امروز: جمعه 21 آذر 1399

دودورو دو دو

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا( سال چهارم) ،

اول از همه تبریک. من فوتبالی نیستم اما خوب فکر کنم واضحه که عرقی به ایران و ایرانی جماعت دارم. اینجا تو نیویورک تو دوتا بار برنامه گذاشته بودن برای دیدن بازی فوتبال. از اونجا که من و راستین صبح کاری نداشتیم تصمیم گرفتیم که بریم و فوتبال را تو جمع ببینیم. بازی به وقت اینجا ساعت 11 بود راستین یک فوتبال دوست یک اتیشه هست. یعنی نصف دو اتیشه ها. اهان بار همون جایی هست که مشروب و گاهی غذا سرو میکنند. بعضی بارها هم کلی تلویزیون و اسکرین به در و دیوارشون اویزون کردن که دوستان و علاقمندان ورزش و این رخدادها را جذب کنند. بذار اینطور بگم بار مثل یک جور کافی شابه که دوستها برای گپ زدن یا مهمونی گرفتن میرن و تو این مورد فرض کنید تلویریون هم داشته باشه و حکومت هم از شادی کردن گروهی مردم نترسه.  فکر کنم تو اون باری که ما رفتیم 100 نفری اومده بودن. مسلما صندلی به اندازه همه نبود و اکثرا ایستاده بازی را تماشا کردن که البته اینجا، ایستادن یکجور فرهنگ و عادته و مثل ایران نیست که اول باید صندلی جور بشه. برای برد هم کلی جیغ و داد کردیم و بعد زدیم بیرون. البته میدونم که یکعده بچه ها جشن و سرور را ادامه دادند و یک مراسم پارتی بزن برقصی هم امشبه که ما نرفتیم. بعد بازی هم من و راستین مثل دوتا بچه خوب برگشتیم سر کارو زندگی. تو دانشگاه هم هرکی منرا با صورت رنگ شده دید براش کلی دودو رو دو دو ایران کردم. 


نوشته شده در : شنبه 26 خرداد 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات(3) .

-
0
نمی پسندم
+
0
می پسندم

سیتی بایک

» نوع مطلب : نگاه اول ،

سلام دوست های گل وبلاگی، این پست برای چند روز پیشه که فرصت نکرده بودم بفرستم. فعلا بخونید تا فردا پس فردا بیام پست به روز بذارم.
 دوشنبه: این اخر هفته نیت كرده بودم كه هرطور شده یك پست بنویسم اما شنبه كه به تفریح گذشت یكشنبه هم باید گزارشی برای استادم تهیه میكردم كه تموم روز وقتم را گرفت. خوب حالا راجع به چی بنویسم، بنظرم بهتره كمی از شنبه بنویسم كه حال و هوای وبلاگ عوض بشه و یكروز دیگه از اوضاع خودم بنویسم، خوب براتون بگم من همیشه از دوچرخه سواری خوشم میومد، تابستون دوستل پیش كه ایران بودم یك كلاس سایكلینگ كه همون دوچرخه داخل سالن میشه رفتم. مربی ام پرستو خیلی گل و با معلومات بود، استادورزش تو دانشگاه هم بود ٤ كیلو هم وزن كم كردم كه خلاصه باعث شد بیشتر علاقه مند بشم، تو این مدت هم هرموقع باشگاه میرم حتما نیم ساعتی دوچرخه میزنم، بگذریم خوب با تموم این احوالات تاحالا تجربه دوچرخه  سواری داخل شهر و لابلای ماشین نداشتم اینجا شهرداری تو قسمتهایی از شهر دوچرخه برای استفاده گذاشته به این صورت كه 12  دلار میدیم ومیتونیم بمدت یكروز دوچرخه را استفاده كنیم البته با این شرط كه قبل از نیم ساعت دوچرخه را هربار تحویل یكی از این ایستگاهها بدیم و دوباره بگیریم ، كه درغیر اینصورت هر ١٥ دقیقه تاخیر ٤ دلار شارژمون میكنه. چون اطلاعاتمون تو اپ ذخیره شده. البته فكرش را هم كردن و فاصله ایستگاهها طوری هست كه نیم ساعته خودت را به ایستگاه بعدی برسونی. این ایستگاهها تو خود منهتن هم زیاده كه دلیلش اینه منطقه توریستیه، خوب ما با تصور اینكه حالا با یكسری دوچرخه سنگین طرف میشیم این دوچرخه ها را تاحالا امتحان نكرده بودیم. ازطرفی خود بروكلین هم سربالایی سرپایینی زیاد داره كه مطمئن نبودیم از پسش برمیاییم یا نه، خلاصه شنبه با راستین همت كردیم كه بریم،  ایستگاه اولی به خونمون دور بود، حدود ١٥ بلاك پیاده روی داشت ، قصدمون هم این بود كه تا دانشگاه من ركاب بزنیم، اقا خانم راه افتادیم و عجب دوچرخه سواری تو شهر حال میده، درسته كه تو خیابونی میرفتیم كه مسیر دوچرخه سواری داره اما نیویورك مثل اروپا نیست كه هیچ ماشینی تو اون خط نره، گاهی ماشین ایستاده گاهی كارهای ساختمونی گاهی ماشین پارك میكنه  مسیر را بسته و یكجورهای دوچرخه سواری نه لابلا بلكه دركنار ماشین ها بودكه خیلی هم مزه داد، هوا هم عالی بود و باد خوبی میومد كه كیفمون را دوچندان میكرد.خلاصه نتیجه این شد دانشگاه كه هیچی از پل منهتن هم گذشتیم و تو خود منهتن هم پا زدیم همونجا یك رستوران هم رفتیم و من هم توی یك مغازه پیرسینگ چند تا دیگه سوراخ به گوشم اضافه كردم و دوباره پا زدیم برگشتیم، خوبی این ایستگاهها هم این بود كه میتونستی دوچرخه را ول كنی و بعدا بری سراغش، خلاصه نتیجه این شد كه ٢٠ كیلومتر ما شنبه دوچرخه زدیم، خود اپ مسافت رفته را برامون حساب میكنه، بچه ها مترو رسید ایستگاه من باید تموم كنم و بیاده بشم برم دانشگاه  فعلا . 



نوشته شده در : شنبه 26 خرداد 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات(0) .

