران هم من ٨ ساعت كار میكردم و البته یك دوره ای ١١ ساعت هم میشد، بذارید با مثال غذا ادامه بدم، كار ایران را مثل املت درست كردن برای شام درنظر بگیرید، خوب میرید اشپزخونه و همه كارها از درست كردن و خوردن تا تمیز كردن ظرف انجام میدید حالا كار تو اینجا را مثل خورشت درست كردن برای شام و برای مهمون درنظر بگیرید همون ساعت كاری اما حجم كاربیشتر بعلاوه دقت و كیفیت بهتر، خوب البته اخرشب هم خودتون میتونید ازدستپخت خودتون لذت ببرید اما در كل حجم كاربرای همون مقدارساعت خیلی بیشتره، حالا چرا؟ چون شرح وظایف اینجا خیلی گسترده تر و بیشتره، شاید چون استانداردها اینجا بیشتره. بهمون نسبت هركسی باید مطابق یكسری اصول تعریف شده كارانجام بده، بعد اینجا زمان هم خیلی براشون مهمه و برای هركاری ددلاین یا جدول زمانی تعریف میشه اینطوری هست كه نمیشه كاری را عقب انداخت بلكه بایدتو زمان مقررهمه اون كارها و وظایف را با بالاترین كیفیت و استاندارد انجام بدی، خوب متروبه ایستگاهی که باید پیاده بشم رسید من برم تا یك روز كاری سنگین دیگه را تو ازمایشگاه شروع كنم.
دوست جونیها همه کامنتهاتون را خوندم فرصت نکردم جواب بدم. فعلا این پست را هم بخونید تا همه کامنتها را با هم جواب بدم.
نوشته شده در : جمعه 25 اسفند 1396 توسط : اسمان پندار. .
به به سلام به دوستهای گل و بلبل. خوبید خوشید؟ احوالاتتون؟
اوضاع و احوال اخر اسفند و در انتظار عیدتون چطوره؟ خرید رفتید؟ لباس جدید، وسیله جدید؟ برای سفره هفت سینتون فکری کردید؟تصمیمات جدید برای زندگیتون چی؟ اقا خانم اصلا میدونید چیه من امسال بدجور منتظر عیدم. بعد هی فکر کردم چرا امسال من اونقدر منتظر تحویل سالم و روزها را براش میشمارم. بعد فهمیدم بعله اسمان خانم تغییر میخواد و تحویل براش مثل اغاز شروع تغییرات هست. خلاصه اینهم سر درون ما.
خوب برای همین بمناسبت نوروز و بهار، خبری را که برام مهمه براتون مینویسم. بعله اقا راستین چندماهی مشغول سرچ و انتخاب رشته مورد علاقه اشون بود بعد از اونجایی که نه ما پولش را داریم که ایشون مستر بخونن و خیلیها هم توصیه کردن واجب نیست سراغ مستربره. از ماه پیش مشغول کلاس رفتن تو رشته مورد علاقش شد. کلاسها زیر نظر یکی از دانشگاههای اینجاست و بعد گذروندن کلاسها هم امتحان و مدرک کلاسها . خلاصه از چه نظر این خبر برام مهمه؟ برای اینکه راستین هم اولین قدمهاش را برای ساخت اینده اش داره برمیداره. برام واقعا باارزشه و خیلی منتظر نتیجه دیدن کار و تلاششم. ناگفته نمونه. راستین از لحاظ وضعیت زبان از من جلو زده و انصافا استعدادهای خیلی خوبی برای پیشرفت تو کار مورد علاقش داره که همه هم بهش یاداوری میکنن فقط قضیه اینه پسرمون تواناییهاش را باور نداره.
دیگه اینکه دیروز خونه بودیم. یک ناهار خوشمزه و یک خواب کوتاه بعد ناهار هم زدیم بعد هم حاضر شدیم بریم کنسرت اندی که قبلا گفته بودم. توراه داشتیم با هم حرف میزدیم.داشت میگفت عصرهایی که میخوابه بعد که بیدار میشه بشدت دلش میگیره و دلتنگ خانواده اش میشه. احساس میکنه خیلی خیلی خیلی از خونه و خانوادش دوره. حرف خانواده هامون را زدیم و کهنسالی پدر راستین. حتما همه میدونید که اگه ما الان از امریکا با این شرایط خارج بشیم ریسک پرخطری کردیم. اما من دارم راستین را راضی میکنم که بعد دوره کلاسهاش این ریسک را بکنه و دوماهی بره ایران. حالا یا بهش ویزا میدن و برمیگرده یا چند ماهی تو کلیرنس گیر میکنه یاتو بدترین حالت یکی دوسال. درسته که حسابی برنامه هامون عقب میافته اما بنظر من این ریسک خطرش از اینکه 5-6 سال صبر کنیم و خدای نکرده راستین شانس دیدن خانوادش را برای همیشه از دست بده کمتره. بهش گفتم من هستم و چندماه تو زندگی ما تاثیر خاصی نداره اما زمان برای خانواده هامون پرواز میکنه و این زمان برای اونها و ما خیلی با ارزشه. خلاصه راستین هنوز شک داره اما من تصمیمم را گرفتم و میخوام مصمم شرایط را فراهم کنم که بره و خانوادش را ببینه. امیدوارم روزی که برای ویزا اقدام میکنه سفارت هم اذیت نکنه و خیلی زود ویزا براش صادر کنه.
اوه پاسپورتهامون هم تاریخ انقضاش داره میرسه. یک سفر یک روزه باید بریم واشنگتن و پاسپورت عوض کنیم. اگه قرار باشه بره کلی کار و اماده سازی داریم که باید انجام بدیم.
خلاصه امسال سال خیلی مهمی برای ما میشه. اصلا بذار اسمش را بذاریم سال راستین.
راستین جون میدونم که اینجا را میخونی و میدونی که چقدر پیشرفت و موفقیت و شادیت برام مهمه عشقم.
سال نو هردومون و سال نو همگی شما مبارک.
نوشته شده در : دوشنبه 21 اسفند 1396 توسط : اسمان پندار. .
شنبه هست و روز تعطیل. از هفته پیش تصمیم گرفتم حالا که اونقدر برنامم سنگینه که عملا تو طول هفته از صبح تا شب دارم میدوم اخر هفته ها فقط استراحت کنم و خودم را با فکر کارهای عقب افتاده ام اذیت نکنم .این حداقل لطفی هست که میتونم به خودم بکنم چون اونقدر از لحاظ جسمی و ذهنی خسته میشم که اگه اخرهفته ها استراحت نکنم جدی کم میارم. تو طول هفته هم از صبح که پام را میذارم تو ازمایشگاه فقط کارهای عملی پروژه را دارم انجام میدم. نه وقت میکنم مقاله ای بخونم و نه حتی درسهای ترمم را بخونم و اراونطرف سر وکله امتحانهای میان ترم داره پیدا میشه. دیگه باید این چندوقته موضوع برای پایان نامه ام پیدا کنم و کارهای عملی اون را هم شروع کنم که اصلا نشده حتی هفته ای یکساعت براش وقت بذارم. موبور که موضوع اش را پیدا کرده و حتی مواد پروژه اش را هم سفارش داده و بزودی کار عملی اش را شروع میکنه اما من حتی موضوع هم ندارم. از کمبود وقتم این را هم اضافه کنم که چند وقته فرصت نمیکنم حتی با خانواده ام حرف بزنم. یک زنگ میزنم که فقط ببینند هستم و میگم کار دارم و اخرهفته زنگ میزنم.کلا تا چشم بهم میزنم میبینم دوشنبه است و بعد هم جمعه و هفته ها بسرعت برق و باد داره عین هم میگذره.
اما خوشبختانه این وسط حال و هوای عید داره بدادم میرسه. چندوقت پیش که رفته بودم خرید خوارو بار دیدم فروشگاه گل بیدمشک اورده و دوسه روز پیش هم سنبل. من هم خداخواسته هردوش را خریدم. به همسر هم سفارش بنفشه برای توی گلدون پشت پنجره دادم. ماهی هم که رو شاخشه منبعش هم نزدیک و در دسترس ،تو همین محله چینیها یک اکواریوم فروشی هست. اوخ خوب شد یادم افتاد امروز عدس بذارم و سبزه سبز کنم. خلاصه هرکی منرا نشناسه فکر میکنه الان با یک خانم کدبانو طرفه. اتفاقا چندوقت پیش یکی از بچه ها میگفت اسمان تو چرا همش داری ساندویچ میخوری. گفتم ای بابا کجا وقت اشپزی دارم. هرچند انصافا نه اشپزی بلدم نه بقیه هنرهای کدبانو گری و خدا خیر به راستین بده که اخر هفته ها بداد شکممون میرسه و یک غذای خونگی دستمون میده. بعد بحث این شد که برعکس این دوست همش تو اشپزخونه هست و داره غذا میپزه و تاحدی هنرمنده. البته من اتاق این دوست را دیدم و میدونم خیلی نامرتبه. اقا خانم اصلا میخوام نتیجه گیری کنم که ادم یک کنسرو را تو خونه تمیز و با خنده و شوخی بخوره بهتر از پلو خورشت تو خونه ای نیست که نشه توش راه رفت؟ ایا با من موافقید؟ مطمئنم حداقل یک درصدی از شماها با من موافقید:)))
اخ اخ هوا داره گرم میشه و سر و کله این ماشین بستنی فروشها داره پیدا میشه. جلو خونه ما هم یک زمین بازی بچه هست و جدا از سر و صدای بچه ها این ماشینها هم پارک میکنند و اهنگ مخصوص خودشون را میذارن. برای اینکه تصور کنید یک ماشین شهرداری را درنظر بگیرید که از صبح تا اخر شب جلو خونتون پارک کنه و صدای اهنگش را قطع نکنه.
