بچه
احتمالا خیلیها با این
پست مخالفند، شاید درصد كمی مثل من فكر كنند، خیلیها مادرشدن را یكی از موهبتها
میدونند، اصلا بعضی ازدواج میكنند به عشق بچه دار شدن، بچه دار شدن بعد از یكی
دوسال زندگی مشترك را یك روند عادی و مورد انتظار میدونند، ممكنه راجع به جنسیت یا
بزرگ شدن بچه رو استانداردهای روانشناسی و عاطفی اتفاق نظر نداشته باشند اما هیچ
شكی در مورد اینكه باید بچه داربشند یا نه ندارند، خوب دیشب وقتی یكی دو تا خانم
دهه شصتی را در حال سر وكله زدن با بچه های چهار پنج ساله اشون دیدم احساس كردم
چقدر راحت و بی مسئولیتم، راستش حتی نسبت به اونها احساس جوونی هم كردم، بگذارید
اینطور بگم اصلا درك نمیكنم چطور یك نفر میتونه حاضر به اوردن انسان دیگه ای به
این دنیا باشه و اگاهانه بدونه از لحظه تولد تا سالها و شاید همیشه بیشتر وقت
روزانه اش را باید به اون اختصاص بده، نیازهاش را در الویت قرار بده و اگاه
باشه كه تمام وقتهای ازادش به اون بچه تعلق خواهد گرفت و زمانهایی كه به
خودش و همسرش اختصاص داره خیلی نادر و کمیاب میشه، قبول مسئولیت سنگین تامین همه
نیازهای مادی و معنوی این طفل و اطمینان از بزرگ شدنش تو بهترین و مناسب ترین فضای
عاطفی دغدغه و الویت زندگی میشه،درواقع از همون لحظه ای كه كسی تصمیم به بچه
دارشدن میگیره تك تك و ریزترین نیازها را باید مد نظر قراربده، و بدونه كه این
قبول مسئولیت جاده یكطرفه ای هست كه هیچ راه برگشت و جای شونه خالی كردن نداره،
یكجورهایی زندگیش رابا نفر دیگه ای شریك میشه یا شاید بهتره بگم زندگیش وقف نفر
دیگه ای میشه، حالا برام این سوال مطرحه با وجود این فداكاری و از خودگذشتگی عظیم
چرا تقریبا همه خانمهای متاهل بچه دارمیشن؟ من از خیلیها پرسیدم ازبچه دارشدن راضی
هستن؟ و اونها جواب دادند خیلی خیلی سخته اما شیرینه، اما واقعا میخوام بدونم ایا
این وقف زندگی ارزشش را داره؟ واقعا چه چیزی ورای انتخاب این نوع زندگی و بچه اوری
هست؟ گاهی فكر میكنم شاید این هم بخشی از تكامل یا بالاتربردن مرحله و درجه زندگی
هست، درست مثل ازدواج كه بااینكه خیلی محدودیتها ایجادمیكنه اما به ارامش و امنیت
و عشقی كه دریافت میكنی می ارزه، از طرفی میدونم كه عشق مادری اونقدربزرگه كه خیلی
ازمادرها حتی جرات ندارند لحظه ای زندگی اشون را بدون بچه هاشون تصور كنند، و
میدونم كه من هم مثل هرزن دیگه ای بعداز تولد بچه عاشقانه بچه ام را دوست خواهم
داشت و ازكوچكترین كاری براش فروگذارنخواهم بود اما سوال من این هست برای كسی كه
هم اكنون هم اززندگی مشتركش راضیه تمام عشق و محبتی را که لازم داره بگیره
یا بده از همسرش دریافت میکنه و همه هیجانها و ارامشهای لازم تو زندگیش را داره یا
بعبارتی قرار نیست کمبودهای زندگی زناشویی از طرف بچه جبران بشه باز هم یک زن نیاز
داره یک بچه را به این دنیا بیاره. مادرهای عزیز اصلا کاری به بچه ای که در حال
حاضر دارید ندارم. فرض کنید همه شرایط مالی را هم دارید و هیچ فشاری از طرف همسر و
خانواده برای بچه دار شدن ندارید باز هم حاضرید همه این مراحل را از نو طی کنید؟
با ارزوی سلامتی برای
همه مادرها و نی نی های دنیا
ترم اخر
تعدادوبلاگهایی كه نویسنده هاش خارج از كشورند و مینویسند خیلی كم شده، خوندن این وبلاگها كمك میكنه با شرایطم بهتر كنار بیام و بدونم مشكلات برای همه هست، همینطور باعث میشه نقاط قوت اونها را الگو خودم قرار بدم و امیدوارتر و قویترادامه بدم، حیف كه روز بروز از تعدادشون كم میشه، جالب اینكه هركی یكجور به اطرافش نگاه میكنه و همین نشون میده ما ادمهاچقدر متفاوت از هم هستیم، خوب طبق معمول من هم اینجا از افكار و احساساتم مینویسم وگهگاه هم از اتفاقات روزانه، براتون بگم كه روزها داره میگذره نه خیلی تند و نه خیلی كند، به كار و كلاس و ورزش مشغولم ، ازاونجا كه اكثرا شهرستانم كمی بخاطر كارهای متفرقه ای که تهران هست