-
0
نمی پسندم
+
2
می پسندم

نویسنده های اینستاگرامی

» نوع مطلب : اظهارفضل ،

حتما خیلی از شما هم تو اینستا گرام صفحه هایی چند هزار بازدید كننده را دیده اید، شده از خودتون بپرسید دلیل موفقیتشون چیه؟ من یكی دوبار این سوال را از خودم پرسیدم. بنظرم چند عامل اساسی تو موفقیتشون نقش داره. اما مهمترینش نگرش شاد و پر انرژی اشون به زندگی هست. یعنی تا صفحه اشون را باز میكنیم كلی انرژی خوب و شاد میگیریم و دوست داریم ادشون كنیم، خوب موارد دیگه ای هم هست، مثل به اشتراك گذاشتن هر روزه زندگی یا به اصطلاح هرروزاستوری گذاشتن، از خود و طرز زندگی البته از جنبه مثبتش ، مبتكر بودن و خلاقیت داشتن و به اصطلاح متفاوت نمایش دادن. خوب من اون چیزهایی را گفتم كه میخواستم با خودم مقایسه كنم، مسلما دلیلهای دیگه هم داره كه اگه دوست دارید شما بنویسید. بهرحال به خاطر همین دلایل بالا و چندتا دلیل دیگه من نمیتونم هیچوقت همچین صفحه ای را داشته باشم. اصلا اینطور بگم تو صفحه واقعی ام عكسهای از خودم و جاهای دیدنی هست، عكسهایی كه دارم لبخند میزنم و یك كپشن كوتاه شاد هم دنبالشه، بارها خانواده و دوستان گفتن چقدر صفحه شادی دارم. از طرفی زندگی تو نیویورک میتونه مجموعه زیادی از موضوع برای عکاسی در انتخابم بگذاره که جوابگوی همون بخش نیاز به تنوع و خلاقیت باشه. اما واقعیت اینه که من واقعی نه اون صفحه اصلی اینستاگرام با کپشنهای شاد و لبی همیشه خندونه. نه این وبلاگ  که ترسها و دلهره ها و افکارم را به تصویر میکشم. یعنی اونهایی که اینستا گرام منرا میبینند با ترسهام اشنا نیستند و شمایی که اینجا را میخونید نمیدونید که بخشی از من تفریح میکنه. خوشحاله و خوش میگذرونه و شوخی میکنه و لبخند به لب دیگران میاره و یا حتی به عنوان یک دختر شاد و سرزنده تو دانشگاه شناخته میشه. راستش گاهی به ادغام اینجا با اینستاگرام فکر کردم. به پابلیک کردن صفحه اینستاگرامم ( نه اون صفحه ای  که بعضی از شما میشناسید هم فکر کردم) اما بعد دیدم نه من ادمش نیستم. اول از همه نمیخوام خانواده و دوست و اشناهایی که منرا میشناسن کاملا ته اعماق وجود منرا لخت و بی پرده ببینند. نه. اینطور احساس میکنم خودم را از دست میدم.از طرفی اگه قرار باشه همیشه به شادی  تظاهر کنم.امواج ترسها و نگرانیها و فکر منرا غرق میکنه. من به شما و این صفحه برای حرف زدن بی ترس قضاوت شدن احتیاج دارم. دلیلهای کوچیک دیگه ای هم دارم. مثلا بنظرم کسی که صفحه های پرمخاطب پیدا میکنه عملا زندگیش میشه اشتراک گذاری زندگیش، یکجورهایی بنظرم خلوت ادم از بین میره و این کار تبدیل به وظیفه میشه که اگه روزی نتونه پستی بذاره با کم و زیاد شدن مخاطبها تحت فشار قرار میگیره. درثانی فکر میکنم این پابلیک کردن صفحه و پست و استوری گذاشتن هرروزه خیلی وقت از ادم بگیره کاری که من درحال حاضر نمیتونم انجام بدم. خلاصه اینطور بگم نیویورک میشه گفت یکی از بهترین شهرها برای سوژه و موضوع های اجتماعی هست که گهگاهی بدجوری دلم را برای عکاسی و ثبت اون تصویرها میبره اما بعد میبینم درسته این شهر خود موضوعه اما نگارنده اش، نویسنده مورد نظر نیست. خلاصه میدونیم که وبلاگ قدیمی شده.خیلی نویسنده ها بستن و رفتن. بعضیها حتی بدون خداحافظی رفتن.  خیلیها دیگه سمتش نمیان و اینستاگرام روز بروز داره جذاب تر میشه. صفحه های صدهزارعضوی چیزی نمونده که میلیونی و فراتر برن. البته اشتباه نشه من به میلیونی که هیچی ،حتی هزار نفر فالور فکر نمیکنم .منظورم درکل بی رونق شدن وبلاگه. بهرحال اینجا و شما دوستان برای من یک چیز دیگه هستید. 
من که اینطور فکر میکنم. حالا اگه هر کدوم شما از اون دسته دوستان با صفحات پربازدید هستید بیاید و بگید درست حدس زدم یا کامل اشتباه گفتم. 


نوشته شده در : شنبه 5 خرداد 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات(9) .

-
1
نمی پسندم
+
2
می پسندم

خسته

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا( سال چهارم) ،

یکمی خسته ام. یک مدته کار سنگین دارم میکنم. بعد از اونطرف ستون دستگاه hplc که دارم باهاش انالیز میکنم کار نمیکنه. همون که اونسری گفتم یکی دیگه خرابکاری کرده. تا امروز من و موبور داشتیم روش کار میکردیم. فکر کردیم دیگه درست شده و من امروز موادم را داخل دستگاه گذاشتم اما الان میبینم دوباره کار نمیکنه. این وسط دارم یک ازمایش دیگه هم میکنم منتظرم اون یکی ازمایش تا یکساعت دیگه تموم بشه و فعلا یک مدت نیام ازمایشگاه. استادم که گذاشته رفته مسافرت  اونهم برای یکماه. همه بچه ها هم تو تعطیلات تابستونه هستند و تک و توک میان ازمایشگاه. فقط من و موبور داریم تو  ازمایشگاه کارمیکنیم. یک گروه تو واتز اپ برای اعضای ازمایشگاه داریم که پیامها را رد و بدل میکنیم. تو اون گروه بدون مخاطب قرار دادن ادم خرابکار یک پیغام برای نحوه استفاده گذاشتم. استادم معمولا پیامی تو گروه نمیگذاره. بلافاصله بعد پیام من دو  پاراگراف توضیح در مورد استفاده از hplc نوشته و من نوشته بودم لطفا بافر را هرروز تازه درست کنید بعد نوشته نه لازم نیست و فلان کار راکنید. راستش بشدت دلچرکین شدم. البته میدونم خیلی حساس شدم و مورد مهمی نیست. اما وقتی سنگین کار میکنی احتیاج داری که قدرت را بدونند. اگه مستقیم تشکر نمیکنند حداقل نشون بدن که متوجه هستن داری بیشتر از توان و زمانت وقت میذاری.یکجورهایی بهت اهمیت بدن. برای همین تصمیم گرفتم یک مدت خونه نشین بشم.( یاد قهر احمدی نزاد افتادم) میدونم بچه بازیه. قرار هم نیست قهرم رو کار کسی تاثیر بگذاره اما دیگه نمیخوام خودم را به اب و اتیش بزنم و میخوام یکم برای خودم و کارم کلاس بگذارم ،درضمن میخوام یکم هم استراحت کنم.  . مثلا نادوست با اینکه استخدام شده روزی یکساعت میاد ازمایشگاه موبایل بازی میکنه میره. بعد تو گروه واتز اپ خودش را فعال و مشغول یادگیری نشون میده. اونوقت من اینطور کار میکنم. میدونم اخرش هم چون بی سیاستم نبودم  ممکنه کمی سوال برانگیز بشه اما حداقل خودم انقدر احساس بدبخت بودن نمیکنم. به من چه بابا. ستون نو خریدن میام و ازمایشها را ادامه میدم.

بیخیال دوستان پیشاپیش ممنون از پیامها اما خوبم فقط یکم احتیاج به زمان دارم که مثل قبل بشم
راستی کسی از شما لاتاری قبول شده. با اینکه میدونم شانسش خیلی کمه اما نمیدونم چرا هرسال بازم امید میبندیم. 
سه چهار تا کامنت از پست قبل مونده هنوز جواب ندادم. چون حسم خوب نیست میذارم حسم که بهتر شد پیام محبتهاتون را میدم. 
روز و روزگارتون خوش 


نوشته شده در : جمعه 28 اردیبهشت 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات(8) .