وووووو امشب داریم میریم کنسرت گوگوش. این زسما اولین کنسرت خواننده ایرانی هست که داریم میریم. هفته دیگه هم کنسرت اقای اندی. البته کنسرت اندی با شام هست و مفصل که تخفیف دانشجویی خوبی داشت. کلا فکر میکنم این کنسرت ایرانی رفتن بمناسبت عید را به یک سنت تبدیل کنیم که مواقع عید تو جمع ایرانیها باشیم و خیلی احساس دوری و غربت نکنیم. هرچند اخرش ادم مامان و باباش را برای عیدمیخواد :((
خوب این پست را ببندم اما قبل عید حتما برمیگردم و یک پست عیدانه میذارم.
فعلا دوستان
نوشته شده در : شنبه 12 اسفند 1396 توسط : اسمان پندار. .
» نوع مطلب :
زشت وزیبا ،
نگاه اول ،
جمعه بازدید از کارخونه داروسازی داشتیم. اتفاقا روزی بود که جلسه ماهیانه با fda هم داشتیم اما من ترجیح دادم بازدید را برم تا دید بهتری نسبت به کار اینده داشته باشم. اما موبور برای جلسه موند. کارخونه امنیل کارخونه ساخت داروهای ژنریک هست. اینجا تو امریکا مصرف کننده خیلی خیلی به برند یا ژنریک بودن دارو اهمیت میده. قبلا توضیح دادم اما باز یک توضیح کوچیک میدم که کارخونه برند کارخونه ای هست که از کشف دارو پروسه تولید را پیش برده( لغت کشف برای توضیح علمی کلمه مناسبی نیست ) ژنریک را هم کپی دارو درنظر بگیرید. خلاصه یک گروه ده نفری از بچه ها راهی بازدید شدیم. البته بخش R&D. این بخش قسمتی از کارخونه هست که کارهای تحقیقاتی مرتبط با ساخت و فرمولاسیون را انجام میدن. یعنی محل کار اینده فارغ التحصیلان داروساز صنعتی. خود کارخونه و خط تولید هم طبقه اول بود که چون ربط مستقیمی به کار ما نداشت و محلی هست که دارو ساخته میشه و از لحاظ اصول ایمنی و بهداشتی درست نیست بازدید کننده داشته باشه ما را نبردن. و اما کارخونه: یک ساختمان بزرگ دوسه طبقه بدون پنجره. بخش R& d که همون بخش تحقیق و توسعه هست شامل دوبخش بود. بخش فرمولاسیون و بخش انالیز. حالا وارد جرییات نمیشم اما هردو بخش بطرز وحشتناکی محیطهای دلگیری داشت. بخش فرمولاسیون اتاقهای خیلی خیلی کوچیک هرکدوم با یک یا دو دستگاه و بخش انالیز یک ازمایشگاه خیلی خیلی بزرگ با کلی دستگاه انالیز و تعدادی متخصص که داشتند داروها را انالیز میکردن. درست که دستگاهها همه به روز و مجهزبودن اما همه اتاقها و ازمایشگاهها بدون پنجره بودن ( که البته برای ازمایشگاه منطقی هست) اما نه حتی برای دفترهاشون. بینهایت صنعتی بودن محیط ورای تحمل من بود. تنها نقطه دلگرم کننده برای من اینه که تخصص من نه انالیز هست نه فرمولاسیون و تمرکز من فارماکوکینتیک هست. حالا بسته به موضوع تز ام میتونم گرایش این رشته را هم تعیین کنم و بهش جهت بدم. مثلا کلینیکال یا مدل سازی که مثلا همین مدل سازی میتونه دوشاخه کاملا مجزا بشه. اصلا چیزی که تو امریکا خیلی جلب توجه میکنه همین تخصصی شدن کارهاست. یعنی من فارغ التحصیل داروسازی صنعتی هستم اما بسته به درسهایی که برمیدارم و نوع ازمایشگاهی که انتخاب میکنم و نوع تز کلی این رشته شاخه پیدا میکنه و اینطور میشه که الان فرضا هفت هشت نفر فقط توی یک ازمایشگاه و زیر نظر یک استاد داریم کار میکنیم اما هرکدوم تخصص و بعد از این کار تخصصی مختص خودمون را خواهیم داشت. و اینطوری هست که وقتی سر به سایت اعلام تخصصهای مورد نیاز یک کارخونه داروسازی میزنی یا توی لینکدین عنوانهای شغلی را میبینی از تنوع شغل فقط تو همین بخش فارماکوکنتیک تعجب میکنی. بهرحال امیدوارم محل کار اینده ام انقدر صنعتی و زمخت و بیروح نباشه و یک دفتر گوگوری با یک پنجره بسمت طبیعت با یک درامد زمخت و گنده درانتظارم باشه.
نوشته شده در : یکشنبه 6 اسفند 1396 توسط : اسمان پندار. .
چندوقتی هست میخوام از برنامه سنگینم بنویسم از اینكه انقدر كار و برنامه دارم كه بجای ٢٤ ساعت احتیاج به ٢٨ ساعت در روز دارم اتفاقا موقعی كه قصد نوشتن این جور پست را داشتم خیلی هم حس خوب داشتم و درست بود كارم سنگین بود اما از اینكه روبجلو بودم احساس خوشحالی میكردم.
اما امروز درست احساسم برعكس روزی هست كه نیت این پست را كرده بودم، دوسه روزه سطح انرژیم پایینه. میشه گفت یكم هم تحت عوامل خارجیه، خیلی هم علتش عامیانه و پیش پا افتاده هست. دوسه تا دوست خیلی پولدار دارم كه جدیدا عكسهایی از زندگیشون دیدم، میدونم میدونم كه نباید هیچوقت ظاهر زندگی یك نفر را با باطن زندگی خودت مقایسه كنی. اما وقتی خسته ای چه بخواهی چه نخواهی مقایسه میكنی، اصلا شاید این حرفها را برای ادمهایی مثل ما زدن، درست مثل اصطلاح پول چرك كف دسته. میدونید چیه؟ امروز احساس خستگی میكنم از این راه طولانی برای رسیدن به رفاه و ارامش، تازه سر چهل سالگی داریم برای رسیدن به اینده خوب برنامه میریزیم و قدمهامون را میشماریم، بیخیال بابا، ادمهای پولدار با فرست كلاس اروپا را برای تعطیلات بهاره اشون انتخاب میكنند اونوقت ما نشستیم میشماریم چندسال دیگه میتونیم سركار بریم و زندگی خوب داشته باشیم، اصلا هم تقصیر خود ما نوعی یا اونهای نوعی نیست، تقصیر چیزی است به اسم رسم زندگی. مترو داره میرسه به ایستگاه بعله من حتی برای یك پست نوشتن هم تنها وقتی كه دارم وقتی هست كه تو راهم، باشه توراه برگشت این پست را كامل میكنم اصلا شاید تا اونموقع حالم هم بهترشده باشه.
خوب ظاهرا حدسم درست بود و احساسات بنده هم موقتی دراومد و باز برگشتم به حس الکی خوش و زندگی چه عالی. البته ناگفته نمونه که یک تقلب کوچیک هم کردم و رفتم سراغ قرص فلوکسیتینی که سال اول برای روز مبادا اورده بودم. خوب یکی سیگار حالش رابهتر میکنه یکی الکل یکی هم مثل من کاکائو و قرصی که اونقدر نامنظم میخورم که احتمالا فقط اثر پلاسبو داره( دارونما). به عبارتی تلقین. اما خلاصه اگه قراره همینها باعث بشه یکی از زندگیش بیشتر راضی باشه و بتونه با لبخند از کار و فعالیت مورچه ایش لذت ببره. چرا که نه؟
فعلا
نوشته شده در : شنبه 5 اسفند 1396 توسط : اسمان پندار. .