وقت كم میارم، یكی از چیزهایی كه جدیدا تو مخم رفته جراحیهای زیبایی هست مثل عمل بینی یا لیپوماتیك، اما خب از اونجا كه مرتب كلاس دارم و ورزش میكنم میدونم تا مدتی باید ورزش را كنار بگذارم و برای همین خیلی مصر به عمل نیستم ،دیگه اینكه مرتب برای تقویت لیسنینگ و كامپرهنسیو سریال فرندز میبینم اما احساس میكنم كافی نیست و باید فكر دیگه ای براش بكنم، كلا ترس غریبی از زبان پیدا كرده ام ، نمیدونم چرا روز بروز بجای اینكه اعتمادبه نفسم بیشتر بشه ترسم بیشتر میشه، شاید بخاطر اینكه شدیدا از پروسه مصاحبه برای پیدا كردن شغل میترسم، دیگه هم تصمیم گرفتم فعلا گرفتن گرین كارت رو تو الویت قرار بدم و برای همین به مدرك مستر اكتفا كنم و دنبال پی اچ دی نرم، احتمالا بعد از اینكه خیالم بابت گرین كارت راحت شد یا پی اچ دی بخونم یا برای هم ارز كردن مدرك داروسازیم اقدام كنم اما فعلا رسیدن به كارو امنیت و زندگی برام الویته چون حسابی از زندگی بسبك دانشجویی خسته شدم و دلم امنیت و ثبات میخواد، راستی یادم باشه یك پست مفصل هم راجع به بچه بنویسم، اخه چندوقت پیش اوباما یك طرح به مجلس داده بود تو همین مورد كه متاسفانه مورد قبول واقع نشد اما احتمالا كلینتن باز طرح را مطرح كنه، البته اگه رییس جمهوربشه، اوووف كه اگه ترامپ بشه چی میشه ( همین الان تو داروخانه یک مریض داشتیم که از امریکا اومده بود نظرش را راجع به انتخابات پرسیدم گفت احتمالش هست ترامپ بشه ;o )میدونید بچه ها كلا اعتماد به نفسم خیلی پایین اومده، امریکا من دو تا دوست هم رشته ای خودم پیدا كردم، اولی كه مثل من داروسازبوده واز ایران اومده بهشتی خونده و قبلش فرزانگان بوده ، یک دانشگاه دیگه داره مستر میخونه و فاند گرفته ، فوق العاده اكتیو هست و مرتب پروژه داره میده و تز هم گرفته، ادم كیف میكنه همچین دختری را میبینه،قصد داره پی اچ دی بخونه، البته رشته اش با من متفاوته و مثل من كارش محاسباتی و عملی نیست، بنظرم اینده درخشانی داره،این درحالی هست که من حتی نمی دونم چطور میشه یک پروژه برداشت. دومین دوستم كه بتارگی باهاش اشنا شدم هم رشته و هم دانشگاه منه، البته من درست قبل از اینكه مرخصی بگیرم و بیام ایران باهاش اشنا شدم دو ترمه که اومده وداره درسش را سه ترمه تموم میكنه، دوستم مقیم كانادا هست و زبان را مسلطه، اونقدر هم درسش خوبه كه از حالا تزگرفته و سوپروایزرمون هم بهش پیشنهاد پی اچ دی داده، هردو دخترهای بینهایت خوبی هستند و خوشحالم كه دوستهایی مثل اونها پیدا كردم، میدونم مقایسه كار خوبی نیست، اما واقعا دلم میخواست توانایی اونها را داشتم نه اینكه شاگرد متوسطی باشم و با دلهره و ترس از اینده روزهام را بگذرونم. البته این درس را از دوران دانشجویی ایرانم هم گرفتم که زندگی مسابقه نیست. وشاگرد زرنگ یا متوسط بودن نقشی در خوشبختی نداره اما باز که دوباره افتادم وسط درس و مشق دلم میخواست میتونستم خودی نشون بدم و بساطی بپا کنم. نه اینکه تازه بخواهم زبانم را قوی کنم و اسکیلهای کامپیوتررا یاد بگیرم. بهرحال چاره ای نیست. یک ترم از درسم مونده و میخوام درست و حسابی از این فرصت استفاده کنم احتمال داره تز بردارم و واقعا دلم میخواد یک کار خوب بیرون بدم . بقیه اش بعدا
فرار
جاذبه
اینطوریاست
گفتم یک نیمچه پستی بگذارم شما دوستهای خوبم را هم از وضعیتم باخبر کنم. در کل خوبم. کارهام داره به خوبی پیش میره و کم کم نگرانیها بر طرف میشه. البته اونی نشد که میخواستم اما باز هم خوبه. حالا که نگرانیهام برطرف شده شروع کردم برای خودم وقت گذاشتن. از هفته دیگه صبحها میرم سر کار وعصرها میرم ورزش و کلاسهای مختلف کامپیوتر. از ورد گرفته تا اکسل پیشرفته و اکسس و اس پی اس اس. حتی یکی دو کلاس تخصصی هم ثبت نام کردم که احتمالا تو مرداد. تو وقتهای ازادم هم کمابیش دارم زبان میخونم. راستین هم برگشت تهران و اونهم حسابی فعال شده. ورزش