-
0
نمی پسندم
+
3
می پسندم

اوار

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا( سال چهارم) ،

پنجشنبه مثل همیشه با ذوق و اشتیاق ازمایشگاه رفتم، مثل همیشه با تموم وجود كاركردم، ازمایش روی خرگوش داشتیم، بازم یك روز طولانی، نا دوست هم كه از اول ماه به پروژه اضافه شده ، برای چند ساعت بود ورفت، جمعه تولد راستین بود، اما من ازمایش داشتم و باید میرفتم ازمایشگاه، باز هم مثل همیشه با انرژی و اشتیاق، ساعت اخر كار،نادوست اومد، استادم و موبور هم اضافه شدن. نزدیك ٢ سال هست که تو این ازمایشگاه كار میكنم . بدون منت روزی ٨-١٠ ساعت فقط برای اینکه پروژه خوب پیش بره كار كردم ، بااینحال استادم توجه مساوی به من و نادوستی كه یكهفته از حضورش میگذره نشون میده . با اینحال باز هم راضی بودم و خم به ابرو نیاوردم، حتی با اینكه دیدم اما حسش هم نكردم و به دل نگرفتم. عصر خسته اما بخاطر راستین رفتیم یك كافی شاپ و كیك سفارش دادیم و با یك شمع تولدش را جشن گرفتیم .خسته برگشتم خونه، خسته تر روز شنبه بیدار شدم، راستین بخاطر تولدش جمعه و شنبه راتعطیل كرده بود كه  این دو روز با هم بگذرونیم اما من روز شنبه را هم باید میرفتم ازمایشگاه، باید یك ازمایش را تموم میكردم، تموم روز با انرژی نشستم و این ماده را رو اون ماده اضافه كردم، ادا اصول یك هم ازمایشگاهی را تحمل كردم، از خرابكاری اون یكی هم ازمایشگاهی گذشتم، خرابكاریش بشدت ازمایش من را بهم ریخت،قرار بود فقط 3-4 ساعت ازمایشم طول بکشه اما تا ساعت ٦ ازمایشگاه بودم، بدون ناهار ، تموم روز فقط دو لیوان قهوه خورده بودم، رو ترش كنی ها و بداخلاقیهای موبور كه نتیجه ازمایش از من میخواست را تحمل كردم، تو كتش نمیرفت كه كس دیگه ای خوابكاری كرده، كمك میكرد خرابكاریش را جمع و جور كنیم اما چون ازمایش من بود همه غرها و بد عنقیهاش را هم سمت من میفرستاد، دوسه بار تو روزبه راستین  زنگ زدم و ساعت رفتن به خونه را عقب انداختم، ساعت ٦تا حدودی ازمایش جمع شد و خسته و گشنه و استرس کشیده  و غر شنیده راهی خونه شدم، بعد تو راه اوار شدم. به این فكر كردم كه این همه بدو بدو و كار سخت برای كی؟ برای چی؟ چند برابر حقوقم كار میكنم فقط برای اینكه پروژه خوب پیش بره، اما برای چی؟ برای کی؟  اینهمه احساس مسئولیت، اینهمه خركاری، اینهمه استرس ، اینهمه اداو اصولهای مختلف را تحمل كردن، گذشتن از روز تولد همسر، گذشتن از روز تعطیل، خیلی خیلی بیشتر از ساعت کاری ازمایش کردن و مایه کذاشتن. بعد اخرش چی؟؟ واقعا كسی قدر میدونه ؟  حالا فرضا موبور خركار، اما مطمینا بعدا یکهو ده پله را یکی میکنه و  موقعیت  كاری خوب پیدا میكنه اما من اینترنشنال با نادوست زبان باز كه از كار درمیره واونقدر زرنگه که كسی نمیفهمه موقعیت یكسان پیدا میكنیم، كارها را من میكنم و اون تماشاگره اما شاید حتی بخاطر زبان خوب و سر و زبان خوبی كه داره موقعیت بهتری از من پیدا كنه،اصلا این را هم بیخیال. اینجا بعد ٤ سال،دور از پدر و مادر، گذشتن از خیلی چیزها، برای چی؟؟؟ اره تو راه اوار شدم، تو راه برگشت به خونه وقتی خسته و گشنه و استرس كشیده و حرف شنیده برمیگشتم پیش خودم میگفتم اینهمه كار،واقعا كسی میبینه؟ كسی میفهمه؟ کسی قدر میدونه؟ جواب و نتیجه و پاداشی داره؟  اینهمه از دست دادن ها؟ برای چی؟؟ چرا؟؟ چرا زندگی برای بعضی ادمها انقدر سختتر از بقیه هست، خسته ام، خسته از این زندگی كه از اول تا اخرش دویدم و چشم به اینده داشتم و به هیچی نرسیدیم



نوشته شده در : یکشنبه 23 اردیبهشت 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات(10) .

-
0
نمی پسندم
+
1
می پسندم

نیویورک

» نوع مطلب : نگاه اول ،


قبلا هم راجع به نیویورك نوشتم اما بذار باز هم از یك بخش دیگه اش بگم، اول از همه نیویورك شهر خیلی بزرگیه و به پنج بخش تقسیم میشه، بروكلین، كویینز، برانكس كه مسكونی هستند و خونه هاشون اپارتمانهای ٢-٣ طبقه هست و از ساختمونهای خیلی بلند جز چند خیابونش اثری نیست، استتن ایلند كه یك جزیره هست و برای رفت و اومد بهش باید قایق استفاده كرد كه بهش میگن فری و دراخر منهتن كه اكثر خیابونهاش را  اسمونخراشهای بلند در برگرفته، مثلا خیابون ولیعصر را كمی باریكتر در نظر بگیرید بعد دوطرف سرتاسر اسمون خراشهایی كه باید سرت را كامل عقب ببری تا بتونی نوكش را ببینی، خلاصه معروفیت نیویورك به منهتن و همین ساختمونهای بلندشه، حالا این ساختمونها مثل برجهای دبی شكل و تزیین خاصی نداره و اكثرا ساده و شیشه ای هست كه  اداری و مسكونیه و ادمها مثل مورچه توش زندگی میكنند، خود خیابونهاش را هم گفتم مثل خیابون ولیعصر تهران در نظر بگیرید كه مردم و توریستها تو پیاده روهاش راه میرن و یا تو مغازه ها و كافی شاپها ولو هستند، بلطف توریستی بودن و بزرگ بودن این شهر هم خیابونهای این بخش شهر همیشه مملو از ادمها از فرهنگها و تیپهای مختلف هست كه خوش و خندون دارن میگردن و خرید میكنند، و خوب میشه گفت قشنگی زندگی تو نیویورك زندگی بین همین جمعیت و خیابونهای همیشه زنده هست، البته برای كسانی كه فرصت گشت و گذار یا اینطور بگم وقت ازاد دارن كه این در مورد قشر اكثرا كارمند نیویورك صدق نمیكنه، بذار واضحتر بگم، الان هوا خوبه، خیلی خوبه و جون میده تو این هوا بری و تو خیابونها قاطی جمعیت ولو بشی یا یك كافی شاپ خوشگل پیدا كنی و لپ تاپت را بذاری رو میز و از یك قهوه و جستجو تو اینترنت با شنیدن موسیقیهایی كه تو كافی شاپها هست لذت ببری، اما بجاش از سوراخ یا بهتره بگم ایستگاه مترو سركوچه پایین میری و سوار مترو میشی از ایستگاه سر دانشگاه بیرون می ایی و بعد میری تو ازمایشگاههی كه نه پنجره داره نه منظره و از صبح تا بوق شب كار میكنی و بعد هم شب دوباره همین مسیر را تا خونه و اپارتمانهای كوچیك اینجا طی میكنی، حالا فكر نكنید فقط ازمایشگاه ما اینطوری هست! نه بجز دفتر استادها كه پنجره به حیاط داره بقیه دفترها و ازمایشگاهها مركز ساختمون هست كه نه پنجره داره و نه هوا، بچه ها من رسیدم ایستگاه بقیه پست بعدا 
پینوشت: این را هم اضافه کنم که درسته هفته ها اینطور میگذره اما اخر هفته ها یک روزش به خستگی درکردن و کارهای خونه و عقب مونده میرسه و یک روزش هم میشه از هوا و فضای شهر استفاده کرد. مثل من که الان لباس عوض کردم و دارم میرم میسیز خرید لوازم ارایش 


نوشته شده در : دوشنبه 17 اردیبهشت 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات(2) .