» نوع مطلب :
نگاه اول ،
زشت وزیبا ،
سال سگ مبارك، بعله دیروز شروع سال چینی بود من هم امروز را بهونه میكنم تا از چینیها بنویسم.
تصور: چینیها ادمهای پرتلاش هستند، وقتی هرجیزی میبینیم مارك ساخت چین خورده پس باید بازارشون خیلی متنوع باشه .و حقیقتهایی كه از پیشرفت اقتصاد چین و تبدیل شدنش به قطب قدرت میشنویم.
واقعیت: تو سفری كه به چین رفتم، شهرهای چین را خیلی تمیز دیدم، بازارهاشون سبك بازاربزرگ تهران بود یعنی اکثزا ساختمونهایی غیر مدرن با غرفه هایی کاملا سنتی و کوچیک که با یک دیوار نازک از هم جداشده بودن با یك سری جنس بی كیفیت و تكراری، اصلا تنوع به اون معنی وجود نداشت، هرجا میرفتی باید تا ده برابر زیر قیمت چونه میزدی، چیزی كه لیدرمون گفت و صددر صد واقعی بود. یعنی یك قیمت فضایی میگفتن كه اگه بی اطلاع بودیم حداكثر نصف قیمت میخریدیم، زبان انگلیسی نمیدونستن.لیدر چینی امون میگفت تازه بیست ساله كه ماشین به استفاده عمومی تبدیل شده وقبلا همه دوچرخه داشتن برای همین رانندگی چینیها بده. یک جورهایی سبک زندگی کمونیستی خیلی جریان داشته اما الان اون سبک داره تغییر میکنه.
چینیهای نیویورك: ادمهایی كه بشدت سرشون تو لاك خودشونه و کلونی خودشون را دارن وزندگیشون را تاحد زیادی محدود به اجتماع چینیها کردن،تا جایی که من دیدم اكثر كسانی كه تو بازیافتی ها قوطی خالی و پلاستیك برای فروش جمع میكنن متاسفانه چینی هستند. من اینجا سبك زندگی ساده و قانعشون را خیلی بیشتر دیدم و حس كردم شاید هم بخاطر اینكه سفرم به چین ده روزه و كوتاه بود و خوب طبیعیه كه توی یك سفر كوتاه دید واقعی بیدا نكنیم،گفتم که بشدت چینیها علاقه دارند كه بصورت كلونی زندگی كنند، یعنی همه اشون تو محله های خاصی از نیویورك جمع میشن انگار تو دل شهر نیویورک یک شهر چینی کوچیک ساخته باشن، اینطوری كه وقتی وارد محله میشیم تموم تابلوها مكالمات ادمها مغازه ها و حتی گاها بانکها چینی هست، فكر كنم تو فیلمهای هالیوودی حداقل چند صحنه از این جور محله ها دیده باشید، منهتن ، بروكلین و كویینز هركدوم محله چینی خودش را داره و شامل چندتا خیابون اصلی و فرعی میشه، ما هم از اتفاق تو مرز محله بروكلینشون میشینیم، یعنی یك بلاک ( من مینویسم بلاک شما بخوانید کوچه) بالاتر محله تبدیل به محله اسپنیش ها میشه.( راستی گفته بودم خیلی اوقات فکر میکنند من اسپنیش یعنی اهل امریکای جنوبی ام) نمیدونم خودم که احساس نمیکنم قیافه جنوبیها را دارم اما انگار دارم. هاهاها. اوووه یک خصوصیت بد دیگه چینیها.... متاسفانه عادت خیلی بدی برای تف کردن دارن. البته میدونم این عادت فقط مختص چینیها نیست و هندیها هم همینطورن( یعنی در این حد که تو اتوبوس تابلو زده بودن تف کردن ممنوع). یک کوچولو هم برعکس شهرهاشون تو چین اکثرا محله هاشون تمیز و مرتب نیست البته باز هم میدونم اصلا مختص فقط چینیها نیست و مثلا اهالی جنوب امریکا هم نامرتب و خیلی خیلی خیلی با سروصدا زندگی میکنن.( حالا دوستان نیایید بنویسید نژادپرستانه ننویس) لطفا درنظر داشته باشید من سعی میکنم اون چیزی را که میبینم و حس میکنم منتقل کنم. یکجورهایی گزارش نویسی میکنم. و اگه جایی هم برداشت اشتباه کنم حتما میام مینویسم من اشتباه برداشت کردم و بمرور و با تجربه به نتیجه دیگه ای رسیدم. در اخر بهتون بگم من دکترم و فیزیو تراپم چینی هست و اتفاقا از این بابت خیلی خوشحالم. چون صبر و حوصله اشون زیاده. کاملا ضعف زبانمون را درک میکنن و ارتباط خوبی میسازن. سال اولی که وارد دانشگاه شدم. یک دختر چینی بود که همون اوایل ورود که من گیج تکالیف و درسها بودم خیلی کمکم کرد و هنوز باهاش دراتباطم. کلا من خودم شخصا چینیها را بخاطر اروم بودن و مورد احترام بودنشون خیلی دوست دارم.
نوشته شده در : شنبه 28 بهمن 1396 توسط : اسمان پندار. .
سلام. دیروز برای اولین بار اینجا دکتر رفتم. بحث بیمه اینجا و دوا و درمونش کامل متفاوت با ایرانه و پیچیده هست .من هم تاحالا یک چیزهایی را سطحی فهمیدم. اینطور بگم ما از طریق دانشگاه میتونیم بیمه بشیم اما مبلغ سالیانه اش خیلی بالاست. 2500 دلار که تقریبا بیمه کاملی هست. برای همین سال اول که من رسیدم اینجا دنبال راه دیگه ای برای بیمه شدن گشتم. شانسی اداره بهداشت نزدیک دانشگاه ما هست و من تا اسم health را رو ساختمون دیدم پریدم توش. بعدا فهمیدم که کلا طرز کار اداره و سازمانهای اینجا با اون چیزی که تو ایران میبینیم خیلی متفاوته. چون اولا بیمه ها اکثرا نهادهای خصوصی هستن و درثانی ارتباطات اینجا از طریق انلاین و تلفن هست و اینطور نیست که وارد ساختمان بشی هزارتا ارباب رجوع ببینی. خلاصه اینطور بهتون بگم شانسی یک سازمان بیمه New York State of Health اونجا بود و من و همسر بیمه medicaid شدیم. این نوع بیمه به گروهی تعلق میگیره که اینجا درامدی ندارن یا سطح درامدشون خیلی پایینه. ولی. ولی فقط و فقط برای موارد اورژانسی میتونستیم ازش استفاده کنیم. یعنی اگه فکر میکردی یک مورد اورژانسی پیش اومده و بعد مشخص میشد مورد اورژانسی نبوده تموم هزینه ها را باید از جیب میدادی.که هزینه های ازاد هم خیلی خیلی سنگین و بالاست. بعد پارسال فهمیدیم میتونیم یک بیمه ثانویه هم روی اون ایجاد کنیم. مثل بیمه های تکمیلی توی ایران. خلاصه با پرس و جو شرکت بیمه ای را انتخاب کردیم که بیشترین خدمات مجانی را برای این نوع سطح پوشش بدن. اسم شرکت health first و نوع بیمه special plan 4. با این بیمه ثانویه مثلا پرکردن سطحی دندان مجانی هست اما فرضا عصب کشی را پوشش نمیده و پارسال همسر برای یک عصب کشی ساده بدون روکش و هیچی 800 دلار شارژ شد. خوب میدونم توضیحاتی که نوشتم بیشتر بر پایه تجربه بود و اصلا کامل مطلب را توضیح نمیده . جالبه با یک اشنا که متولد اینجا هست و وکالت میخونه صحبت میکردم اصلا باور نمیکرد که در این حد هم این نوع بیمه پوشش بده. بگذریم. و اما بریم سراغ علت دکتر رفتن. چند وقت پیش که ازمایش خوک داشتیم اونقدر از این شونه بدبخت برای اماده کردن نمونه ها کار کشیدم که فکر کنم یک اسیبی به تاندونی چیزی زدم. چون یک ماهه که شانه ام بشدت درد میکنه. دیگه خلاصه به این فکر افتادم بهتره برم دکتر که اگه شونه ام را اسیب زدم بفهمم و براش کاری بکنم. تحقیق کردیم دیدیم یک کلینیک خوب خیلی نزدیک به خونه امون هست و رفنم و پرونده باز کردم و یک پزشک را بعنوان پزشک خانواده برام انتخاب کردن. کمی بعد دستیار پزشک اومد و یک شرح حال کلی مثل قد و وزن ازم گرفت. بعد هم یک ساعتی نشستم تا نوبتم بشه و خود پزشک اومد و منرا به دفترش برد. یک جورهایی کلینیک را هم مثل کیلینیکهای تمیز و خلوت خودمون درنظر بگیرید. اون هم مفصل از سابقه ام پرسید وهمه را توی پرونده ام توی کامپیوتر ثبت کرد من هم خداخواسته هرچی بذهنم میرسید براش توضیح دادم و اون هم تایپ کرد. . بعد شانه ام را معاینه کرد و قرص ضد درد و شل کننده عضلات برام نوشت و فیزیو تراپی . اما چون ناراحتی تیرویید دارم و حدود دوسالی هست تست خون هم ندادم اسکن تیرویید و ازمایش خون را هم اضافه کرد. بعد دستیار دکتر اومد و منرا پیش کسی برد که زنگ زد به تموم این مراکز و برام وقت گرفت و با من هماهنگ کرد. داشتم از در میزدم بیرون که از داروخانه زنگ زدن گفتن این برند داروخانه right aid این نوع بیمه را پوشش نمیده. گفتم میام نسخه را میبرم و بعد هم ( نمیدونم چیکار کنم) احتمالا دستی ببرم یک برند داروخانه دیگه cvs که اگه اونها پوشش میدادن با کیلینیک تماس بگیرن و تحت پوشش اونجا دربیام. خلاصه این بود گزارش دیروز.