میره و چتدتا دوره تخصصی ثبت نام کرده. درواقع برای اینده اش بین دو رشته و شغل مونده که کدوم را ادامه بده اما فکر میکنم این کلاسها باعث بشه که تا اخر تابستون به قطعیت برسه. نمیخواهیم این سری خودمون را با رفت و اومد بین شهرستان و تهران خسته کنیم و احتمالا تا شروع اون چندتا دوره تهران نمیرم. خلاصه داریم یک جورهایی خودمون را برای زندگی اونطرف اماده میکنیم . راستش وقتی که میخواستیم ایران برگردیم. اصلا دلم نمیخواست برگردیم و الان هم که اینجام باز رفتن برام سخته. خصوصا که میدونم این سری یک دوره خیلی طولانی خواهد بود. البته امیدوارم راستین بتونه ویزا بگیره و راحت رفت و اومد کنه. موندم بنده خداها دانشجوهایی که ویزای سینگل میگیرن چطور طاقت میارن! امیدوارم من هم به شرایط دوری راحت عادت کنم. شب همگی بخیر
دوادم با یک پرواز
زندگی اینور اب با اونطرف خیلی متفاوته. این تفاون نه تنها در خونه و وسایل زندگی و تجمل ونه تنها در خیابونها و ادمها و زندگی شهری ونه تنها در نوع ادمهای دوروبر و ارتباط گیری و زبان متفاوت هست بلکه میتونه تو طرز فگر و روش زندگی هم باشه. درست از زمانی که وارد فرودگاه میشی و مهر تو پاسپورتت میخوره با یک پرواز یکروزه وارد یک دنیای دیگه میشی. از همون لحظه ورود به فرودگاه که باید ارتباطاتت را با زبون دیگه ای داشته باشی و بجای استقبال خانواده باید دنبال تاکسی باشی شکل و نوع زندگی ات متفاوت میشه. سرعت فکر کردن اونجا سریعتره. باید حواست به مسائل مختلفی باشه و ذهنت درگیرتره چون اونجا فقط خودت و همسرتی. حتی فعالیتهای بدنیت بیشتر میشه. تو ایران پدر و دوست اشنا زحمت چمدانهات را میکشن و از صندوق عقب تا اسانسور میارن . اما تو نیویورک خودت باید ساکها را جابجا کنی. کرایه تاکسیها بشدت گران هست و اکثر اوقات چمدونهای سنگین را باید از پله های زیاد مترو بالا و پایین ببری. کاری که هرگز تو ایران نمیکردی. حتی توی اسباب کشیها هم کارگر داشتی و اونها زحمت حمل و جابجایی وسایل را میکشیدند و تو فقط وسایل را تو کارتن میگذاشتی. اما اونجا کارتنها و چمدونهاس سنگین را توی خیابون روی چرخهاشون از مترو تا خونه میکشی و بعد از کلی پله به اتاقت میرسی. اخه تو نیویورک غیر از برجهای بلند تو خونه های چندطبقه خبری از اسانسور نیست. اره بعد از یک پرواز چند ساعته وارد یک دنیای دیگه میشی. با ادمهایی با ظاهرها رفتارها قانونها و مراودات مختلف.به یک کلام متفاوت کاملا متفاوت. انگار از یک سیاره به سیاره دیگه رفته باشی. تو ایران روی مبل لم میدی به صحبتهای مامانت با خاله ها گوش میکنی. نگرانیهای راجع به فلان مهمانی و فلان ادم را میشنوی. اما توی امریکا جدیدا روی یک تخت میشینی تند تند ایمیلهات را چک میکنی . ایمیل میزنی. و راجع به فلان امتحان و درس فکر میکنی. فیس بووک و لینکدین را چک میکنی و برای کارهایی که برای موفق شدن نیاز داری برنامه ریزی میکنی. تو ایران زمان می ایستد. انگار ساعتها میخوابن و تو در کندی اتفاقات و روزمرگیها متوقف میشوی. اما تو نیویورک ساعت روی دور تند میچرخد. وقت کم میاری. از حجم کارها و برنامه ها وحشت میکنی. به کلاسها و دوره ها و درسهایی که برای جلورفتن نیاز داری فکر میکنی. همیشه در حال دویدنی. باز وقت کم میاری. انگار دوباره ار نو بچه کنکوری شده ای که غول کنکور جلوی راهت خوابیده. دهها نفر عین تو مشغول رقابتند. هندیها بخاطر زبان قوی اشون خیلی جلوتر از تو هستند. تو باید بدوی تا بازنده نباشی. باید خیلی چیزها یاد بگیری. مغزت مثل ساعت کار میکنه. قلبت از ترس فلج میشه.با خودت برنامه و هزاران کاری که باید بکنی و مطلبی که باید یاد بگیری دوره میکنی و با یک پرواز چند سا عته باز در ایرانی. بارخوت و سکون زندگی ایرانی بخواب میری و فراموش میکنی که نوع دیگه ای از زندگی هم وجود دارد. و به اندازه مایلها از خود امریکاییت فاصله میگیری.