-
0
نمی پسندم
+
0
می پسندم

روزانه

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا( سال چهارم) ،


سلام سلام بلاخره از امروز اینجا هم گرم شد، دوسه هفته ای بود كه پالتو تبدیل شده بود به كت كه امروز یكهو دما اومد روی ٣٠ درجه و لباسها تبدیل شد به تیشرت و شورت  و پیراهن تابستونه، بنده خدا ما زنهای ایرانی كه تو ایران حتی تو دمای بالای ٣٠ باید یك مانتو و روسری هم بپوشیم، انصافا چطوری میتونیم تحمل كنیم.البته  برای دانشگاه اینجا هم  بهتره که ادم یکمی رسمی تر باشه. حتی شنیدم  بچه های خود رشته  داروسازی حق پوشیدن شلوار لی و کفش کتونی هم ندارند. بگذریم  ، خب همونطور كه میبینید كارم دوباره سنگین شده و من غیر وقتهایی كه تو مترو هستم وقت نمیكنم بنویسم البته با دستگاهی که کار میکنم  یك دانشجوی دیگه هم برای تز فوق لیسانسش استفاده میكنه كه داره فشار میاره كه دوهفته دیگه دستگاه در اختیارش باشه، اما قضیه اینه كه كار من برای fda و خود استادمه و ددلاین داره، حالا میخوام واگذار كنم به خود استادم تا اون تصمیم بگیره، و البته چون با انصافه حدس میزنم یكی دوهفته كار عملی نداشته باشم و دستگاه را در اختیار اون یكی دانشجو بذارم، از اوضاع و احوال خودمون هم بگم كه من خوبم، تو ارائه پروژه استادم از موضوع تزم خوشش اومد البته گفت ممكنه خیلی به چالش بخورم، راستین هم حالش خوبه، اما خب هم اون و هم من ناراحت وضعیت كاریش هستیم، بقول خودش ادم ٤٢ سالش باشه و هنوز وضعیت كاریش مشخص نباشه، درسته هنوز كلاس میره اما چون اجازه كار نداره اینكه بتونه با پروانه این كلاسها یك كافرما را متقاعد كنه كه وكیل بگیره و زمان و وقت و پول بذاره و درخواست تغییر  ویزا برای راستین بده خیلی سخته، درحالی كه این كارفرما راحت میتونه كسی را كه اجازه كار داشته باشه استخدام كنه، یكجورهاای از این كارهاست كه اگه بشه واقعا بخت و اقبالمون بلند بوده، البته من امیدوارم اول راستین بتونه كار داوطلبانه پیدا كنه و بعد كارفرما با دیدن كار و تواناییش متقاعد بشه كه این هزینه زمانی و مالی ارزشش را داره، چه میدونم، اینها همه لبست ارزوهای منه، كه انشالله امسال به واقعیت تبدیل بشه.
راستی بچه ها از اوضاع و احوال ایران چه خیر؟؟ قبلا هم گفتم وقتی ادم یك مدت دور باشه بسختی میتونه واقعیتها را تو ایران درك كنه، مثلا الان همه چیز تا رای نهایی ترامپ وحشتناك بنظر میرسه، بالا رفتن قیمت دلار و بازی كشورها برای ایجاد فشاراقتصادی و سیاسی روی مردم، جدا ادم میترسه كه سرنوشت این كشور به كجا میرسه، فقط ارزو میكنم به جنگ نرسه و ای كاش مسئولین هم سرعقل بیان و بجای شعارهای ایدئولوژیك رو واقعیت و نیاز دنیای امروزی تصمیم بگیرن، خوب من رسیدم، فعلا
درضمن سه تا کامنت از پست قبل مونده خوندم اما هنوز نشده جواب بدم. اونرا هم اخر هفته جواب میدن. بای


نوشته شده در : پنجشنبه 13 اردیبهشت 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات(5) .

-
0
نمی پسندم
+
0
می پسندم

روزانه

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا( سال چهارم) ،

خیلی وقته ننوشتم، اما قضیه اینه كه زندگی به روال همیشگی ادامه دارد، سه هفته ای هست كه دستگاهی كه من باهاش كار میكنم (hplc)یك قطعه اش باید عوض میشد و خوش شانسی یا بد شانسی كارخونه قطعه اشتباه فرستاد و دوباره باید بفرستن، نتیجه این شده كارم سبكتر شده و دارم كارهای عقب مونده ام را انجام میدم، خصوصا اخر ترمه و پروژه رو پروژه داره میاد، حالا پروژه چیه؟؟ اینكه استاد ازتون میخواد بر اساس درسهایی كه داده یك موضوع انتخاب كنید و روش تحقیق كنید و تو كلاس ارائه كنید، یا مثلا برای یكی دیگه از درسها باید با نرم افزار مربوطه شبیه سازی كار یك دارو تو بدن را اجرا كنیم، در كل خوبه و به پروسه یادگیریمون خیلی كمك میكنه، حالا برای یكی از این درسها كه از اتفاق استادراهنمام درس را ارائه میده میخوام مبحثی را كه برای پایان نامه ام انتخاب كردم ارائه بدم، البته منظور نتیجه نیست چون اون كاركلی كار عملی داره و حداقل یكسال فقط كار عملیش طول میكشه، بلكه راه و مسیری كه برای رسیدن به نتیجه لازمه را میخوام پرزنت كنم، بعد از اونطرف من تا حالا فقط به عنوان فكر كرده بودم حالا باید تا دوشنبه كه وقت ارائه هست كلی ریسرچ انجام بدم و به اصطلاح از حالت خام عنوان به یك مسیر درست و خوب برای پایان نامه ام از لحاظ تئوری برسم، یك جورهایی برای اینكه شروع پایان نامه ام كلید بخوره خوبه و یك تیر و دو نشون میشه اما قضیه اینه كه زمان خیلی كمی برای این پروژه دارم، دیگه براتون بگم كه هوا هم داره گرم میشه و از پالتو پوشی هفته پیش به ژاكت یا كت تو این هفته رسیدیم. سعی كردیم این مدت اخر هفته ها با راستین  بزنیم بیرون و از هوا لذت ببریم، 

سلام به دوستهای گلم، خوبید؟؟
هنوز فرصت نكردم مطلبی را كه چند روز پیش براتون نوشتم پست كنم كه كه دست به كار دومی شدم، البته بازم تو مترو و تو موبایل كه بعدا میفرستم تو لپ تاپ و میگذارم تو وبلاگ، اخه این میهن بلاگ نسخه موبایلی برای پست مطلب نداره، خوب قطعه دستگاه هم رسید و از دیروز كارم دوباره سنگین شد، همین دیروز تا ساعت ١٠ شب ازمایشگاه بودم، خبرها هم اینكه نادوست رسما جز پروژه شد، اون یكی دوست ایرانی هم كه جدیدا عضوازمایشگاه ما شده بود، با اینكه ازمایش و پروژه نداره هر روز دفتر و دستكش را برمیداره و با یك ایرانی دیگه كه یكم شخصیت مامانها را داره و داره داروسازی میخونه میاد میشینه تو ازمایشگاه ما درس میخونه، خلاصه طوری شده كه رسما زبان رسمی ازمایشگاهمون فارسی شده. خوب واقعیت اینه كه یكم بیش از حد شده،چطور بگم برای من كه مجبورم لای دست و پای عده ای كه نشستن به خندیدن و حرف زدن كار كنم و ازمایش كنم و درعین حال تمركز كنم كه ازمایش با دقت انجام بشه این فضا اذیت كننده هست، خصوصا كه نه از نادوست خوشم میاد نه از اون شخصیت دختر ایرانی كه خیلی حرف میزنه و مدل خاله خانباجی حرفهای صد من یكغاز را تکرار میکنه. خلاصه این محیط باعث شده كه اسمان خنده رو و بشاش تبدیل بشه به اسمان استرسی و عصبی كه البته مسلما از همین امروز خودش را كنترل میكنه و نمیگذاره محیط روش اثر بگذاره، چون حتی خودش هم شخصیت اسمان عصبی و غرغرو و استرسی را دوست نداره پس وای به حال بقیه، خوب بچه ها من رسیدم ایستگاه، سعی میكنم امروز مطالب را پست كنم، فعلا


نوشته شده در : جمعه 7 اردیبهشت 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات(4) .

-
0
نمی پسندم
+
3
می پسندم

گمشده

» نوع مطلب : یاداور ،من و خودم ،

حالا که زدم تو بخش شناسوندن خودم به اجبار به شما، بگذار باز هم کاملترش کنم.