راستی دوستان کم کامنت میدید یا اصلا نمیدید. وقتی میبینم وبلاگی که بیشتر در مورد ناز و کرشمه های یک دختر با دوست پسرهاش و من چی گفتم اون چی گفته ده برابر این وبلاگ کامنت و نظر میگیره. میگم اسمان بیخیال اینجا شو که غیر از سه چهار دوست همراه همیشگی کسی حال و حوصله خوندن این جور مطالب را نداره! بهر حال امروزم یک پست همینطوری نوشتم تا فکر کنم ببینم با اینجا چیکار کنم.
نوشته شده در : جمعه 20 بهمن 1396 توسط : اسمان پندار. .
سلام سلام احوال همگی؟
خوب امروز بزنیم تو کوچه پس کوچه های حرفهای عامیانه. از این جهت عامیانه چون شاید این مساله برای هرکسی درجه ای از اهمیت را داشته باشه اما بطور کل گفته میشه باید بهش اهمیت کمی بدیم. حدس میزنید چی باشه؟
بعله بحث چاقی لاغری.. جونم براتون بگه من پارسال تابستون قبل اومدن کلاس شنا و دوچرخه رفتم. بعد تا چند ماه هم که برگشتم اینجا پیگیر ورزش بودم و هفته ای دوسه بار باشگاه را میرفتم اما الان یکسالی هست که اصلا مرتب باشگاه دانشگاه نرفته ام. خوب همیشه هم یک 5-6 کیلو اضافه وزن داشتم حالا دوماهی هست که یکجورهایی رژیم غذاییم عوض شده و از همسر گرفته تا اون دوسه دوست ایرانی همه یکجورهایی دارن بهم اخطار میدن دارم وزن اضافه میکنم. خلاصه دیروز رفتم باشگاه و حسابی ورزش کردم و البته خودم را هم وزن کردم دیدم بعله الان 9 کیلویی اضافه وزن دارم و دیگه نمیشه چاقی را زیر لباس قایم کرد. راستش کاری به دیگران هم ندارم از دوجهت خودم هم دوست ندارم چاق بشم. اول اینکه رو اعتماد بنفسم اثر میگذاره. کلی پول خرج پوست و مو میکنیم( منظور کرم هایی که فقط تو قفسه انبار میکنم. و رنگ کردن مو و کراتینه و صافی ژاپنی هست ) بعد هیکل موج مکزیکی....( کلا من و همسر عقیده داریم پوست خوب و هیکل خوب دو مولفه مهم زیبایی هست) هاهاها هردومون هم تو مورد دوم اوضاعمون خرابه. دوم اینکه سلامتی بدنم هم برام مهمه. قشنگ خودم میبینم چاق تر که میشم و ورزش را که کنار میذارم بعد اینکه از پله های مترو میام بالا پاهام درد میگیره و خسته میشم. حتی تازگیها مسیر پیاده ای که باید از مترو تا خونه بیام خیلی برام خسته کننده شده. خلاصه باید بجنبم و قبل اینکه چاقیم به اون درجه برسه که کلا لاغر شدن برام نشدنی و دور برسه ورزش را هر جور شده عین یک اجبار تو برنامم بذارم.
میدونید بعضیها واقعا معتاد ورزشن و از انجامش لذت میبرن. یک عده هم مثل من ورزش را دوست ندارن یا حتی متنفرن و واقعا باشگاه رفتن جز اعمال شاقه براشون حساب میشه. اما خوب باید عین مسواک زدن یکجورهایی اجباریش کرد. که اش کشک خالته اسمان خانم.
دیگه براتون گفتم یکی از دلایل چاق شدنم تغییر رژیم غذاییم هست. خوب من خیلی غذا نمیخورم اما تا دلتون بخواد عاشق شکلاتم. کلا هرچیزی که کمی شکلات بهش خورده باشه را ببینم دیونه میشم .اینطوری بگم که چندتا ظرف نوتلا رابا کمال میل میتونم یکروزه تموم کنم. برای همین اصلا نمیخرم یا کلا سمت قفسه اش نمیرم که وسوسه بشم. برام ثابت شده که معتاد شکلاتم و اگه دوسه روز نخورم عصبی و افسرده مبشم. خلاصه با اجازه همیشه یک تخته شکلات تلخ تو خونه روی میز هست که هر دوسه روز یکبار باید تجدید بشه. خلاصه دوسه ماهی هست ما این تخته را اول با یکنوع ماست چکیده با روکش شکلاتی عوض کردیم( بعد که دیگه اون سوپر این نوع ماست را نیاورد)تبدیل شد به روزی یک کیت کت از این ماشینهای ( اسمش به فارسی چی میشه) همینها که پول میندازیم توش چیز میز میندازه پایین. ( مطمئنم تاحالا اومده تا ایران) بعلاوه. این بعلاوه اش خیلی مهمه با یک الی دوبرش کیک ترس لچه. این بخش اخرش خیلی مهمه. میدونید شیرینیها و کیکها و دوناتهای اینجا برخلاف ظاهرشون اصلا بذائقه ما ایرانیها نمیخوره بس که شیرینه.منم اگه اگه کیک و شیرینی کاکایویی نباشه اصلا دوست ندارم تا اینکه امسال ما با این کیک اشنا شدیم. کیکی هست که تو سه تا شیر خوابونده میشه و کاملا خیس و تر هست. شیرینیش هم خیلی مناسب. خلاصه براتون بگم از کیکهای ایران هم خوشمزه تره . حالا صاف یک مغازه که متخصص این نوع کیکه سر راه من به خونه هست. یعنی دقیقا صاف روبروی چشمه. بعد شب که خسته و له دارم برمیگردم خونه هیچی مثل فکر خرید یک برش از این کیک و رسیدن خونه و خوردنش لذت بخش نیست. خلاصه نوش جان کردن هفته ای دوسه بار از این کیک شده بلای جون من.جالبه شکلاتی هم نیست. اما خوب دیگه خوشمزه هست. اصلا هم نخواهید که راهم را عوض و دور کنم که همینطوری ده دقیقه پیاده روی دارم و ادم خسته فقط میخواد سریعتر برسه خونه. دیگه دوسه روز پبش رفتم بقصد لاغر شدن کلی هله هوله شکلاتی خوشمزه خریدم تو کمد دانشگاه و رو میز خونه ول کردم بلکه ازبلای این کیک رها بشم
این بود شرح ماوقع چگونه چاق شدن من. جدا از اینکه من نمیدونم چرا اینجا انقدر تنوع هله هوله خوشمزه اشون بالاست. یعنی چیپس اشون صد برابر خوشمزه تر از چیپس تو ایران(شرمنده دوستان. اما بعد اینکه من چیپس اینجا را خوردم فهمیدم چیپسهای ساخت ایران طعم و بوی روغن سوخته میده). بیسکوییتهای متنوع شکلاتی اشون را نگو. انقدر هم خرت و پرت خوشمزه دارن که اصلا بعید میدونم یک بیستمش تو ایران پیدا بشه. اقا خانم بیخیال چقدر حرف غذا زدم. خودم حالم بد شد. فعلا بای
نوشته شده در : جمعه 13 بهمن 1396 توسط : اسمان پندار. .
سلام سلام. کم پیدام میدونم. اما الان براتون میگم چرا.
گفته بودم که تصمیم دارم این ترم فعالتر بشم. البته همون ترم پیش هم کم کار نبودم اما دیگه سوپر پرکار بشم. خب تصمیمم را عملی کردم. یکجورهایی هر صبح از ساعت 9-10 صبح که میرسم ازمایشگاه تا ساعت 7-8 شب یکسره میدوم. یعنی طوری هست که بعضی روزها نمیرسم درست و حسابی ناهار بخورم . راستی کلاسهام هم از دیروز رسما شروع شد.
میدونید روزی که اومدم این دانشگاه از مسئول اینترنشنالمون پرسیدم غیر از من ایرانی دیگه ای هم هست و گفت نه. بعد سال بعدش دانشکده امون یک ایرانی کانادایی گرفت ( اسمش را بگذارم چی؟ ) سال بعدش یعنی پارسال هم دوتا ایرانی دیگه گرفت. یکیشون همون دوست نامرد. یکی دیگه هم یک خل و چل.( خل و چل میگم چون بعدا با ایرانی کانادایی که هم خونه شد سر لباس شستن زنگ زده بود پلیس خبر کرده بود) امسال هم دانشکده امون یک پسر ایرانی برای فوق لیسانس گرفته که البته تاجر مابه و دنبال اینه زودتر از دانشکده بزنه بیرون بره دنبال کاسبی. البته همه ما مدرک داروسازی از ایران داریم و اقا پسر همزمان یک داروخانه بزرگ شبانه روزی را هم داره اداره میکنه . بگذریم. خلاصه ظاهرا قدم من برای دانشکده داروسازی و حتی ازمابشگاهمون سبک بود . چون تابستون دوست نامرد به ازمایشگاهمون اضافه شد و این ماه هم دوست ایرانی کانادایی. چه شوووود سه ایرانی توی یک ازمایشگاه.
دیگه براتون بگم تصمیمم برای سوپرپرکار شدن بنظرم درست و واجب هست. چون مثلا تابستون یک پسر امریکایی خوشگل هم به ازمایشگاهمون اضافه شدو اتفاقا پسر باهوشی هست و داره کارها را سریع یاد میگیره. و خیلی زود داره بمن میرسه. اینطور بگم همیشه میگفتن امریکا باید سخت کار کنی و رقابت سنگینه من میگفتم جه فرقی میکنه کار کاره و خوب ادم کار میکنه. اما الان میبینم اگه تو کار هرروزت بهتر از دیروزت نشی میذارنت کنار. یعنی سیستم مثل یک نردبون طراحی شده. نمیشه تو سالها پله اول بمونی و هرچند سال فقط یک پله خودت را بکشی بالا. چون مرتب ادم داره به این نردبون اضافه میشه و اونها هم از پله ها دارن میان بالا. حالا اگه درجا بزنی وقتی نفر پایینی بتوبرسه. چون جا فقط روی هر پله برای یک نفر جا هست سیستم اونی را انتخاب میکنه که حرکت و پیشرفت داره. نه اونکه کنده یا درجا میزنه. اینطوری هست که من دارم سعی میکنم کارهای بیشتری را بدست بگیرم چون کارهای را که قبلا من میکردم الان پسر امریکایی خوشگل داره یاد میگیره و میاد جلو و من نمیخوام از نردبون پرتم کنن بیرون. خلاصه وقتی میگن کار تو امریکا سنگینه. یعنی مجبوری همیشه بهتر و بهتر شی. جایی برای ایستادن و کارهای تکراری نیست.
خلاصه با این وضعیت جدیدا حتی کمتر میتونم با خانواده ام حرف بزنم و مجبورم کوتاه و مختصر حرف بزنم و سریع برگردم سر کار. شبها دیر میرسم خونه و اونقدر خسته ام که زود میخوام بخوابم و کمتر میشه من و راستین کنار هم بشینیم و گپ بزنیم. الان هم یک ربعی هست راستین رسیده و بهتره زودتر این پست را تموم کنم و قبل اینکه از خستگی بیهوش بشم کمی هم با راستین صحبت کنم
شب بخیر دوستان
نوشته شده در : پنجشنبه 5 بهمن 1396 توسط : اسمان پندار. .
کشتی سانچی با همه ملوانهاش سوخت و غرق شد. باز هم یک مصیبت دیگه بخاطر خطای انسانی. احتمالا قبلا هم از این مصیبتها خیلی بوده. فقط این چندسال بلطف اینترنت و فضای مجازی تو لحظه لحظه خبرها قرار میگیریم. حتما بعدا یک پست دیگه در این مورد مینویسم اما الان خودم هم نمیتونم از تاثیر غم این خبر فرار کنم. دارم فکر میکنم ما کشور عجیبی هستیم. کشور جهان سومی هستیم که شایسته جهان سوم بودن نیستیم و هستیم. یعنی این اتفاقات تلخ و خطاهای انسانی بیشتر تو کشورهایی که درست سازماندهی نشده میافتن. نمیدونم مردم اینجور کشورها بشنیدن خبر مرگ براثر اتفاق یا جنگ عادت کرده اند یا نه. اما بنظرم ما ایرانیها نمیخواهیم شامل این کشورها باشیم. همه ما انتظار زندگی بهتر و سالم تری داریم و واقعا این حوادث را حق خودمون نمیدونیم. اما از یکطرف واقعیت اینه که بخش اعظم این حوادث، کم کاریها، بی مسئولیتیها، در حق هم بدکردنها بدست خودمون اتفاق میافته. البته معتقدم یک مقدار زیادش هم بخاطر سیاستهای غلط دولت هست. یک چرخه معیوب که روح و جون ایرانیها را با هم داره میکشه و نابود میکنه. واقعا چقدر غم. چقدر مصیبت. مگه یک ادم چقدر تحمل شنیدن خبر بد داره. نه فعلا هنوز برای نوشتن موضوع پست بعد زوده.
بهرحال این خبر و دیدن خانواده داغدیده این ملوانها و بی ارزشی جون ادمها تو ایران بدجور دلم را ریش کرد. یاد برادرم افتادم. بعد اینکه17-18 سالگیش یکسال تو ارمنستان درس خوند برگشت ایران. مشمول خدمت شد. بهمن ماه عازم خدمت شد. خوشحال بودیم که تو شهر خودمون افتاده. تو مرداد یک گروه از سربازها را برای بقول خودشون ماموریت دوماهه فرستادن اهواز. هیچ کدوم تاحالا اهواز هم نرفته بودیم. اصلا سرباز وظیفه را چه به ماموریت. اونهم کندن تونل. برادرم چون رانندگی میدونست سربازراننده بود. شهریور شد.پنجشنبه، من و راستین تو بازار خرید عقد میکردیم. کارتهای عروسی اون یکی برادرم را هم پخش کرده بودیم و در عین حال مشغول اماده شدن برای عروسیش که پنجشنبه هفته بعدش بود داشتیم میشدیم. قرار بود برادر کوچیکم مرخصی بگیره و برای عروسیش بیاد. به برادر دامادم زنگ زده بودن. گفتند برادر کوچیکم از روز قبلش بر اثر یک اتفاق تو کما رفته و بیایید اهواز برای دیدنش. دوتا ماشین شدیم و رفتیم بسمت اهواز. به تنها چیزی که فکر نمیکردیم مرگ بود. میگفتن دستش هم شکسته. گفتیم خوب میشه سوار ماشینش میکنیم و همه با هم برمیگردیم. وقتی شب رسیدیم اهواز و رفتیم بیمارستان. تو icu بود. نمیذاشتن بریم ببینیمش. به هرکدوممون 5 دقیقه فرصت میدادن که بریم ببینیمش. هوشیاریش حدود 5 بود. قلبش 180 تا میزد و بدستگاه تنفس مصنوعی وصل بود. بدنش کاملا سالم بود و فقط قسمتی ازسرش را باندپیچی کرده بودن. دست راستش هم توی گچ بود. هیچ دکتری نیومد برامون توضیح بده چی شده و چی در انتظارشه.هیچ کس باهامون حرف نزد. دوسه تا سرباز دیگه تو بیمارستان بودن که اونها هم هیچی نمیدونستن. به تنها چیزی که فکر نمیکردیم مرگ بود. میگفتن چهارشنبه ساعت 1 بعد ناهار با دوسه نفر دیگه تصمیم میگیرن برن پایین کوه توی یک ابشار کمی شنا کنن. توی مسیر سر میخورن و یکیشون میافته روی برادرم. سر برادرم به سنگ میخوره و پشت سرش قسمت بصل النخاع میشکنه. ضربه مغزی. هنوز هم نمیدونم ایا شکستگی جمجمه سر در حد یک ناخن تو قسمت بصل النخاع میتونه باعث مرگ یک ادم بشه؟ پرسشی که سالهاست ذهنم را مشغول کرده. ساعت 1 زمین خورده بودن. برادرم تا ساعت 5 تو گرمای شهریور اهواز رو دامنه کوه بوده که هلکوپتر میاد و منتقلشون میکنه. یکی دیگه فقط دستش شکسته بود و فقط برادر من بود که تو کما رفته بود. روز اول یعنی چهارشنبه بهمون خبرنداده بودن. روز بعدش بهمون زنگ زدن. جمعه هم برادرم تو کما بود و شنبه صبح درحالی که دوماه به جشن تولد بیست سالگیش مونده بود بعد از سه روز توی کما بودن از پیش ما رفت. برادرم خوشگل و خوش پوش بود. خیلی خیلی پسر خوش مشرب و خوش اخلاق و اجتماعی بود.همه دوستش داشتن. شجاع و مستقل بود. بزرگتر از سنش فکر میکرد تو 17 سالگی خودش تصمیم گرفت که برای خوندن رشته معماری بره ارمنستان. انگلیسی را مسلط بود. تو 18 سالگی برگشت زبان روسی را یاد گرفته بود و تاحدی هم زبان ارمنی میدونست. . تصمیمش این بود بره سربازی و بعد دوباره شانسش را برای کشورهای اروپایی امتحان کنه. هیچوقت نفهمیدیم چه اتفاقی براش افتاده. نه اجازه پزشک قانونی دادن نه ما اونموقع اونقدر درگیر سنگینی و شوک رفتنش بودیم که پیگیر بشیم. با امبولانس بدن بی جونش را فرستادن. خودشون بدنش را شستن و میخواستن تو قسمت ایثارگرها بخاک بسپارن. نمیخواستیم. قبول نداشتیم. روز خاکسپاری یک جمعیت سرباز موظف را فرستادن سر خاک. بنده خدا سربازها. هیچوقت هیچ مسئولی را ندیدیم که بیاد و توضیح بده. سال بعدش من پیگیر شدم. پرسون پرسون رفتم قسمت مربوطه تو تهران. در عرض نیم ساعت یک کاغذ دادن دستم که علت مرگ سهل انگاری خود برادرم بوده که قصد کمی خنک شدن تو اون گرمای اهواز تو شهری که خودشون فرستاده بودن را کرده. همین و هیچی. نه اجازه ای که بریم منطقه ای که برادرم افتاده را ببینیم. نه دیدن مسئول مربوطه. نه بیمه ای. نه اهمیتی برای جون جوونهایی که بخاطر اجبار قانون راهی سربازی میشن و هیچ حق انتخابی برای نرفتن یا انتخاب شهر محل خدمتشون ندارن........ نه حقی. نه حقوقی. نه اهمیتی برای سلامتی، تحمل سختیها . اسیبهای روحی یا جسمی و حتی جون و زندگی..... برادرم شبیه یکی از همین سربازهای لب مرز که مظلوم کشته میشن رفت. شبیه یکی از همین اتشنشانهای پلاسکو که فدای بی مسئولیتی و بی برنامگی بقیه میشن. شبیه یکی از همین ملوانها که تو اتیش و دود بی تدبیری خاکسترو غرق میشن. قربانی بی اهمیتی جون ادمها تو ایران. برادر مظلوم و جوونم با وجود اینهمه عشق و ارزو برای زندگی رفت. و مارا توی یک حسرت همیشگی برای دیدنش باقی گذاشت.
ای کاش جوون ادمها تو ایران بیشتر ارزش داشت.
نوشته شده در : یکشنبه 24 دی 1396 توسط : اسمان پندار. .
سلام من اومدم.
سال 2018 هم شروع شد. امسال دومین سال نو سرد تو صد سال اخیر تو نیویورک بوده. یک طوفان برفی شدید هم پنجشنبه داشتیم که مطابق معمول من عاشق برف حسابی ذوقش را کردم هرچند تنها فقط تو مسیر خونه تا مترو ازش لذت بردم. اخه مجبور بودم برم ازمایشگاه بالاسر جناب خوک.بگذریم که حتی بعضی خطهای مترو ها هم از شدت برف و طوفان از کار افتاد و با اوبر( اسنپ امریکایی) خودم را به ازمایشگاه رسوندم. بعله هرچند تعطیلات بین ترمی ما سه هفته ای هست اما من فقط ده روز تعطیلی داشتم و بعد ازمایش نفس گیر روی خوک شروع شد. البته این بار یک تیم بودیم. شامل دکتر دامپزشک و دو دستیارش برای بیهوش نگه داشتن اقا خوکه برای سه شبانه روز . من و موبور که تو شیفتهای 12-14 ساعته میموندیم و بچه هایی که تو شیفتهای 4-6 ساعته دستیار من و موبور بودن. راستش این بچه ها هم ph-d میخونند و حتی بعضیهاشون سال چهارمی هستند برای همین حتی بعضا اشکارا حسادتشون را نسبت به من و موبور بخصوص من واضح نشون میدادن. نمیدونم بهرحال من سعی میکنم تموم نکاتی که همه را خودم با تجربه یاد گرفتم با مهربونی و صبر بهشون یاد بدم و حس میکنم دوستم هم دارن. شاید هم من ابینطور حس میکنم. نمیدونم.شاید هم واقعا دارن. چون یکبار یکی از همین بچه ها میگفت هیچکس هیچوقت نمیتونه از تو دلخور بشه و همه دوستت دارن. اون دوست ایرانی هم که چندماه بود ترک ازمایشگاه کرده بود شیفت داشت. هردو وانمود میکردیم اتفاقی نیافتاده و عادی برخورد میکردیم اما مطمئنا هیچوقت به اون درجه دوستی برنمیگردیم. بخصوص حالا که من شناختمش و میدونم کل فاصله گرفتنش از ازمایشگاه بخاطر نه ای بود که استادم بهش گفت و حسادت شدیدش بمن. کاش فقط این بود دروغهایی که به اون دوست دیگه هم گفته بود. همه با هم باعث میشه که دیگه نتونم بهش اعتماد کنم و ای کاش اینکار را نکرده بود چون من واقعا رو دوستیش حساب میکردم.
بگذریم. امروز با وجود اصرار چندتا دوستمون برای اینکه خونه اشون بریم. خونه موندم. کمی احساس خستگی میکنم. بخصوص خستگی روحی. نمیدونم چرا. البته حدس میزنم چون سابقه کمبود شدید ویتامین د دارم. بخاطر اون باشه که بخاطر زمستون احتمالا سطحش خیلی پایین اومده. شاید هم واقعا یک دوره افسردگی خفیف باشه. بهرحال خیلی حوصله جمع و مهمونی را ندارم. شب عید سال نو و روز بعدش هم با وجود اینکه یک کلاب خفن رفته بودیم اما از ته دل شاد نبودم و لذت نمیبردم. با اینحال خودم را میشناسم و به اندازه کافی هم از دارو و درمان سر درمیارم و مطمئنم بعد یک مدت دوباره خودم میشم.
امسال نه بخاطر اینکه سال نو اومده بلکه تصمیم گرفتم با اومدن ترم جدید یک سری تغییر اساسی تو خودم بدم. این تغییرات مربوط به تحقیق هست و اینکه کم کم از حالت صرفا فقط عملی ازمایش کردن بصورت یک محقق تموم کمال دربیام. راستش الگوم موبور هست و تصمیم دارم کم کم با راه و روش اون پیش برم . بذار این طور بگم. نمیخوام مثل بیشتر بچه های ph-d فقط یک مدرک بگیرم. میخوام یک محقق واقعی بشم و کم کم خودم را بالا بکشم. میدونم مسیر سختی پیش رو دارم و با اینحساب خیلی بیشتر از ترم پیش گرفتار ازمایشگاه و تحقیق میشم. اما اگه خوش شانس باشیم و روشی که داریم ازمایش میکنیم بعنوان یک روش استاندارد برای ارزیابی داروهای درمال توسط fda ثبت بشه. نون تحقیقیم تو روغنه. اگه هم با وجود اینهمه زحمت نتیجه نده و روش خوبی نباشه که اونوقت راستش باید اعتراف کنم عمرم و وقتم را بدجور پای اینکار سوزوندم. خلاصه برام ارزوهای خوب کنید.
دیگه یکی از تصمیمهایی که گرفتم خوندن و دیدن اخبار امریکا هست. میدونید تا ایران بودم و حتی الان یک لحظه از اخبار و تحلیلهای ایران جدا نمیشم اما چون همه را به فارسی میخونم و گوش میدم وقتی تو جمع امریکاییها قرار میگیرم در مورد مسایل روز و اخبار امریکا کلمه های انگلیسی را نمیدونم. دایره لغاتم در حد درس و ازمایشگاه و کارهای مربوط به اونه و بمحض اینکه کمی فراتر از اون میشه به یک گنگ واقعی تبدیل میشم که هیچ حرف و نظری برای ابراز نداره. خوب اگه بخوام همچنان به اخبار ایران بچسبم هیچوقت نمیتونم خودم را تغییر بدم و باید از همین الان این رویه را تغییر بدم. مسلما در ابتدا خوندن و دیدن اخبار اینجا برای من خیلی سخت هست و حالت تکلیف شب داره اما مطمئنم در عرض یکسال حسابی تغییر میکنم و سال دیگه همین موقع خودم از تغییرات خودم کیف میکنم.
اینم از این. شب بخیر.
نوشته شده در : یکشنبه 17 دی 1396 توسط : اسمان پندار. .
» نوع مطلب :
اینده از ان من ،
سلام به همه شما.
براتون بگم که چهار روزه مویایل از دستم جدا نشده. از همون صبح 7 دی تا همین الان که دارم این پست را مینویسم. یکسره پیگیر اخبار و تحلیلها هستم. فقط میخوام بگم دلم پیش شما هست میدونم خیلیهاتون تلگرام یا اینستا ندارید و یا سرعت اینترنتتون پایینه. خیلیهاتون تو خونه هستید خیلیهاتون خیابون. من هم مثل همه شما نمیدونم اخرش چی میشه. شور،هیجان، اضطراب، ترس از جنگ و تجزیه شدن ایران...... ولی از ته دل ارزو میکنم اون چیزی که خیر و صلاح مردم ایرانه اتفاق بیافته.
به امید بهترینها برای همه امون.
نوشته شده در : دوشنبه 11 دی 1396 توسط : اسمان پندار. .
» نوع مطلب :
اینده از ان من ،
تقریبا زندگیمون روتین خودش را داره پیدا میکنه. ترمها یکی بعد یکی دیگه داره تموم میشه. پروژه بخوبی جلو میره. هرچند هنوز حتی
عنوان تز و پایان نامه دکتری ام را هم انتخاب نکردم اما میدونم اونهم میاد و تموم میشه. فقط یک چیز هست که فضا را برامون سخت کرده. زمان طولانی که باید برای رسیدن به گرین کارت طی کنیم. گاهی حتی با وحشت از خودمون میپرسیم حالا اینهمه داریم تلاش میکنیم گرین کارتی در کار هست و بعد با عجله سعی میکنیم حتی به این سوال وحشتناک جواب ندیم و بگیم اره اخرررش میگیریم. اما حقیقتش این اخررش و اینکه نمیدونیم چند سال دیگه باید اینجا باشیم تا این کارت سبز به دستمون برسه برامون داره سخت و سخت تر میشه. زندگی داره میگذره اما عمرو حیات پدرمادر هامون منتظر ما نمیمونه. نمیاد زمان برای اونها متوقف بشه چون پروسه ما طول میکشه. از دست دادن عقد و عروسی بستگان به کنار اما نعمت دیدن پدر و مادر..... مگه ادم چندتا پدر و مادر داره. با اینحال یک انشاله که همیشه سالم باشند میگیم و یک انشاله دیگه برای اینکه قانونهای ویزای توریستی عوض بشه. یادم نمیاد گفته باشم. اما یکماه بیشتره که قانون عوض شده و بهیچ پدر ومادری مگه اینکه بچه زیر 21 اینجا داشته باشندجدیدا ویزا نمیدن. بفرض هم روزی باز ویزا بدن پدر و مادر من هنوز میتونند سفر کنند. اما پدر و مادر راستین که توانایی جسمی سفر ندارند چی؟ اگه تو این صبر طولانی یکیشون را از دست بدیم چی؟ اووف بهتره راجع بهش فکر نکنم.
برگردیم سر همون بحث گرین کارت. اگه قرار باشه مسیر دانشجویی و کار بعد دانشجویی را طی کنم و بفرض که همه چی سر موعدش اتفاق بیافته از همین حالا و همین امروز در خوش بینانه ترین حالت یعنی 6.5 سال دیگه انتظار. یعنی می 2024 . یا خرداد 1403.راه دوم که باز هم اگه همه چی خوب پیش بره و مسیر پروژه و مقاله و سایت خوب را در نظر بگیرم و باز هم در خوش بینانه ترین حالت یعنی 3.5 سال دیگه. می 2021 یا خرداد 1400. سه سال و نیم دیگه. اگه همه چی خوب و بموقع پیش بره. بگذریم که هر کدوم از این راهها یک هفت هشت تا مرحله اساسی داره و باید یکی یکی براش بجنگم و از این پله ها بالا برم و خوش شانس باشم بخصوص برای دومی که من و موبور و استادم داریم همه زحمات را میکشیم اما اینکه نتیجه کار مورد قبول fda باشه و کار ممتازی در بیاد اصلا دست هیچ کدوممون نیست. ما کار و تحقیق را میکنیم حالا اگه این روش جواب بده کار ممتازی میشه و گرنه میره جز تحقیقهای ناکام که فقط یک مقاله میشه که این روش مناسب این کار نیست. امیدوارم که اینطور نشه و امیدمون ناامید نشه. الان یکسال و نیمه که بیوقفه اینجاییم. گاهی از خودم میپرسم دانشجوهایی که ویزای سینگل میگیرند و سالها از دیدن پدر و مادرشون محرومند چیکار میکنند. بعد به این فکر میکنم اکثرشون 20-30 ساله هستند این یعنی اینکه خوشبختانه اکثرا پدر و مادرهای جوون و سالمی دارند که امیدوارم سالیان سال همشون سالم و سلامت باشند و درثانی بخاطر همین جوونیشون اکثرا امکان سفر و گرفتن ویزای توریستی دارند. البته نه الان که بهیچ کس نمیدن. امیدوارم بعدا.خیلی ها هم جدا اذیت میشن. مثلا همون دوست سابقم 5 سال هست خانوادش را ندیده و پارسال کم مونده بود همه چی را ول کنه و برگرده. سخته. جدا سخته. بازم امیدوارم همه پدر و مادرها سالم و سلامت بمونند و ما هم زودتر این کارت سبز و برگه دیدارشون را بگیریم.
پ.ن.
داشتم دنبال طبقه بندی موضوع برای این پست میگشتم. یکیش( روزهای رویایی پیش از رفتن ) هست. موضوعی که تو ماههای اخر اماده شدنم برای اومدن به امریکا درست کردم. نمیگم پشیمونم از انتخابم که برعکس واقعا خوشحالم و راضی و دیگه نمیخواهیم برای زندگی به ایران برگردیم. اگه اینطور بود همین امروز زندگیمون را میریختیم تو چمدون و برمیگشتیم اما چرخش ارزوها هم جالبه. یکروز در ارزوی این خاک و یکروز در ارزوی اون خاک.( البته خاک را دیدن پدر و مادر معنی کنید)
نوشته شده در : شنبه 9 دی 1396 توسط : اسمان پندار. .
سلام به دوستهای خوبم.
دوسه روزه میخوام براتون پست بگذارم اما دچار کمبود موضوع شدم. واقعا نمیدونم در مورد چی براتون بنویسم. خوب اگه دقت کرده باشید کمتر میتونم با جزییات اتفاقات روزانه را تعریف کنم. مثلا از یک مهمونی بنویسم. از اونطرف هم نه ادم اجتماعی بنویسی هستم و نه اطلاعاتش را دارم. خلاصه کمبود موضوع دارم.
بذهنم رسیده که در مورد کردیت کارتهای اینجا بنویسم که ممکنه بخصوص برای کسانی که قصد مهاجرت دارند موضوع جالبی باشه.
دبیت یا کردیت؟؟؟؟
این سوالی هست که همیشه وقتی خریدی میکنیم و جلوی صندوق میرسیم ازمون میکنند. معمولا اینجا همه خریدها با کارت هست. حالا این کارت یا دبیت هست یا کردیت. دبیت که میشه همون حساب جاری. کلا اگه پول تو حساب پس انداز هم ریخته باشیم و کارت داشته باشه. از کارتش نمیشه برای خرید مستقیم استفاده کرد و اول پول را باید از پس اندار به حساب جاری یا همون دبیت منتقل کرد.
و اما حساب کردیت. کردیتها چند نوع هستند. یکی همون که از طریق بانک باز میکنیم. و بهت یک اعتبار میده. مثلا فرض کنید 2000 دلارو خیلی مهمه که نشون بدیم خوش حساب و خوش اعتبار هستیم و برای این کار چند کلک هم وجود دارد. اول از همه بهتره که فقط 20-30 % این مبلغ خرج بشه. مثلا اگه 2000 دلاره. بهتره تا سقف 600 دلار ازش استفاده کنیم. دوم این که ماهیانه باید مبلغی که خرج کردیم را برگردونیم یا اگه امکانش را نداریم باید حتما حتما حداقل پرداختی که خود بانک درنظر گرفته را بدیم. این مبلغ معمولا خیلی کمه و مثلا 25 دلار. اما من خودم ترجیح میدم تقریبا همه پول را پرداخت کنم که ماه دیگه هم بتونم ازش استفاده کنم. خیلی خیلی مهم و ضروریه که از سقف کردیتی که برامون مشخص کردن بالا نزنیم اولا خود بانک اجازه پرداخت نمیده دوما این سیگنال را به بانک میدیم که ما حساب کتاب حسابمون را نداریم و در نتیجه باعث بد اعتبار شدنمون میشه. دیگه اینکه تو مدت کوتاه یکدفعه تعداد زیادی حساب کردیت باز نکنیم و در اخر حسابهایی را که باز کردیم را نبندیم. بخصوص نگه داشتن اولین کردیتی که باز کردیم خیلی مهمه.
یادمه ایران که بودم تو فروم معروف اپلای ابرود میخوندم کردیت باز کردن اینجا خیلی راحته اما خوش حساب بودن سخته و هنره. حالا اصلا ممکنه براتون سوال پیش بیاد ما که قراره هر ماه خرجهایی را که کردیم بدیم این کردیت چه حسنی داره. اول از همه بهش به چشم وام قرض الحسنه نگاه کنید. کی از اینجور وام بدش میاد اما دوم و مهمترین دلیل اینه که اعتبار کردیت شما برای گرفتن وامهای بزرگ مثل وام خونه خیلی مهم و حیاتیه. خوب همینطور که میدونید یکی از حسنهای زندگی تو امریکا گرفتن وام خونه برای خرید خونه هست. مثلا اینجا میشه مثلا با پرداخت 10% پول خونه بصورت نقد، بقیه پول را بصورت وام از بانک گرفت و این وام را 15-30 ساله ماهیانه بسته به همون اعتبار و کردیتون با سود 2-4% پرداخت کرد. عالی نیست؟ عالیه. برای همینه که کردیت و خوش حساب بودن مهمه.
خوب برگردیم سر دسته بندی کردیتها. گفتم که کردیت باز کردن اینجا خیلی راحته. و یکنوعش کردیت بانک هست. دسته دوم که باید خیلی مواظبش بود که حساب کتابش از دستتون خارج نشه کردیتی هست که فروشگاهها بهتون پیشنهاد میدن. خوب اینجا هر فروشگاهی میرید جلوی صندوق که میرسید صندوقدار بهتون پیشنهاد میده دوست دارید حساب کردیت فروشگاه را باز کنید و رو خریدتون مثلا 20% تخفیف بگیرید. اینجاست که این پیشنهاد وسوسه کننده را میپذیرید و تا بخودتون میایید میبینید کلی حساب کردیت باز کردید غافل از اینکه همه این کارتها در ظاهر با اینکه کارت فروشگاهی و جدا بنظر میاد اما نهایتا همه به هم وصله و کاملا رو کردیتون تاثیر داره. مثلا کافیه که از یکی از این فروشگاهها خرید کنید و کلا یادتون بره که اخر ماه پول را پرداخت کنید. غیر از اینکه جریمه های اینجا در مدت کوتاهی دویا سه برابر مبلغ و مسلسل واربصورت تساعدی بالا میره بلکه روی کردیتون هم تاثیر میگذاره. خلاصه این اشتباهی بود که من اوایل کردم و 7-8 تا حساب کردیت فروشگاهی باز کردم و الان باید خیلی مواظب خرج و پرداختهام باشم.
خوب حالا مساله این هست چطور میشه فهمید اعتباریا کردیتون چطوریه؟ این اعتبار و کردیت با عدد مشخص میشه. مثلا تو سایتهای بعضی از بانکها قسمتی هست که میتونید و برید ببینید عدد اعتبارتون چنده و چطور کردیتی دارید. یا اپ هایی هست که مشخصاتتون را میگیره و بعد عدد کردیتون را نشون میده. این عدد نهایت سقفش 850 هست و اگه عددی بین 800-850 داشته باشید یعنی کردیتون عالی هست. از 740-800 خیلی خوب و از 670-740 خوب و زیرش دسته بندیهای بده. اما کلا میگن اگه میخواهید خوش حساب بحساب بیایید باید این عدد را بالای 700 نگه دارید و خوب هر چی بالاتر بهتر.
دیگه اینهم اطلاعات حساب کردیت. امیدوارم خوشتون اومده باشه.
نوشته شده در : پنجشنبه 7 دی 1396 توسط : اسمان پندار. .
» نوع مطلب :
نگاه اول ،
زشت وزیبا ،
سلام به همه یاران قدیمی. یلدا چطور بود خوش گذشت؟
خوب اگه میبینید گاهی کم پیدا میشم فکر نکنید بیخیال اینجا شدم. نه جدی جدی انقدر سرم کار میریزه که وقت اومدن پیدا نمیکنم. هرچند یکهو میبینم حرفها بصورت یک پست کامل تو مغزم براتون تایپ میشه :))
بذار این پست را مخصوص کریسمس بکنیم و پست بعدی از خودم بگم. کیا موافقن؟
و اما کریسمس. ایشون برای مسیحیهای کاتولیک 25 دسامبر اتفاق میافته.( اخ باورم نمیشه یعنی این ترم تموم شد و امتحان بی امتحان
) ولی برای مسیحیهای پروتستان 7 ژانویه هست. براتون باز بگم تا همین پارسال من به هر غیر ایرانی و گاها به خود ایرانیها. (مری کریسمس) که همون کریسمس مبارکه هست را میگفتم. فکر میکردم عین عید خودمون کریسمس براشون خیلی مهمه. اما امسال به برکت وجود موبور فهمیدم حتی جدیدا خیلی از کاتولیکها هم جشن نمیگیرن چون دیگه اعتقاد ندارن و به همه هم نباید گفت چون ممکنه برای دین دیگه ای باشند و بهشون بربخوره. خلاصه تا مطمئن نشدی بهتره نگی و به یک تعطیلات مبارک بسنده کنی. حالا از این خنده ام میگیره تو ایران اصلا مد شده که موقع کریسمس یک درختی خریده بشه و یک حالی بهش داده بشه. من که خودم میگم چرا نه. درسته ما تو فرهنگ خودمون کلی روزهای پرمعنی و قشنگ داریم. بشرط اینکه اونها فراموش نشه اگه قراره با یک درخت و چندتا کادو شادتر بشیم چه عیبی داره. اصلا من به جنبش (اسمان دراوردی) شاد زندگی کنیم پیوستم. اسمش را هم همین الان دادم بیرون. خوب دیگه براتون بگم چیزی که من از کریسمس اینها تا حالا فهمیدم. کریسمس براشون یعنی خرید و خرید و خرید. اقا خانم اصلا یکجورهایی عین عیدخودمون. چطور ما برای عید مخصوصا برای بچه ها لباس و کفش میخریم و بزرگها دکور مکور خونه عوض میکنند. اینها هم همینطورن. مغازه ها هم یک حال اساسی به دکورشون میدن و تم کریسمسی میگیرن و یک اهنگ شاد جینگل بلی هم میذارن و مردم هم خوشحال بیشتر خرید میکنند. اهان اینجا خیابونهای اصلی را هم چراغونی میکنند. معمولا از اول تا اخر خیابون هم یک تزیینات یکسان میدن که خیلی هر خیابونی یک ساز نزنه. دیگه اینکه مثل خودمون که بازارچه شب عید داریم اینجا هم بازارچه موقت کریسمس میزنند. ظاهرا تلویزیون و برنامه هاشون هم همه شاد و کریسمسی میشه. باز عین خودمون. نوازنده های دور گرد گوشه کنار خیابون هم همین حال را میگیرن. و دست اخر مراسم شب عید و صبح اول کریسمس که کادوهایی که از قبل کنار درخت گذاشتن را باز میکنند تو خونه و کنار اهالی خانواده هست. بازززززززز همم عین عید خودمون که هرکی دوست داره عید را تو خونه و پیش خانواده خودش باشه. این هم اون چیزی که من از کریسمس اینجا سر دراوردم. ما هم امسال خونه دوست صمیمی امون میریم. دوستمون درخت خرید و تزیینش را بمن محول کرد. بعد هم همه امون از یک هفته قبل کادوهامون را زیرش چیدیم. شب هم قراره خونه اونها جمع بشیم و یلدا و کریسمس را مخلوط و درهم جشن بگیریم. البته یلدا که گذشت احتمالا برای ارواح یلدا جشن میگیریم. نمیدونم چرا هی حس میکنم امسال اولین سالی هست که یک کریسمس واقعی دارم. سال اول که اینموقع تقریبا داشتم دق میکردم. سال دوم که داشتم چمدون ایران را میبستم. پارسال که از استرس امتحان جامع دلم تو دهنم بود. امساله که تازه مثل ادمیزاد منتظر بابا نوئل نشستم
فعلا شب همگی خوش
نوشته شده در : شنبه 2 دی 1396 توسط : اسمان پندار. .