هفت
میدونید دوستان یکی از موردهایی که تحت تاثیر مهاجرت قرار میگیره ارتباط شما با همسرتون هست. این تغییر بزرگ میتونه شما را بهم نزدیکتر کنه یا دورتر. وقتی هدفهاتون، دیدی که از اینده تون و مسیرتون دارید یکی باشه بهم نزدیکتر میشید. مثل دوتا خط که بسمت هشت شدن میرن اما وقتی چیزی که از زندگی جدیدتون میخواهید و انتظار دارید متفاوت باشه این راه بسمت هفت شدن میره. راستش من نمیدونم که من و همسرم بهم نزدیکتر شدیم یا دورتر. در حقیقت وقتی امریکا هستیم بهم نزدیکتر هستیم. اما مطمئن نیستم این نزدیک شدن واقعیه یا بخاطر تنها بودن و نیازمون به همدیگه هست. ااااااخه سفر طولانی اخری که به ایران داشتیم خیلی چیزها را تغییر داد. درواقع این اواخر من و راستین از هشت به یک هفت بزرگ رسیدیم. و حالا داریم سعی میکنیم این هفت ناموزون و زشت را موازی یا هشت سابق کنیم. و اما علت. حقیقتش سری اخر که ایران بودیم . هرکدوم باز شدیم بچه مجرد پدر و مادرمون. بجه خونه. این دوره به راستین نشون داد که چقدر پدر و مادرش پیر و فرتوت و ناتوان شدند. وابستگی شدیدشون به راستین و حس مسئولیت راستین به اونها باعث عوض شدن دیدگاه راستین به مقوله مهاجرت شد. درواقع راستین میگه ما خونه و ماشین و وسایل زندگی خوب و کار و ارامش و از همه مهمتر پدر و مادر را فدا کردیم تا زندگی توی یک اتاق و عوض شدن ارقام درامد و مخارج را بشرط تغییر محیط و کشور بخریم. اررره راستین تا حد زیادی پشیمونه. دلش میخواد میتونست درست به نقطه قبل رفتنمون برگرده. روزی که اخرین قسط خونه همزمان با اومدنمون تموم شد و میتونستیم تو ایران هم بهتر زندگی کنیم. از طرفی بنظر اون بخشی از زندگی مسئولیت ما در قبال پدر و مادرهامونه. من میفهم چی میگه. خوشبختانه پدر و مادر من هنوز روپا هستند و به اینده و تغییر شرایط امیدوارم. مطمئننا اگه قرار بود تا ابد شرایطمون همینطور بمونه بنظر من هم مهاجرت کار اشتباهی بود اما فکر میکنم درست میشه و اوضاع خیلی بهتر میشه. خلاصه این فکرها و تغییر هدفهاست که راه ما را هفت میکنه.خصوصا اینکه میدونیم مرداد که برگردیم امریکا چندسالی امکان برگشت نداریم و سن بالای پدر راستین ووابستگی و نیازش به راستین واقعا درداوره. حتی روزهای اخر انقدر این هفت شدید شده بود که من به راستین پیشنهاد دادم این دوسه سال ایران بمونه اما خب راستین نمیتونه من را تنها بگذاره و درست هم نیست و دوری طولانی مدت برای زندگی مشترک سم هست. حالا باز جمعه ای که در پیشه داریم برمیگردیم ایران. برای حدود سه ماه زندگی دیگه. و این واقعا نگرانم میکنه. نگران رابطه ای که شدیدا احتیاج به مراقبت داره. اختلاف دیدگاه و نظر چیزی نیست که راحت حل بشه و احتیاج به از خودگذشتگی و فداکاری داره. و تنها بهانه ،فقط عشقی هست که باید ازش مراقبت بشه.