راستش این بخش اصلا اصلا مورد علاقه من نیست و معمولا راجع بهش حرف نمیزنم. اول از همه بدلیل اینکه مربوط به گذشته هست و دوم  من بخودم ثابت کردم ادم میتونه گذشته ای کاملا متفاوت با الانش داشته باشه.
خوب نمیدونم چندتا از شما از اول اول ساخت این وبلاگ با من بودید؟ باران پاییزی ، شادی ، شایدم فرمولساز..... خلاصه همون اوایل من یک پست راجع به خانواده ام گذاشتم. اون پست درمورد دوره کودکی و نوجوانیم بود. خوب حدستون درسته تلخ بود. نمیگم خیلی. چون میدونم این دنیا به بعضی ادمها خیلی خیلی سخت تر از من میگیره. اما راحت و دلپذیر هم نبود بهرحال سهوا اون پست را پاکش کردم. باید بگردم ببینم میتونم تو بک اپ وبلاگ پیداش کنم یا نه. خوب چیزی که میخوام بگم. اینه که من از یک خانواده معمولی اومدم با پدری بینهایت سختگیر و خسیس تو تموم دوره کودکی تا سن 30. یعنی زمانی که برادرم اسمانی شد. مادری مهربون و حساس اما افسرده تا 20 سالگیم. این مادر عزیز یک ایراد بزرگ هم داره و اون کمی فرق گذاشتن بین پسر و دخترهاشه. خودش هم میگه دست خودم نیست. خلاصه مختصر بگم همه اینها باعث شد که من گرچه اونموقع فکر میکردم زندگی معمولی دارم اما بعدا فهمیدم خیلی بیشتر از بچه های دیگه بهم سخت گرفته شده. بعد از حدود 20 تا حدود 30 سالگی افتادم تو دور یکسری اشتباهات وانتخابهای اشتباه، درکل ، روش زندگی اشتباه. شاید درظاهر همه چیز بنظر عادی و نرمال میرسید و از نظر خانواده ام جر بداخلاق و عصبی مزاج بودن یک دختر درسخون وموفق و یک الگو برای بچه های فامیل بودم اما خودم میدونستم راه اشتباهی میرم. اون موقع هم مشکل دوست صمیمی داشتم و هیچ کدوم از دوستهام نمیدونستن و خبر نداشتن که اسمان یک شخصیت دیگه هم داره. کسی که روش زندگیش را دوست نداشت و میخواست سیر این انتخابهای اشتباه را بشکنه. اما ضعیف بود و خودش را گم کرده بود. اینطور هم نبود که تو این دوره نخواد به خودش کمک کنه. خلاصه پیش سه چهارتا روانشناس مختلف رفتم اما همشون به معنای واقعی چرت و پرت تحویل دادن. کلاسهای تی ام و مدیتیشن و خانقاه و درویشی و  چند تا از این خودشناسی ها هم رفتم اما همشون عاجز از این بود که به من بفهمونه چطور باید خودم را قوی کنم. خلاصه دربدر دنبال گمشده ام یعنی عشق میگشتم. یک عشق خالص و پاک و ناب. از اینجا به بعد کمی رمانتیک میشه..... با راستین اشنا شدم. راستین دوست و سنگ صبور و بعد گمشده ام شد. با عشق و محبتش به من، اعتماد به نفس از دست رفته ام را برگردوند. کمکم کرد بزرگ و قوی بشم و خیلی سریع تومسیر درست قرار بگیرم. خوب فکر کنم میدونید که من ادم عاشق مابی نیستم و کمتر بلدم رمانتیک بنویسم. خلاصه اخر قصه این که اسمان و راستین با هم ازدواج کردن و به خوبی و خوشی زندگی کردن.: بالا اومدم دوغ بود پایین اومدم ماست بود قصه ما راست بود. 
 همه اینها را گفتم که بدونید هرکدوم  ما تلخیها و شکستها و ناکامیهایی تو زندگی داشتیم. یکی بیشتر یکی کمتر. یکی از جنس سخت یکی نرم و گذرا، اما هنر اینه که ققنوس باشیم. اگه سوختیم و خاکستر شدیم باز از خاکستر متولد بشیم.


نوشته شده در : پنجشنبه 23 فروردین 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات(12) .

-
0
نمی پسندم
+
2
می پسندم

من

» نوع مطلب : من و خودم ،خودشناسی ،


خوب بیخوابی زده بسرم و تا حالا سه دور تموم شبكه های اجتماعی را دوره كرده ام، فكر كنم بخاطر قهوه ای باشه كه ساعت ٥ عصر خوردم، عاشق قهوه با طعم موكا هستم كه البته باید مواظب باشم عصر یا شب نخورم وگرنه lمثل الان  بی خواب میشم. 
خوب بریم سر موضوع. كلا فكر میكنید یا حدس میزنید من چه شخصیتی داشته باشم؟ بنظرتون اگه با من از نزدیك برخورد داشته باشید از من خوشتون میاد یا نه؟ خوب از اونجا كه اینجا را میخونید و تاحدی با فراز و نشیب زندگی من اشنایید و سنگ صبورم بودید احتمالا بیشترتون همدردی میكنید و با كمی ارفاق میگید احتمالا از من خوشتون میاد، اما میخوام یك واقعیت از شخصیتم بگم، من بخصوص برای دخترها و گاها برای پسرهادافعه دارم. و از من خوششون نمیاد.چرا؟ دلیلش اینه كه اگه طرف كامل من را نشناسه فكر میكنه خیلی مغرورم، خودم را میگیرم و كلاس بالا میذارم، یا تحویل نمیگیرم. اما واقعیت اینه كه اخلاقم طوریه كه جوش دهنده اولیه نیستم. یعنی ادمی نیستم كه تو دوستی و یا حتی صمیمی تر شدن قدم های اولیه را بردارم. میدونم نكته منفی هست. خوب حالا كه نكته منفی میگم بذار كاملترش كنم، مثلا شاید دیدید گاهی یك عضو جدید وارد فامیل یا حلقه دوستانتون میشه و بعد از مدت كوتاه چنان رابطه قوی با تك تك اعضا داره كه شما حتی با گذشت چندسال یك دهم این رابطه را نساختید و مطمئنید نمیتونید بسازید. خلاصه من از دسته دومم، مثلا بجز خانواده خودم فقط با یكی از دوستانم خوش و بش مفصل عید دیدنی كردم و بقیه را فقط با فرستادن یك پیام ساده تبریك بدر كردم. اینطور بگم اگه دوستی تماس میگیره و سعی در نزدیک شدن و صمیمی تر شدن داره  من هم تماس میگیرم وگرنه اصلا ادم اغاز كننده یك رابطه صمیمی نیستم البته اینرا هم بگم خیلی حال نمیكنم با هرفردی صمیمی بشم، واینطور میشه كه احتمالا اونهایی كه من را از نزدیك نمیشناسن فكر میكنن یا تو دنیای خودمم یا خودم را میگیرم یا احتمالا رفتار من اونقدر برخورنده و ناراحت كننده هست كه از من بدشون میاد و فاصله را حفظ میكنند و اونها هم با من دمخور نمیشن. خوب نتیجه چی میشه؟ از اونجا كه من رابطه ساز نیستم اما بشدت دوستدار جمع و دورهمی هستم این مسئولیت خودبخود روی دوش راستین می افته كه بر عكس من مهره مار داره و دخترها باهاش راحتن و پسرها حسابی دوستش دارن و از صدقه سر اون جفتمون عزیز جمعیم و همه جا دعوتیم، منم مطابق معمول تو مهمونیها سرخوشم و با همه صحبت و شوخی میکنم اما در واقع با هیچ كس صمیمی و نزدیک نیستم، البته این به ای معنی نیست که اگه کسی بخواد با من صمیمی بشه بازم گارد بگیرم. نه. اتفاقا تو دوستی سنگ تموم میذارم و با معرفت و باوفا و صادق هستم. مثل قضیه نادوست. که واقعا فکر میکردم دوستمه و عین یک خواهردوستش داشتم و هواش را داشتم.بگذریم.  خوب حالا این قضیه را تعمیم بدید به همه محیطها از جمله دانشگاه، مثلا تو ازمایشگاه خودمون، بچه هایی که من را از نزدیك میشناسن از انرژی و سرخوشی من خوششون میاد، بچه های ازمایشگاههای دیگه هم اگه پسر باشن گپ و گفتی دارن اما بعضی دخترها را بوضوح میبینم كه دنبال ایجاد رابطه نیستن یا بعضیهاشون هم احتمالا از من بدشون میاد( اوه اوه اینرا همین الان اضافه كنم اصلا اصلا دختری كه اهل لوندی و لاس زدن با پسرها باشه نیستم) اینرا تاكید میكنم چون ممكنه از خوندن این توضیحات این برداشت را بكنید. یكجورهای كاملا خاكی، بدون ادا و اطوار و اصول و سرخوش هستم و البته دركمال شرمندگی بشدت لوووس، شاید هم همین لووس بودن و لووس رفتاركردنم باعث ایجادجاذبه و دافعه برای پسرها و دخترها میشه، میدونم نمیتونم این لووسی را كنار بگذارم، اما اگه حواسم باشه میتونم كنترلش كنم و نقش یك خانم با كلاس و خیلی وارسته را بازی كنم اما خوب نقش بازی كردن ذات اصلی من نیست و زود یادم میره ویا میخوام یادم بره و دوباره برمیگردم به همون شخصیت دختر سرخوش لووس، خوب حالا بعد از همه این توضیحات باز همون طرز فكر را راجع به من دارید؟ جدی فكر میكنید كجای این شخصیت ایراد داره؟ بنظرتون باید تغییر كنه؟ چی را كمتر یا بیشتر كنه؟ اگه دوست دارید میتونید كامنتهاتون را بی اسم بگذارید و هرچی دوست دارید بگید.
ممنون    



نوشته شده در : چهارشنبه 15 فروردین 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات(7) .

-
0
نمی پسندم
+
1
می پسندم

حد و مرز

» نوع مطلب : من و خودم ،

دارم فکر میکنم حدو مرز ارزوهای من کجاست. میدونم با چه هدفی اومدم امریکا اما الان چی میخوام. خوب میدونید چیه. موبور خیلی زحمت میکشه و داره بخوبی بالا میره. با اینکه دانشجو هست اما بخوبی تو مسیر موفقیت و معروف شدن تو زمینه کاری خودمون قرار گرفته. روزی که من اومدم امریکا هدفم فقط رسیدن به گرین کارت بود و موندگار شدن. اما الان این هدف عرضی هم شکل گرفته و بزرگتر شده. مثلا دلم میخواد راستین موفق بشه. خیلی خیلی موفق بشه و به رفاه و ثروت زیادی برسیم. فکر میکنم هردو بشدت دلمون میخواد پولدار شیم( اررزو بر جوانان عیب نیست:))) بعد تو این یکی دوسال ارزوهام برا خودم هم شکل گرفت.موفق شدن تو رشته و تحصیلاتم. اما حالا یک فرصت دیگه میبینم. اینکه بتونم تو زمینه کاری خودم خیلی موفق بشم. یکجورهایی راه موبور را برم. اما یک سوال برام پیش اومده. اخرش چی؟ واقعا موفقیت تو کار و پژوهش ارزوی من هست؟ خوب اینطور نیست که این راه باز باشه و من باید فقط انتخاب کنم. برای اینکار باید بیشتر و بیشتر تو پژوهش غرق بشم. بذار یک مثال بزنم. همه امون کنکور دادیم. فرض بگیرید که میدونید رتبه خوبی میارید. مثلا چیزی زیر 5000. اما میدونید اگه مثلا روزی 12 ساعت درس بخونید و فیلم و تلویزیون دیدن و خونه عمه خاله و تفریح رفتن را هم کناربذارید میتونید رتبه حدود1000 بیارید.خوب میبینید این مسیر موفقیت هم به حرف ساده هست اما باید براش بیشتر مایه بگذارم. بااینحال قضیه اینه که هدف و انگیزه براش ندارم. همش میگم خوب که چی؟ از اینکار که اخرش مقاله خوب درمیاد اما واقعا چی؟ چی میخوام؟ نمیدونم چطور توضیح بدم اما فداکاریش بیشتر از انگیزه و دستاورد میشه. به اصطلاح اجر و پاداشش بیشتر معنوی میشه. اما من زندگی میخوام. پول میخوام. خونه بزرگ و ارامش و امنیت و رفاه میخوام. حالا بفرض 5-6 سال دیگه از عمرم را هم کاملا وقف علم کنم. من که موبور نیستم که 25 سالم باشه و هنوز اول راه باشم. واقعیت سنم اینه که من الان باید تو اینده خودم ایستاده باشم نه اینکه تازه اول راه و مسیر باشم. بعد از یکطرف هم میگم خوب اگه نکنم چه کنم؟ بفرض تفریح بیشتری کنم و راحتتر زندگی کنم مگه نه اینکه وقتی بعقب نگاه میکنیم فقط دستاوردها و رنجها و خوشیها یادمون میاد و روزمرگیها و تکراریها فراموش میشه؟ جدا من ادمیزاد چی میخوام؟ چیکار باید بکنم؟ چرا این تلاش تمومی نداره. اینطور نیست که اصلا از این تلاش لذت نبرم که اگه نمیبردم اصلا جلو نمیرفتم اما میدونم وقتی تلاش و فشار سنگین میشه خسته میشم اذیت میشم. دیگران ممکنه به به و چه چه کنند اما روزو زندگی من یک بعدی میشه و همه اش میشه ازمایش و تحقیق. دارم سبک سنگین میکنم. زندگی یک بعدی یا زندگی معمولی؟ کدومش؟مینویسم معمولی چون اگه تو اون مسیر قدم برندارم قرار نیست بخش خاصی به زندگیم اضافه بشه و ادامه همین سبک زندگی ام هست. خلاصه موندم چه کنم. اخ که چقدر این رسم روزگار و زندگی ما ادمها اما و اگر و اجبار داره. اونهایی که 20-30 سال دارید احتمالا نمیدونید. اما یواش یواش از 30 هست که حقیقت زندگی را بیشتر و بیشتر میبینید. 


نوشته شده در : یکشنبه 12 فروردین 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات(3) .

-
0
نمی پسندم
+
4
می پسندم

سکون فکر

» نوع مطلب : چرت و پرت نویسی ،

سلام سلام. قالب جدید چطوره؟ امروز هوا اینجا عالیه و بالاخره رسید بالای 10 درجه. هرچند قراره باز دوشنبه برف بیاد اما خوب برای ما که ماه ها باید پالتو میپوشیدیم و شال و کلاه میکردیم یعنی یکم لباس کمتر پوشیدن. تقریبا همه منتظر هوای گرم و افتاب هستند. هرکی هم به یک دلیلی، یکی از خود بارون و برف بدش میاد. یکی منتظر پیکنیک کردن تو پارکها و گشت و گذار و تفریحه. یکی هم مثل من از شال و کلاه و پالتو پوشیدن خسته شده.  بهرحال امروز روزی هست که افتاب میدرخشه. احتمالا من هم عصر کمی بیرون بزنم و هوایی بخورم. 

میشه ادم وقتی موضوعی برای حرف نداره هم پست بگذاره. اصلا بگذار راجع به همین بی موضوعی حرف بزنم. راستش یکجور ذهنم خوابه. کلا نمیدونم تاثیر فصله یا تاثیر این دوره از مهاجرت. موقعی که میدونی قراره هیچ اتفاق خاصی نیافته و همه چیز موقتا روی روال و برنامه اش داره پیش میره. نمیتونم بگم خوبه یا بده. چون برای یک دوره کوتاه نگرانی خاصی وجود نداره اما پشتش سایه یک نگرانی عظیم خوابیده. یکجورهایی هم شاید ذهنم تصمیم گرفته خودش را بخواب بزنه. فکر نکنه و سایه های نگرانی را کنار بزنه. شاید هم واکنشی باشه به انتظار. این انتظار طولانی فرسایشی. نمیدونم. خلاصه از هیچی مطمئن نیستم. ذهنم خوابه و دلش میخواد خواب بمونه یا خودش را بخواب بزنه. نه به ایران فکر کنه. نه به اینده. نه به خانواده، نه به کار، نه به کارت سبز، نه به این نردبان بلند یادگیری و یادگیری که هیچ انتهایی نداره که برای عقب نموندن همیشه باید بالا رفت و بالا رفت. اصلا مهاجرت یعنی دست کشیدن از ثبات و انتخاب تغییر و چالش. بیخیال. بیخیال فکر . بذار بریم تو خواب خرگوشی. 