هفته اول سفر سوم
سلااااام به همه. صبح یکشنبتون بخیر. چطورید دوستان؟ ما یکهفته ای هست که اومدیم اینجا و خوشبختانه همه چی خوب و خوش بوده. روز اول دوست نازنینمون اومد فرودگاه دنبالمون و ما را رسوند خونه جدید. خونه جدید را از روی عکس پسندیده بودیم و خوشبختانه مثل عکسش خوب بود .حتی از بعضی جهات بهتر. چون اشپزخانه بزرگتری داشت که تو عکس معلوم نبود و یک بالکن عالی برای تایستون و کولر. خونه دوتا اتاق بیشتر نداره که اتاقها با یک راهروی دراز از هم جدا هستند . یکجورهایی کاملا مستقلند. درواقع چیزی به نام هال نداره. اتاق دوم برای دوتا دختر هندی هست که دانشجوی دانشگاه خودم اند.حتی یکیشون هم رشته ای البته سال پایینی. دخترهای خوبیند. نسبتا تمیزن. . فقط بینهاییت وسیله دارند ویکمی نامرتبند. کف اشپزخونه و میزش و حتی یخچال پر شده از وسایلشون. البته اشپزخونه قفسه کم داره اما خب عزیزم حتی زنهای خونه دار ایرانی هم انقدر خرت و پرت ندارند که تو فسقل دانشجو در عرض یکسال جمع کردی. فکر میکنم از اینها باشند که مثلا سس میخرن بعد بدون اینکه برای بار دوم استفاده کنن دوباره یک بسته دیگه سس میخرن. احتمالا نصف خوراکیهای یخچال تاریخ گذشته است. البته شاید. یکمی هم کثیفند و ماکروفر و گاز و کابینت با یک لایه چربی پوشانده شده. که الان راستین را فرستادم کمی چیز میز بخره یکمی تمیزش کنیم. البته خود من اصلا کدبانوی خونه دار نیستم اما حتی این حجم کثیفی برای من هم زیاده. بریم سراغ محله. محله خوبی هست. ناحیه جنوب بروکلین اسمش بی ریج هست. همون که سال اول خونه گرفته بودیم. محله مسکونیه خوشگلی هست با قیمتهای مناسب چون فقط یک خط متروی R بیشتر نداره. ساکته و خونه هم به مترو نزدیکه. خلاصه خیلی بهتر از خونه پارسالمونه. دیگه براتون بگم. رفتم دانشگاه و سوپروایزرم گفت که هیچ درسی تابستون ارائه نمیشه به مسئول اینترنشنال که گفتم گفت خوب پس چاره ای نیست برای ترم پاییز بیا. ای توانتی جدید صادر کرد و با این اوصاف سفر مارا جلو انداخت. بععععععله ما اخر می برمیگردیم. میشه نصفه های خرداد. اما میخواهیم خونه را از دست ندهیم. البته بخاطر این هم هست که دپوزیت دادیم و یکجورایی هم مجبوریم کسی را بجای خودمون پیدا کنیم. فعلا دربدر دنبال اینیم که کسی را پیدا کنیم وخونه را برای سه ماه سابلت بدیم. از اونطرف رفتار اقای خریدار داروخانه هم طبیعی نیست وواقعا مشکل داره . از یکطرف پیغام میده پس کی برمیگردید و اگه من مکان مناسب پیدا کردم شما نیستید چیکار کنم و ال و بل. حالا که بهش میگیم ما داریم زودتر برمیگردیم برای قرارداد. میگه نه عجله نکنید و ال و بل. فقط دعا کنید برگشتیم ایران تو کمیسیون خرداد همه چی حل بشه و بره پی کارش. این هفته هم به گشت و گذار با دوستهامون و مهمونی و پاساژ گردی گذشت. باغ وحش نیویورک که تو محله برانکس هم هست رفتیم دیدیم. امروز هم میریم روزولت ایلند را ببینیم حتما براتون عکس میگیرم شما هم ببینید. البته تو خود نیویورک پاساژ به اون معنی نداره. دیدن خود مغازه یک مارک پوشاک به اندازه یک پاساژ وقت میبره :) . فعلااااااااااا
رعد و برق
مهم نبود که تو این چندماه گهگاهی همکلاسیهام تو گروهی که عضوشم راجع به امتحانات حرف میزدن. مهم نبود که به امتحان جامع نرسیدم و الان باید با یک گروه دیگه امتحان بدم و هولش را دارم.مهم اینه که الان میتونستم فارغ التحصیل بشم و لباس بپوشم و کلاه رو سرم بگذارم و مرحله دیگه ای از زندگیم را شروع کنم .این چندروزه فیس پر شده از عکسهای فارغ التحصیلی همکلاسیهام . کارم شده لایک کردن و تبریک گفتن. یک ترم عقب افتادم مهم نیست اما واقعا احساس میکنم جای من هم میتونست تو اون عکسها و تو مراسم باشه. درواقع میترسم حتی ترم دیگه هم فارغ التحصیل نشم . باز هم یکسال عقب افتادن در کل مهم نیست اما میترسم روی رزومه و کارم و نظر استادها تاثیر بگذاره. در کل حس بدی داره لایک کردن و تبریک گفتن در حالی که تو انتظار بدون کار مفید نشستی
مسافر مهاجرنما
یکسری وسیله باید میبردم انباری. وقتی به انباری سر میزنم و وسایل خونه ام را میبینم که توی چندتا کارتن چیده شده واقعا دلم میگیره. کارتنهایی که راستین با دقت بسته بندی کرده بود و اماده فرستادن به امریکا بود ولی وقتی من رسیدم به اون سر دنیا و شرایط زندگی تو امریکا را دیدم پیغام فرستادم نیاره و سرنوشت کارتنها به انبار ختم شد. برادرم فقط چند ماه قبل من رفت کانادا. مهاجرتی اقدام کرده بود. تمام وسایل زندگیش را غیر از اسبابهای بزرگ فرستاد کانادا. وقتی تصویری باهاش حرف میزدیم همون فرش و همون بشقاب و وسایل تزیینی همیشگی را میدیدیم. انگار فقط از خونه ای به خونه دیگه اسباب کشی کرده باشه. همچین تصویری من از مهاجرت داشتم. یک خونه میگیریم و تمام وسایل بغیر از بزرگها را میبریم. توی یک سرزمین دیگه کار میکنیم و درس میخونیم و زندگی میسازیم. اصلا فکر نمیکردیم زندگیمون به دوسه تا بشقاب و دوتا تشک سفری و یک موکت دو در یک و تلاشی طولانی برای رسیدن به اقامت ختم بشه. اررره دیدن وسایلی که یکروز با دقت و وسواس خریداری شده و الان توی انباری خاک زمان را میخوره سخته. ویزای امریکا را تو پاسپورتم دارم. اما به اندازه سر سوزنی احساس یک مهاجر را ندارم. درواقع بیشتر حسم مثل یک مسافر هست . مسافری با سه چهارتا چمدون لباس و یک مشت کارتن تو انباری ایران و یک مشت کارتن دیگه تو انباری در امریکا. من مسافری هستم که هنوز با هیجان منتظر نتیجه لاتاری هست و تا مدتها بعدش فروم را میخونه و مشتاقانه نگاه میکنه چه کسانی بلیط اقامت یا همون گرین کارت را برنده شدند. کسی که هنوز به سایتهای مهاجرتی سر میزنه چون هنوز بعد از ده سال فقط یک مسافره. نه یک مهاجر. کسی که باز هم امسال مشاوره مهاجرت کانادا را رفت تا ببینه میتونه همزمان برای کانادا اقدام کنه تا اگر بدلیلی راه امریکا به سر انجام نرسید راه و مسیر دیگه ای برای رسیدن داشته باشه. که متوجه میشه درسته تقریبا انگیزه ده سال پیش را کم و بیش داره اما برنامه های مهاجرتی به انگیزه کار نداره و رقم سن براش ملاکه. خلاصه مسیری که شروع کردیم مسیز اول و اخره. یا موفقیت و اجازه خانه ساختن در کشوری دیگه یا شکست و برگشت و شروع از صفری دیگه.
هفته اخر سفر دوم به ایران
یکشنبه عصر وقتی خریدار مطمئن گفت که قبل رفتنمون نمیتونه قرارداد ببنده کارهام را کردم و دوشنبه اومدم تهران. از سه شنبه هم بدون استرس شروع به جمع و جور و خرید و کمی کار اداری و دیدن دوست و اشنا کردیم. حالا امروز از لیزر که برگشتم میبینم اقای خریدار پیام داده من اگه امروز مکانی را اجاره کنم شما فردا میتونید برگردید شهرستان برای قرارداد ؟ پبغام دادم باشه حرفی نیست. بعد زنگ زدم باز میگه نه فردا نمیتونم قرارداد ببندم شما بیایید فرمها که مثلا چیزی مثل (مبایعه نامه خانه ) هست را امضا کنید بگذارید پیش خانواده بعد تا شما نیستید خانواده بجای شما قرارداد را ببندن. گفتم نه باشه برید فرمها را بگیرید بفرستید من امضا میکنم میگذارم پیش خانواده. میگه نه خود خانواده برن فرم بگیرن.گفتم نه اینطور که نمیشه هرموقع خواستید پدرم وکالت دارن میان پای قرارداد. بهرحال اگه بخواهید فردا و حداکثر شنبه صبح بتونم بیام شهرستان خود قرارداد را ببندم. باز میگه بگذارید من ببینم مکان را میتونم امروز عصر اجاره کنم و تا دوساعت دیگه خبرتون میکنم.یعنی این دکتر با این هم خدا خواستن و هم خرما خواستنش داره ما را میکشه. هم میخواد تا لحظه اخر قرارداد نبنده که خدای نکرده زودتر چک نده. هم میخواد ما را ازدست نده و یکجورهایی معامله کنه. البته بهش حق میدم این گپ دوماهه تا تیر هم زیاده اما ما که حرفی نداریم و همه جوره داریم همکاری میکنیم. حالا امشب با اینکه قرار بود مهمونی داشته باشیم اما نشستیم پای تلفن که ببینیم دکترجان تا یکی دوساعت دیگه چی قصد میکنن و اگه دلشون رضا داد ما همین شبانه برگردیم شهرستان و فردا اونجا باشیم و دوباره یا فردا یا جمعه برگردیم تهران. راستش حرفی از اینهمه رفت و اومد نیست یا اینکه تا همین الان هم دودله و دست و دلش نمیره زودتر چک بده. میترسم پامون برسه شهرستان بعد دوباره پشیمون بشه. ما هم چون تنها خریدار موجوده مجبوریم با هر ناز ایشون بسازیم.اینم از داستان ما تا امروز و یا شنبه. شنبه شب هم پرواز و مدتی دور شدن از مشکلات اینجا و البته عوض شدن پرده و شکل و شمایل زندگی و سر و کله زدن با مشکلات اونجا. راستی اتاق هم فعلا اتاق یکی از همکلاسیهام (ویتنامی) را اجاره کردم که کار پیدا کرده و داره میره اتلانتا. تخت و کمد هم داشت قیمت خوبی میداد دوسه ماه پیش که فکر نمیکردیم دوباره مجبور به برگشت باشیم دورادور ازش خریدیم. اخه قیمتش مناسب بود و خیلی تمیز بود و میشد بخاطر تمیزی و نداشتن حشره مشره بهش اعتماد کرد. اما چه فایده .احتمالا تا تیر که دوباره قراره برگردیم نتونیم بفروشیم و مجبور بشیم بگذاریم دم در:( اینم از شانس گندیده ما هست
در انتظار
جنگ و شانس
الان تو ارایشگاه نشستم و دارم به ارزوهام فكر میكنم، یعنی میشه روزهای خوب برسه، ایا روزهای خوب مثل همیشه شرطیه؟ یعنی تو هرمرحله ته دل راضی نیست و درگیر مرحله دیگه هست مثل الان كه بااینكه پام به امریكا رسیده اما در تكاپوی رسیدن به گرین كارت و امنیت و خونه و كاشانه هستم، بااینكه فهمیدم زندگی چیزی جز این نیست كه روزها را زندگی كنیم اما وضعیت معلق الان چیزی نیست كه بتونم توش اروم و قرار داشته باشم، پولهامون تموم شده و شروع به قرض گرفتن كردیم، از اون مهمتر من زندگی معمولی نمیخوام و میخوام سطح درامد خوبی داشته باشیم، نه فقط موفقیت خودم را میخوام بلكه بیشتر موفقیت راستین را میخوام. روزها را باید زندگی كرد، میدونم و سعی میكنم غافل از گذر زمان نشم، بدونم روز و ماه و سالم چطور میگذره. امسال خوب شروع نشد، تا این نیمه اردیبهشت هیچ چیزی مطابق میلم پیش نرفته، گاهی فكر میكنم چطور برای بعضیها شانس و خوشی بی خبر و بدون اینكه ارزوش را داشته باشن از هوا میرسه، مثل كسانی كه لاتاری گرین كارت قبول میشن، یا لاتاریهای پول، یا هزار و یك اتفاق خوبی كه برای بعضی ادمها می افته، شاید تنها خوش شانسی من مولتی شدن ویزام بوده وگرنه هرچیزی تو زندگیم را خیلی سخت بدست اوردم جنگیدم، همیشه جنگیدم و جنگجو بودم. ارزوم شده راحت و كوتاه رسیدن به خواسته هام به ارزوهام، از تلاش ابایی ندارم اما از جنگ خسته شدم، دلم شانس و اقبال بلند میخواد، میشه لطفا؟؟؟
همینطوری
جمعه هست و چیزی به رفتنم نمونده، هنوز خونه پدر و مادرم هستم و قراره تا اواسط هفته اینجا بمونم. امید داریم كه شاید لحظه اخرخریدارتصمیم به بستن قرارداد بگیره و مسیر كم ریسك جلو بره، متاسفانه خریدار هنوز دودل هست و عقد قرارداد را منوط به پیدا كردن جای مناسب كرده. اصلا بیخیال، در كل خوبم ومنتظررفتنم، شاید هم بهتره بگم یكجور قاطی پاتیم، از همون دردهای بی درمان كه ادم حتی نمیدونه چه دردی داره، نمی دونم اون هم حل میشه، خوب از جزییات مسخره بگم، جلسه اخری كه رفتن لیزر صورتم سوخت و الان اندازه یك ناخن رو صورتم لك افتاده :( چهارشنبه هم رفتم رنگ مو كه رنگ روشن میخواستم موهام نارنجی شد دوباره رنگ كرد حالا موهام حتی از قبلم تیره تر شده :( اون روز چیزی نگفتم اما تصمیم دارم فردا باز برم گله كنم این چه نوع رنگ زدنه؟ شاید هم برای بار سوم رنگ كنم، جالبه خیرسر، یعنی یكی از بهترینها هم هست . میدونید بچه ها احساس میكنم كمی با وبلاگم غریبه شدم، سه سالی هست مینویسم اوایل راحت از همه چی مینوشتم اما جدیدا خودسانسور شده ام. امیدوارم باز بتونم راحت بدون ترس از قضاوت بنویسم
دوهفته
سلام تا دوهفته دیگه با یك چمدون كوچیك عازم یك سفر كوتاه به امریكا هستیم، سفر یكماه و نیمه، البته تو همین فرصت كوتاه باید یك درس سه واحدی بگیرم و امتحانش را بخوبی پاس كنم، خوب من تو جزوه نویسی فاجعه ام، حتی به فارسی هم نمی تونم خوب جزوه بردارم برای همین تو نبود همكلاسیهام و جزوه هاشون كه فارغ التحصیل شده اند امیدوارم به مشكل برنخورم، بچه ها اكثرا فارغ التحصیل شده اند و بعضیهاشون هم جاب افربرای كار گرفته اند:) خوبه، امیدوارم موفق باشند و روزی قسمت من هم بشه، البته یكم اعتمادم را به خودم ازدست دادم، خوب اخه عملكرد اسمان تو دوره تحصیل خیلی خوب نبوده، معدلم متوسط هست و راستش دانشگاهم پذیرش پی اچ دی ام را برای فال ٢٠١٦ رد كرد، در كمال شرمندگی ریجكت شدم، البته سوپروایزرم میگفت معدلم كافیه و نمیدونم این ریجكت شدن به علت این هست كه من تا اونموقع درسم تموم نشده یا كلا من را مناسب ادامه تحصیل ندیدند؟ وایا شانسی برای اسپرینگ ٢٠١٦ دارم یا بكل باید تصمیم دیگه ای بگیرم. بیخیال. راستش با این نتیجه ازگرفتن جاب افرهم ترسیدم، میترسم تو فرصت سه ماه ای كه بعد فارغ التحصیلی میدن نتونم موفق بشم، خوب بیخیال، فعلا كه تا اونموقع خیلی مونده؛) دیگه براتون بگم كه تا همین چندوقت پیش اصلا دلم برای امریكا تنگ نشده بود، حتی به زندگی سبك ایرانی هم عادت كرده بودم و تغییر وضعیت برام سخت بود اما الان یكهفته ای هست كه دلم می خواد برگردم و زندگی ام را شروع كنم، شاید هم بهتره بگم مسیری را كه انتخاب كردم ادامه بدم. تو این مدت شناخت دیگه ای هم از راستین پیدا كردم، بااینكه وقتی امریكا هستیم راستین خیلی بیشتر از من خودش را با اونجا تطبیق میده و به اصطلاح حال میكنه اما فهمیدم اگه تو ایران پولداربود هیچوقت اونطرف را انتخاب نمی كرد در عوض فكر میكنم من درهرصورت بازبرمیگشتم. راستین بااینكه همراه خوبی برای من بوده و هست اما وقتی احساس میكنم دارم اونرا از علائق و خانواده اش جدا میكنم حس عذاب وجدان امیخته با عصبانیت را دارم و همین رو روابطم هم كمی تاثیر گذاشته. باز هم بیخیال، دیگه براتون بگم در مورد داروخانه ریش و قیچی امون دست خریدار افتاده، تا اخرهفته معلوم میشه ایشون میان پای معامله یا معامله به تیرماه موكول میشه ،البته ما هم كاملا بی نقش نبودیم چون راستین میگه منطقیه تا تیرماه و دیدن نتیجه تهران صبر كنیم. بااینحال اگه خریدارقصد معامله تو اینهفته را داشته باشه جلو میریم، اینهم برنامه های من