نوشته شده در : شنبه 11 فروردین 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات(0) .

-
0
نمی پسندم
+
1
می پسندم

روزانه

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا( سال چهارم) ،

سلام به دوستهای خودم. خوبید؟ احوالتون؟ خوب سه روزه بنده خونه تشریف دارم. یکی از دستگاههامون که این چندوقته من باهاش کار می کردم خراب شده و چون بررسی بقیه ازمایشها هم یک جورهایی به این دستگاه ربط داره تصمیم گرفتم تا اومدن قطعه که هفته دیگه هست دانشگاه و ازمایشگاه را تعطیل کنم و بمونم خونه. البته شاید بهتر بود که جلو چشم استادم باشم اما فعلا خودم و استراحت کردنم تو درجه اول اهمیت برام قرار داره. بخصوص که ده روزیه تو اوج بدو بدو و کار سختم متوجه شدم استادم نادوست را هم به پروژه اضافه کرده. یعنی قراره من باشم و موبور و نادوست. البته استادم چیزی از مشکل من و نادوست نمیدونه. شاید هم از اونجایی که خودم به استادم معرفیش کردم احتمالا فکر میکنه رابطه امون هم خیلی خوبه اما موبور درجریانه و حتی یک نفر دیگه را که تجربه کار تو ازمایشگاه را داره بهش پیشنهاد داده  اما استادجان  به خاطر زبان خوب نادوست اون را انتخاب کرده. حالا چرا؟ چون از ماه دیگه ازمایشهامون روی ادم شروع میشه و نادوست فعلا با مسئولیت جمع اوری مدارک و مشاوره با داوطلبین ازمایش قراره شروع کنه. البته کسی که اسمش وارد پروژه میشه دیگه موندگار میشه. چون همین کاغذبازیها کلی کار داره و زمان میبره و اگرچه از لحاظ تعداد بپای ایران میرسه اما هرکدومشون کاملا تعریف شده هست و جمله به جمله اش رو قانون و اصول نوشته میشه. خوشبختانه همه کاغذبازیها بعهده استادمه و گهگاهی موبور هم کمکش میکنه اما فکر کنم یواش یواش نادوست کمی از این کار را بعهده بگیره. 

دیگه براتون بگم. مصاحبه هم رد شدم. البته طرف بعد عذرخواهی گفته بود کلا بخش نیروی انسانیشون استخدام را کنسل کرده. امیدوارم طرف راست گفته باشه و یکجور عدرخواهی مودبانه نبوده باشه.
دیگه اینکه فعلا چندتا کلاسهای راستین هم کنسل شده و موعدش به پاییز سال دیگه موکول شده. خلاصه کمی ضدحال بود بخصوص که من امسال خیلی امیدوار بودم طلسم کار راستین شکسته بشه و اونهم تو مسیر خودش بیافته. بهرحال بعضی چیزها هست که دست من نیست و باید منتظر زمان و عملکرد نفر دوم زندگیم بمونم.
دیگه اینکه با یک وکیل تماس گرفتیم در مورد ایران  رفتن  راستین. میگفت تقریبا اکثر ویزاهای توریستی ریجکت شده. طرف توصیه کرد کمی منتظر بمونیم تا وقت ویزاهای دانشجویی برسه و ببینیم اوضاع ویزاهای دانشجویی از چه قراره. 
با وجود همه این اخبار من حالم خیلی خوبه و حسابی از عید و تعطیلاتم لذت بردم. برای پس فردا هم میریم سیزده بدر. یکی از پارکهایی که هرسال ایرانیهای نیویورک جمع میشن.  بعد هم دوباره از دوشنبه کار و زندگی. براش اماده ام. یعنی دارم اماده میشم. قصد داشتم الان کمی درس بخونم اما تصمیم گرفتم استراحتم را کامل کنم و بجاش یک فیلم بگذارم و تماشا کنم. 
احوال همگیتون سبز. سبز سبز.


نوشته شده در : شنبه 11 فروردین 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات(1) .

-
0
نمی پسندم
+
0
می پسندم

هورمون ؟

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا( سال چهارم) ،

سامبولی بلیکم

اوضاع و احوال ایرانیهای داخل و خارج؟ 
شنبه هست و برخلاف میل قلبیم برای یک ازمایش 10 ساعته مجبور شدم بیام دانشگاه. از ساعت 9 اینجام و تاساعت 8 شب هم کارم طول میکشه. چرا؟ چون مجبورم ازمایشی که دوشنبه هفته پیش انجام دادم را تکرار کنم. باز چرا؟ چون اونروز وقتی که ازمایش تموم شد. متوجه شدم فلان ماشین که برای گرم کردن محیط هست( ثابت نگه داشتن دما توی محدوده دمای بدن) تموم مدت خاموش بوده و نتایج ارزشی نداره و از اونجا که همه چیز رو برنامه هست برای جبران اون امروز مجبور شدم بیام همون ازمایش را تکرار کنم. 
خوب به زور اومدن دانشگاه هم نتیجه اش این بوده که برنامه داشتم برای امتحان سه شنبه درس بخونم که تا الان که ساعت 4 عصر هست هنوز نخوندم. اصلا از دیروز یک جوریم. غرغرو وعصبی و افسرده. خوشبختانه روز عید خوبی داشتم و کارها هم با اینکه سنگینه رو روال داره پیش میره و مشکل خاصی ندارم.شاید حتی اگه تمرکز و انرژی بالایی داشته باشم بتونم در حد احسن از وقتم استفاده کنم اما قضیه اینه که کم انرژیم. میدونید دارم به چی فکر میکنم؟ تغییرات هورمونی. خوب این تغییرات هورمون روی خلق و خو در بعضی خانمها و بمیزان خیلی خفیف تردر بقیه خانمها و بعضا حتی اقایون وجود داره. من همیشه خیلی خوش و خرم و خوشحال بودم که من از این ادا و اصولها ندارم و اگه فلان هورمون و بهمان هوورمون تو بدنم فیزیولوزیکی بالا پایین میرن. من از لحاظ رفتاری و حسی حتی متوجه اشون هم نمیشم. اما امروز بعد از اینکه یکهو از دیروز بدون دلیل خاصی بینهایت افسرده و بی انرژی شدم به این تغییر شک کردم. دارم فکر میکنم چندماه گذشته دوره های طولانی مدت و کوتاه مدتی بوده که با دلیل و بی دلیل بشدت بداخلاق و افسرده شدم اما دقت نکردم ببینم که الگوی خاصی با توجه به تغییرات هورمونی ام داره؟ اینکه من قبلا این طور نبودم دلیل نمیشه بگم پس هیچوقت این مشکل سراغم نمیاد. شاید هم یکجور افسردگی هست که بمیل خودش میاد و میره.خلاصه هرچی هست از سطح سواد من بالاتره و نمیتونم دلیلش را پیدا کنم. جز یادداشت کردن روزهای بداخلاقی و  پیدا کردن ارتباطش با بدنم. خب اگه اینطور باشه مثل اینکه باید نگران یک قضیه دیگه هم باشم. چون تغییر خلق و خوم خیلی شدیده و میل شدیدی به پاچه گیری و تنها بودن دارم. از نشونه هاش هم این که رفتم یک لیوان بزرگ قهوه خریدم و میخورم و  تو راهروهای تاریک و روشن دانشگاه با پاهایی که رو زمین کشیده میشه راه میرم. خلاصه من و ماموران حراست دانشگاه که تو همه سوراخ سمبه ها سرک میکشن رهروهای شنبه ایم. تک و توک یک چندتا دانشجوی خوش هم تو ازمایشگاهها ولو هستن. اما خوشبختانه غیر من کسی تو ازمایشگاهمون نیست. یک ساعتی هم رفتم جلوی پنجره و دستهام را پشت شیشه چسبوندم  و به برجهای منهتن که از دور سرهاشون پیداست و دیگه به منظره اشون عادت کردم خیره شدم. ادمهای توی مترو. برجهای بلند منهتن. اهنگهای بلند و  شاد تو کافه ها و ادمهای خوشتیپی که با سگهاشون تو خیابون راه میرن برام به منظره عادی تبدیل شده. فقط هنور بوی ایستگاهها و دیدن بی خانمانها عادی نشده. اره اسمانیم که دلش میخواد بره و تو دنیای خودش روزها و روزها گم بشه اما مجبوره به زور یک لیوان بزرگ قهوه صفحه را ببنده و خودش را به اجباربکشونه تو دنیای واقعیت و برای امتحان میان ترم سه شنبه درس بخونه و تو ازمایشگاه روزش را بگذرونه.
بجای من از روزهای بهار و تعطیلات حسابی لذت ببرید  


نوشته شده در : شنبه 4 فروردین 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات(2) .

-
0
نمی پسندم
+
2
می پسندم

امید

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا( سال چهارم) ،زیباترین لحظات زندگی ،

نزدیکه عیده و من پاک هواییم. شنبه هست و روز تعطیل. اول قرار بود برم ازمایشگاه کار کنم اما تصمیم گرفتم خونه بمونم و درس بخونم. وسط درس تو شبکه های اجتماعی هم دارم سرک میکشم. یادم میافته همیشه این موقع سال یکم بیشتر در مورد مسیری که دارم میرم فکر میکنم و تحلیلش میکنم یا توی رویا فرو میرم. امسال اونقدر سرگرم کارم که حتی فرصت خیالپردازی و رویا بینی ندارم. وسط درس و فکر، عکس نارفیق را میبینم لب دریا. یک جای گرم. حتما برای تعطیلات بهاره رفته مسافرت یک ایالت دیگه. بعد به این فکر میکنم کسانی که این عکس را میبینند چی فکر میکنند. دختری خوشگل و خوش هیکل لب دریا. از همون عکسهایی که اکثر ادمها تعطیلاتشون را اونجور تصور میکنند.( کاری به اخلاق نارفیق ندارم منظورم تحلیل عکسهایی هست که هرروزه بیشتر ما تو شبکه های اجتماعی میبینیم). بعد فکر میکنم این عکس که نمایش خوشبختی یک دختر مجرد هست چقدر با زندگی واقعیش همخونی داره. مسلما من ابعاد زیادی از زندگیش را نمیدونم و نمیتونم در مورد خوشبخت بودن و شاد بودن واقعی این نا دوست نظر بدم اما در مورد خودم میتونم نظر بدم. عکسهایی که من تو شبکه های اجتماعی از خودم میگذارم چقدر از زندگی من را نشون میده.؟ دختری خندان در کنار همسرش تو مراسم و جاهای دیدنی . چیزی که میدونم اینه که اون شادی و لبخند واقعی هست. اما یک چیز را شک دارم ایا تو جایگاهی که انتظار داشتم ایستادم؟ ایا به خواسته هام رسیدم؟ ایا این نوع کار و زندگی همونی هست که میخواستم؟

 تا یک حدی اره و تا یک حدی نه. چیزهای زیادی هست که باید تغییر کنه. اینکه من وقت برای خودم، همسرم ،سایر علایقم، ورزش، فیلم و تلویزیون دیدن ندارم خوب نیست. اینکه بخاطر عدم ثبات وضعیتمون تو این کشور جدید همش در انتظاریم خوب نیست. اینکه عید را اونطور که دوست داریم نمیتونیم با خانواده بگذرونیم خوب نیست. اینکه هنوز وضعیت کاری، زندگی و یا اینکه ایا میتونیم بقیه زندگیمون را تواین کشور ادامه بدیم و ایا به اینجا تعلق خواهیم داشت یا نه خوب نیست. اینکه همش به خانواده هامون قول دیدار تو یک اینده نامعلوم را میدیم خوب نیست.
پس چه چیزهایی خوبه؟ خنده هامون بیشتر و واقعی تره. ایران میخندیدم اما دلم هم گریون بود اینجا دل و لب میتونه همزمان بخنده. و امید. امید یه یک اینده قشنگ. اینده ای که میتونه همین بغل باشه.
اما مگه نه اینکه چهار پنج سال پیش هم همین امیدها وجود داشت؟ این امید با اون امید چه تفاوتی داره؟
نمیدونم. باشه بقیه اش را بعدا مینویسم.
امروز یکشنبه هست. فرصت نشد بیشتر در مورد لیست امیدها فکر کنم. صبح به درس و کمی خرید عید گذشت. یک ماهی کوچولوی قرمز. قصد داشتیم برای گلدون پشت پنجره بنفشه بخریم که گیرمون نیومد. یعنی دور و بر خونه نیست . همسر هم الان دست به کار درست کردن سمنو شده. سال اول که اینجا بودیم میخواستیم درست کنیم که خراب شد. پارسال همسر رفت تا اون کله شهر از یک سوپر ایرانی سمنو خرید بعد که اورد معلوم شد حتی قابل مزه کردن هم نیست. فکر کنم فقط جنبه نمایشی سفره را داشت. امسال هم متخصصین امر میگن زیادی سبز شده. خلاصه فکر کنم وعده دیدار ما و سمنوی عمه لیلا پز همون ایران بشه. من برم کمی درس بخونم بعد برمیگردم.
چهارشنبه: به به عید شما مبارک.صد سال به از این سالها. خوش گذشته؟ تحویل سال خوبی داشتید. روز اول عید چطور بود؟ من هم بگم دیروز و امروز را تعطیل کردم و خونه نشستم و پاک از فضای عید در کنار همسر لذت بردم. تحویل سال را هم تصویری درکنار خانواده ام بودم. بعد هم تلفن به بزرگهای فامیل. بعد هم دوستهامون اومدن خونه ما و شام دورهمی. سبزی پلو ماهی ظهر که نگو عالی. سمنو عالی تر. بنفشه و گل و سنبل و سبزه و ماهی هم همه سرجاشون،خوشگل و موشگل و ترگل و ورگل.
اهان امروز هم اولین مصاحبه رسمی انگلیسی ام را داشتم. دوتا کارخونه برای اینترنشیب درخواست دادم که یکیش دعوت به مصاحبه کرد. قبلا توضیح دادم که ظاهرا گرفتن اینترنشیپ بدون رابطه و معرف از خود پیدا کردن کار اصلی سخت تره. خوووووب. فکر کنممصاحبه را خوب ندادم. یعنی دو سه مورد بود که براشون مهم بود و من تجربه اش را نداشتم. تازه گفتم قصد دارم رفت و اومد کنم. تاحالا اینترویو نداشتم که حدس بزنم جوابشون چیه. اما فکر میکنم مورد ایده الی براشون نبودم. اما مهمتر از اون تجربه اش بود که خیلی برام باارزشه. حالا میدونم تو چه چیزهایی باید بیشتر کار کنم و خودم را قوی کنم. حیف شد مورد خوبی بود. اما از یکطرف باید تابستون هم از پروژه چشم میپوشیدم که همین هم برام چالش حساب میشد و میترسیدم با پیدا کردن جایگزین برای من نتونم بعد از اینترنشیپ راحت به کار برگردم. خلاصه گذاشتم به حساب سرنوشت. بشه خوشحال میرم نشه هم خوشحال نمیرم. 
خوب الان هم شب شده و منتظرم راستین بیاد خونه و اخرین ساعتهای امروز که روز اول عیده را باهاش بگذرونم.
نوروزتان پیروز هر روزتان نوروز
 


نوشته شده در : چهارشنبه 1 فروردین 1397  توسط : اسمان پندار.    نظرات(5) .

-
0
نمی پسندم
+
1
می پسندم

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic