در حین کار
یادی از دوستان
امتحان پایان ترم جهنمی
به به سلام به دوستهای گلم. نمیدونید چقدر دلم برای اینجا و شماها تنگ شده بود. تموم روزهایی که امتحان داشتم پر پرمیزدم بیام اینجا مطلب بنویسم و موضوع هم تو مغزم جولان میداد اما کو وقت. یعنی این سری امتحانهای پایان ترم یکی از سختترین دوره های امتحانات پایان ترم بود. عملا شهید شدم. نه تنها من . اشک همه بچه ها در اومده بود. همه امتحانات توی یک هفته. و حجم مطالب هم بینهایت سنگین و زیاد. هرچی هم میخوندی مگه تموم میشد. توسر و کله امون میزدیم تا دوره امون تموم بشه شاید باور نکنید امابرای هر درس فقط حدودا 7-8 تا صفحه پشت و رو فرمول حفظ میکردیم و یاد میگرفتیم. شاید بپرسید مگه فرمولها را نمیدن؟ راستش در کل 4-5 تا مهم هاش را سر امتحان میدن ولی در واقع باید همش را بلد باشی. اخ اخ که امتحانات هم یکی از یکی سختتر. یعنی هر امتحانی میدادیم همه بچه ها میگفتند سختترین امتحان این دوره بود و بعد دوباره بعدی می اومد بدتراز قبلی. هی دلم میخواست تو اون دوران بیام بنویسم خاطره اش را ثبت کنم برای بعدهای خودم. نشد که نشد. حالا هم همچین دوره استراحت ریشه دوونده زیر پوستم که تموم حسهاو موضوعات پریده رفته. بذارید تا بحث درس و امتحانه یک مثال هم برای مقایسه این وسط بگذارم. گفته بودم که اینجا معدل خیلی مهمه و برای داشتن یک معدل خوب باید حداقل از سه تا درس هر ترم، دوتاش را A بگیریم و یکیش B+ حالا این جناب A یعنی چی؟ یعنی گرفتن 90 از 100 یا بعبارتی 18-20 از بیست و این خانم B هم یعنی 16-18 از 20 . وB+ هم یعنی همون 17 خودمون. پس میتونید حدس بزنید که وقتی میگن دانشگاههای خارج عین قیف هست به این خاطره. و بیشتر میتونید درک کنید که چرا اینجا باید اینقدر درس خوند چون فقط بحث پاس کردن درس نیست. خوب دوست جونها خیلی زود برمیگردم برای پست بعدی. راستی 6 تا کامنت خیلی خیلی خوب از شما دوستهای نازنینم دارم . همین امروز که میشه تا فردای شما جواب محبتتون را میدم.
هم خونه ای
هرچی خواستم برم سر درس .نتونستم. گفتم اول بیام یکم باشماها حرف بزنم و برم. جالبه نمیشناسمتون اما دوستتون دارم و واقعا دلم برای حرف زدن باشماها تنگ میشه. امیدوارم هیچوقت یک اشنا اینجا را پیدا نکنه چون خودبخود دیگه ادم این احساس راحتی را نداره. خوب خبرها و اتفاقها،اول خوبهاش را بگم یا بدها؟
دلشوره
پست قبل را که مینوشتم سرشار از ارامش بودم برنامه داشتم و میدونستم قراره چه اتفاقهایی بیافته. از دیروز که همه چیز عوض شده و در عین حال هیچی معلوم نیست پاک دلشوره افتاده به جونم. یعنی الان بجای درس خوندن دارم راه می افتم برم دانشگاه بقیه پرس و جو با یک دل که توش رخت میشورن. بله خدمتتون عارضم که دیروز که با مسئول اینترنشنالها حرف زدم گفتند میتونی ترم را مرخصی بگیری اما حتما باید برای ترم تابستون که اوایل می شروع میشه ثبت نام کنی. و نمیتونی همیتطوری وسطهای جولای برگردی و تا ترم پاییز سال بعد صبر کنی. مگه اینکه بری و دوباره درخواست ویزا بدی.البته ایشون نمیگن که چون سویس وسط تحصیل غیر فعال میشه اینکار ریسکی هست میپرسی میگن بله ریسکی هست. یعنی کلا مدلش اینطوریه که فقط به سوال جواب میده. حالا بیخیال. حالا این یعنی چی. یعنی من باید بعد امتحانهام سریع برم تا از اون ور سریع برگردم . یعنی امتحان جامع هیچی. پس باید برم اون را هم کنسل کنم. البته هنوز یکی دوسوال دارم باید برم از مسئول اینترنشنال بپرسم. خلاصه زودتر رفتن من باعث میشه باز تنها و بدون راستین سفر کنم. چون اولا قرارداد خونه امون تا وسطهای فوریه هست. ثانیا راستین احساس تعهد کاری داره و نمیتونه صاحب کارش را تو اوج کار ول کنه بیاد. بلیط نگرفتم. نمیدونم کی اماده رفتن میشم. از بچه های ترم یک هوا عقب می افتم. هول امتحان جامع که عقب می افته هم هست. پارسال ترم تابستون هیچ درسی تو رشته ما به حد نصاب نفرات نرسید و تشکیل نشد. امسال باید و حتما و حتما و حتما ترم تابستون کلاس داشته باشم وگرنه سویسم غیر فعال میشه و حق ورود به امریکا را از دست میدم. باید تو این فاصله بگردم شده حتی یک کلاس زبان شرکت کنم. از اون طرف میخواستم 5000 دلار را بعدا بدم میدونم موقع ثبت نام ترم تابستون که ژانویه هست اگه تسویه نکرده باشی ثبت نام انجام نمیشه. باید یک فکری هم بحال اون بکنم.که خدای نکرده ثبت نامم کنسل نشه. یعنی حسرت یک زندگی اروم و با ثبات را دارم. همه عین ادم دانشجو هستند و درس میخونن . من هم همیشه دنبال رویاهام میدوم و کلی استرس دارم. از اون طرف کارهای ایران هم هست که دلم نمیخواد همینطوری تمومش کنم و بیام . اخ . جدی چرا این روزگار اینقدر دیر اینقدر دیر و موقعی که همه برنامه های ادم عوض میشه ادم را به دلخواهش میرسونه. بیخیال درس دارم یکعالللللللمهدلم شور میزنه و باید برم پاشم ار مسئول اینترنشنال دوسه تا سوال راجع به ترم تابستون بکنم . اداره بیمه هم برم بیمه هامون را تمدید کنم.و بپرم سر درس.
سه مرحله
درسته که تموم تاریخهامون فرنگی شده اما من هنوز به تقویم رومیزی ایرانی وفادارم و تاریخها را توی تقویم ایرانی یادداشت میکنم. البته اعتراف میکنم که خیلی اوقات هم تاریخ ایران از دستم میره و نمیدونم الان کدوم ماه ایرانی هستیم. اما باز هم لذت بودن تقویم ایرانی روی میز خیلی بیشتر از تقویم فرنگی هست.این چند روز بیشتر بهش چسبیدم تا بتونم درست و حسابی برنامه ریزی کنم و حس بگیرم :))خوب .امروز 30 ابان هست و از حالا امریکای امسالمون به سه بخش تقسیم میشه. یک بخش از امروز تا 20 اذر که بخش درس خوندن نیمچه فشرده هست. 10 یک امتحان میان ترم و 16 18 و20 اذر سه تا امتحان پایان ترم دارم. جوووون به اینهمه درس (قیافه کج و معوج) دومین بخش از 20 اذر شروع میشه تا 2 بهمن که امتحان جامع دارم احتمالا یک برنامه تفریحی اولش و بعد هم دوباره درس و سومی هم از 2 بهمن تا 29 بهمن که روز پروازمون به ایران هست و صددرصد یک برنامه بدوبدوی تقسیم کردن وسایل و ساک بستن و بقیه را تو انبار چیدن و خونه را تحویل دادن و شووووووووت پروااااااز. اره چاره ای نیست باید یک ترم مرخصی بگیرم. البته هنوز کارهاش را شروع نکردم و یکمی استرس اون هم هست. اما تو همین هفته تمومش میکنم. قبلا حس بدی داشتم که قراره درس را نیمه تموم بگذارم اما الان روز بروز حس بهتری دارم که نیمه دوم ایرانم. راستش مساله کاری ایرانم مساله مهمی هست که دیگه کاملا وقتش رسیده حل بشه. حتی اینطوری خیلی بهتره چون دقیقا تکلیف و برناممون مشخص میشه و میتونیم رو روند اون برای ایندمون برنامه بریزیم. درواقع این فرصت پنج ماهه مشخص میکنه که دفعه بعد که اومدیم اینجا چندسال پشت هم موندگاریم یا احتیاج هست که مرتب رفت و اومد داشته باشیم. حتی میتونه روی رفتن من رو پروسه پی اچ دی یا ا پی تی هم تاثیر بگذاره. خوب برای همینه که هیجان برگشت و سروسامون دادنش را دارم. راستی امسال من خیلی از جنبه مالی زندگیمون حرف نزدم. خوب امسال تا اینجای کار 5000دلار هنوز به دانشگاه بدهکارم. پولش را هم نداریم بدیم . یعنی باید بگیم از ذخیره پولی که دیگه کفگیرش به ته دیگ رسیده بفرستند که ترجیح میدیم کمی پول هم ایران داشته باشیم. میخوام از دانشگاه بخوام قبول کنه بدهیم را ترم دیگه بدم . امیدوارم قبول کنه. باور میکنید فکر حساب کتاب را میکنم مخم سووووت میکشه. واقعا نمیدونم این 5000 تا و هزینه ترم اخر که 13000 دلار ناقابل دیگه هست را چطوری جور کنیم. و بعدش چی میشه؟ بیخیال قرار شده فکر موضوعات خیلی دور را نکنم. خوب این هم از زندگی من. برم که مرحله اول یعنی درس خوندن نیمچه فشرده را از ساعت 12 ظهر جمعه بوقت محلی شروع کنم. اوه اوه اوه درس خوندن را بگوووووووووو
مرخصی
از همه چی
این ترم
ترم سنگینیه. یاد اولین ترمم می افتم که توی کلاسها دست و پا میزدم تا هرچه بیشتر مطلب بگیرم. این ترم هم همینطوره. همیشه تو درسهای فهمیدنی عالی بودم اما اینجا با زبانی که کامل نیست فقط تو حسرت کسانی هستم که زبان انگلیسی زبان اولشون هست یا هندیها که کاملا مسلطند. درس خوندن سخته و سختتر خوندنش به زبانی دیگه هست. بعضی اوقات که درسی را خوب جلو میرم طبیعتا کلی احساس اعتمادبه نفس و غرور دارم و خودم را تو یک جایگاه خوب تصور میکنم. گاها هم مثل این چند وقته پاک از خودم ناامید میشم. میبینم تو کلاسها پدرم در میاد تا 70-80% مطلب را دست و پاشکسته بفهمم. مطلبی که اگه به زبان فارسی بود صددرصد تو همون کلاس میفهمیدم اما حالا بزور جزوه و درس خوندن نصفه و نیمه تو ذهنم جای میگیرد. تو درس فیزیکال فارماسی بد نیستم. شاید چون محاسبات داره دانش ریاضیم بکمکم میاد. اخ اخ دوشنبه امتحانش را داریم .درس فارماکوکینتیک درس شیرینی هست. اما معلم امریکایی زبانش بااینکه خوب درس میده اما بینهایت تند حرف میزنه و فهمیدن درس را برام سخت کرده. امتحاناتش هم محاسبات داره هم نوشتنی و سخته. مثلا همین الان سوالهای امتحان میان ترمش را برامون ایمیل کرده نگاهش کردم اما واقعا نمیدونم باید از کجا شروع کنم. امتحانش 10 روز دیگه هست اما چون همزمان امتحان فیزیکال هم دارم میترسم وقت کم بیارم . سومین درس هم انالیز یا همون روشهای تجزیه دستگاهی هست. با یک معلم افتضاح و درسی افتضاحتر. امتحانش هفته پیش بود که خراب کردم. خیلی از بچه ها خراب کردن....... نمیدونم چرا اینها را نوشتم. میدونید بچه ها چندوقت پیش راستین ازم پرسید دوست نداشتی الان تو ایران یک داروخانه خوب داشتی یک خونه بالاشهر و زندگی خوب . جواب دادم فرصت زندگی کردن تو ایران را میتونم همیشه داشته باشم اما باید از این فرصتی که داریم برای ساخت زندگیمون تو اینجا کمک بگیریم. جواب خوبی بود هردومون قانع شدیم. اما دوسه روزی هست دارم فکر میکنم واقعا برای اینهمه زحمت و سختی که الان برای درس خوندن اینجا داریم جواب هم میگیریم؟ یعنی واقعا اینده خوبی میشه اینجا ساخت؟ اوف که دوباره این فکرها ریخته روسرم. خستگی درس و کلاسها و ناامیدی از روندشان افکاررا پررنگتر هم کرده . واقعا ترم سنگینیه.جدی نگران ترم و نمراتم هستم. اصلا نمیدونم بااین وضع پذیرش پی اچ دی بهم میدن؟ یا از اون مهمتر واقعا حوصله دارم این پروسه درس خوندن را برای 3-4 سال دیگه هم ادامه بدم......اوف...... خوب یکم هم از راستین بگم. خوشبختانه شرایط کاریش خوب پیش میره. بتازگی مدیریت یک فروشگاه بزرگ را بهش دادند. فکر میکنم در حد کار جنرال پیشرفت خوبی باشه. ....... براتون از خانوادم که برای دیدن برادرم کانادا رفتند هم بگم. خانوادم دوسال پیش یک سفر چندکشور اروپایی هم رفته بودند. حالا فکر نکنید خیلی تیشان فیشان هستند. دوتا کارمند بازنشسته اند. خلاصه امسال که رفتند کانادا حسابی تو ذوقشون خورده. قبلا کسی بهشون گفته بود کانادا از المان قشنگتره .اصلا بگذارید اینطور بگم عجیب غربت زده شدن. و بشدت دلتنگ ایران. قبلا سفر اروپاشون دوماه طول کشیده بود و هرروز زنگ میزدیم شاد و خوش و خرم بودند اما اینبار معلوم نیست چرا بنده خداها بدجورحس غربت پیدا کردند. و فقط بخاطر برادرم و خانواده اش و نوه عزیزتر از جونشون میخواهند سه ماه کامل بمونند. این وسط تازه غصه وضع زندگی من و برادرم را هم میخورند که ببین چه زندگی برای خودتون ساختید و همش درس و این هم وضع زندگیهاتونه. نمیدونم. شاید هم راست میگند. ادم واقعا نمیدونه چی بگه. از یکطزف ایران با اون فضای غم و مردم همیشه عصبانی و غمگینش و مشکلات اجتماعیش. اینطرف هم سختیها و کوه موانعی که باید رد کرد....... خوب برم که بجای درس خوندن باز نشستم به تایپ کردن. راستی دوستهای خوبم هنوز 6 تا کامنت از پست قبل موندهکه جواب ندادم. میبخشید. لابلای درس یکی یکی جواب میدم:)
اسمان
نمیدونم از کی تبدیل به یک ادم همیشه خسته و افسرده شدم. از وقتی چندسال پشت سر هم درگیر برنامه مهاجرت شدم؟ از وقتی برادرم مرد؟ یا...؟ شاید مهم نباشه که بفهمم کی تغییر کردم .مهم اینه که میدونم این اسمان را دوست ندارم. همیشه انتقادگرخوبی برای نزدیکانم بوده ام. خوب بلد بودم که انگشت را بسمت مادرم نشونه برم و از لباس پوشیدن یا حرف زدنش انتقادکنم و گاهی تعریف کنم. همینطور در مورد نزدیکانم. همیشه ادمی بوده ام که باید مواظب میبودم. مواظب دیگران. از مسائل بزرگ و بااهمیت مثل پیدا کردن مسیر زندگی تا مسائل کوچیک. مثل مدل لباس یا گفتن فلان حرف تو مهمونی. حالا که بیشتر به خودم نگاه میکنم یک ادم خسته و افسرده را میبینم. یاد حرف روانشناسی که اخرین بار پیشش رفتیم می افتم. به راستین گفته بود که من از درون فرسوده شده ام......... و من بیشتر از هرکسی اگاه به این حقیقت تلخ هستم.خسته. با یک دل خشک. اسمان اروم. اسمانی که تو جمع بخاطر حفظ اداب معاشرت لبخند میزنه. تو بحثها شرکت میکنه اما ته دلش اونجا که باید خندون و جوون باشه یک پیرزن نشسته. یک پیرزن که داره سعی میکنه ظاهر جوونش را حفظ کنه اما درواقع باید فکری بحال خودش بکنه. تامدتها بهونه خوبی برای بی حوصلگیم داشتم. منتظر تموم شدن پروسه فرسایشی مهاجرت بودم، بعد که رسیدیم اینجا یکسال سخت و نفسگیر با مشکلات اولیه شروع شد. اما امسال یا بهتره بگم امروز فهمیدم خستگی جز اخلاقم شده. بیحوصلگی عادتم شده. اصلا چراراه دور بریم. من و راستین تویک شرایط زندگی میکنیم. راستین پرجنب و جوش ,پرحوصله و تقریبا شاد. ادمی که دیگران از معاشرت باهاش لذت میبرن. اما من ادم ارومی که از جمع فرار میکنم وبزور اداب با مردم حرف میزنم و لبخند میزنم. پیرزن بدجوری صاحب روحم شده. انگشتم داره بسمت خودم میچرخه. چندبار درماه از ته دل خندیده ام؟ اخرین شوخی که با دیگران کرده ام کی بوده؟ اخرین دفعه که سربسر راستین گذاشتم و حرفی غیر از چرا این کاررا کردی و چرا نکردی زده ام کی بوده؟ اصلا اخرین باری که لباس خواب پوشیده ام و دخترانه عاشقی و لوندی کرده ام کی بوده؟ دارم فکر میکنم کم کم شوخی کردن داره یادم میره. سربسر ادمها گذاشتن داره فراموشم میشه. اگه هم بوده بزور جمع و بخاطر حضور پرانرژی اطرافیان بوده. باید فکری بحال خودم بکنم. باید یکجوری بین اسمان اینده نگر و همیشه مراقب و اسمان روز مره فاصله بندازم. اسمان اینده نگر نقش مهمی تو پیشرفت زندگیمون داشته. رشدو ترقیمون را مدیون اینده نگری اون هستم و حضورش لازمه اما شاید باید براش روزهایی را تعیین کنم که بیاد و بزندگیمون سرک بکشه. باورتون میشه که اون اسمان حتی مراقب راستین هم هست . اخه یکجورهایی یادگرفته که خودش تنهایی زندگی رابسازه . اره.............اره.................اسمان. اسمان. اسمان. خلاصه اگه قرارباشه این اسمان همیشه مراقب همیشه و همه جا حضور داشته باشه اسمان روزمره را از بین میبره. دیگه هیچی ازش نمیذاره جز یک ماشین قدرتمند اما با یک روح خسته که فقط مسیر هموار میکنه و اسمانخراش میسازه .اسمان خسته. اسمان فرسوده. اره باید این دوتا اسمان را از هم جدا کرد. باید اسمان هرروزه را سبز کرد. از زیر خروارهاو تن ها خاک و سیمان بیرونش کشید. بهش روح تزریق کرد. نفس داد. یواش یواش تقویتش کرد. راه رفتن یادش داد. هفته ای یک جک. هفته ای یکبار قهقهه. چقدر این کارهابراش سخت بنظر میرسه. چقدر بهانه درس و امتحان و خستگی داره حتی نگرانیهای اسمان اینده نگر برای نیمه دوم سال و خیلی چیزهای دیگه .اما باید فکری بحال اسمان روزمره کرد. برای زندگیش. برای لحظه هاش. مهمتر برای زندگی مشترکش. حالم از اسمان روزمره بیرمق . افسرده خسته و بی انرزی بد است. از اسمانی که فقط بد و خوب کارها را میبیند . از اسمانی که همیشه مراقب و نگران هست. حتی مراقب جزییات. اصلا اینجوراسمانها میروند؟ میشه اینجوراسمانها را حذف کرد؟ اره باید بشه . باید فکری بحال اسمان روزمره کرد.
پیوست یا چندروز بعد نوشت:
فکر کنم بتونم یک فکری به حال اسمان روزمره بکنم. درواقع از همون اسمان همیشه مواظب کمک میگیرم تا روی جنبه منفی شخصیتیم نظارت کنه و نگذاره همیشه مواظب باشم. حالا بعد از چندروز تمرین فکر میکنم جواب میده وامیدوارم بعد از چندماه این بخش از شخصیتم را نرمال کنم:))
همخونه
راستین تو اشپزخونه هست و درحین درست کردن کتلت مشغول گپ زدن با همخونه ایهای مجارمون هست. بهتره بگم همنشینهای دوست داشتنیمون. واقعا خوشحالم که خوش شانس بودیم و با این بچه ها هم خونه شدیم. دختر و پسری که مدام درحال شوخی کردن و خندیدن هستند. سربسر همدیگه میگذارند و از شوخی با هم لذت میبرند. راستین که حسابی باهاشون بخصوص پسر مجار رفیق شده و اون هم یکپای شوخی و خنده هاشون هست. من هم گهگاه مشارکت میکنم. شاید به این خاطر که حتی به زبان خودمون هم فقط با کسانی که خیلی باهاشون صمیمی هستم شوخی میکنم و اکثرافقط با خندیدن همراهی میکنم.زبان انگلیسی هم که مزید بر علت شده. برام خیلی جالبه که راستین با دایره لغات محدود راحت تو بحثها شرکت میکنه و پابپاشون جلو میره.البته صادقانه خودمحاوره دایره لغات محدودی دارد و حتی استادهای امریکاییمون هم از کلمات اکادمیک تو صحبتشون استفاده نمیکنن.برعکس بعضی از استادهای غیر امریکایی:) خوب برگردیم سر بحث.چند روز پیش بچه ها پیشنهاد سفر به نیاگارا را دادند. من گفتم بخاطر درس و دانشگاه نمیتونم بیام و اونها گفتند پس اگه ناراحت نمیشی ما راستین را میبریم. البته قرار نیست راستین بره اما من خوشحالم که حتی تو جامعه انگلیسی زبان هم روابط عمومی اون خوب و قوی هست. خوب بگذارید کمی از بقیه خصوصیات هم خونه ایهامون بگم. تمیز هستند و به تمیزی محل زندگیشون اهمیت میدن. بدون هیچ توضیحی فقط از وسایل خودشون استفاده میکنن.حتی موادغذایی. ما یکبار اونها را بصرف ناهار دعوت کردیم. پیتزا مدل ایرانی پختیم. خیلی خوششون اومد و به هفته نخورده سریع خودشون را موظف دونستند و یک شب ما را به پاستا دعوت کردند. میدونید منظورم چیه؟ یکجور قدردان و وظیفه شناسن.البته الان اکثر اوقات مقداری از غذاها برای چشیدن یا یک لقمه سبک بهم دیگه تعارف میشه دیگه براتون بگم که عصرها که دختر همسایه از سرکارمیاد بعد از کمی شوخی و خنده با پسر شوخ همسایه میرن سراغ اشپزی. غذاهاشون خیلی سریع اماده میشه و خیلی هم خوشمزه هست.یکبار دختر اشپزی میکنه یکبار پسر. اکثرا گوشت مرغ یا چیزهای دیگه را تفت میدن و با نوعی سس خوشمزه که از خامه ترش تهیه میشه سرو میکنن.شبها تا دیروقت بیدار نیستن وصبحها هم معمولی بیدارمیشن جالبه بدونید که این دوستان با ویزای توریستی اینجا هستند و قراره هرسه ماه از کشور خارج بشن دوباره ویزا بگیرن و برگردن. بااینحال وسایل کاملی برای اتاقشون خریدن. و حتی کار میکنن. مطمئنم بزودی راهی برای موندن هم پیدا میکنن. امروز از همخونه ایهامون نوشتم چون برای بعضی از بچه ها جالب بود تا بیشتر با فرهنگ اینطرفی ها و البته تو این مورد اروپاییها اشنا بشن. هرچند هیچوقت نمیشه از یک نفرراجع به یک جامعه قضاوت کرد. دیگه چیزی بذهنم نمیرسه. روز خوبی داشته باشید
سروصدا
امروز خونه بودم تصمیم دارم این 3-4 روز اخر هفته را درس بخونم تا عقب موندگی درسیم را جبران کنم وبرای امتحانهای میان ترم که هفته دیگه داریم و به همین زودی سر و کله اشون پیدا شده اماده بشم. باورم نمیشه که بهمین زودی ترم نصفه داره میشه. امتحانهای پایان ترم هم اوایل دسامبر هست و همونطور که قبلا گفتم امتحان جامع 22 ژانویه است. این هفته بخشی از مدارک پذیرش پی اچ دی را هم تحویل دادم. خیلی راحت و سریع انجام شد. فقط مونده رکامندیشنها که بایداز رییس دپارتمان بپرسم که همون قبلیها قابل قبوله یا باید جدید بگیرم. اما راستش راستین خیلی مطمئن نیست که رفتن به پی اچ دی درست ترین کار باشه. خودم هم احساس میکنم چشمهام را یکم بستم و چون این راه کم استرس ترینه انتخابش کردم. حقیقتش بااینکه دارم اقدام میکنم اما نمیدونم باید چیکار کرد و امیدم به زمانه که کمی مسائل را حل کند. بیشترتون میدونید که من ترم دوم امسال ناچارم برگردم و همین مساله نمیگذاره روال طبیعی (بوق نزن اقا بوق نزن)را طی کنم وچون وسط مراحل درس و کار پیدا کردن وقفه میافته میترسم نتونم کار پیدا کنم و برای همین میرم سمت پی اچ دی که ویزامون را از دست ندیم. . خوب دیگه براتون بگم که امشب کنسرت رعنا *منصوره. بدم نمیومد برم اما نه خیلی زیاد وترجیح دادیم بگذاریم برای سال دیگه. قبلا هم گفتم که تو نیویورک روزی نیست که حداقل یک برنامه نباشه. مثلا همین امشب همزمان کنسرت ریکی مار*تین هم هست و یک عده از بچه ها اینجا میرن. تازه برنامه شب جمعه هم برقراره و خیلی برنامه های دیگه. اما خوب با درس و مشق کسی نمیتونه همه برنامه ها را شرکت کنه و بهتره گزینشی عمل کنه. خلاصه نیویورک برای این چیزها بهشته اما هنوز هم من ارامش ایالتهای دیگه را برای زندگی ایندم بیشتر میپسندم.کلا کسانی که زندگی نیویورکی را تجربه میکنن دوقسمت میشن یا خیلی خیلی دوستش دارن و لذت میبرن یا مثل ما اینجا را شلوغ و پرهیاهو میبینن و از خونه های اپارتمانی کوچیک و قدیمیش بیزارن و زندگی به سبک امریکایی یعنی خونه های ویلایی با حیاطهای بزرگ را میپسندن هرچند حالا حالا اینجا تشریف داریم.(صدای بلندگو هم اضافه شد ) راستی تا یادم نرفته دوست دارم یک توضیح کوچیک راجع به نیویورک بدم. نیویورک یک شهر بزرگ هست که به پنج تا محله تقسیم شده. منهتن. بروکلین. کویینز. برانکس و استتن ایلند. پس منهتن را جدا از نیویورک در نظر نگیرید. مثلا ما خونه امون بروکلین هست و محل کار راستین منهتنه. درست مثل رفتن از غرب تهران به تجریش. خوب بریم سر حرف بعدی. اقا این منطقه که امسال ما خونه گرفتیم و شامل چهارپنج تا خیابون و کوچه است. یعنی در واقع نخودمنطقه یا همون محله خودمون حساب میشه بااینکه امنیت خیلی خوبی داره اما واقعا از لحاظ سر وصدا دیوونه کننده است. من همیشه سکوت و ارامش منطقه های مسکونی نیویورک را تحسین میکردم اما بطرز وحشتناکی این قسمت که بورو پارک نام داره سر وصداش رو مخه. باورکنید از صبح تا حالا اینها دارن یکسره بوق میزنن . تازه غیر از اون انواع واقسام سر وصدای دستگاههای مختلف هم هست. واقعا موندم چطوری سالها میتونن بااینهمه الودگی صوتی زندگی کنند . خوب برای امروز بسه. من برم سراغ مشقهام هرچند با صدای این بوقهای ممتد نمیتونم تمرکز کنم. پلیز پیشنهاد کتابخونه دانشگاه را ندید که من ادمش نیستم:))
اهمیت زبان
سلام دوستهای گلم. اول از همه میخوام بابت کامنتهاتون تشکر کنم. واقعا خوشحالم که دوستهای خوبی مثل شما دارم. شاید باورنکنید اما واقعا و از ته دل تک تک شما را دوست دارم. خوب بریم سر پست. دیروز اولین امتحان میان ترم را دادم. خوب بود. جالبه که نمره این امتحان 10% فاینال حساب میشه و موندم با این حساب چندتا امتحان دیگه باید بدیم. حالا خوشبختانه دوتا درس دیگه فقط دوتا امتحان دارن یکی میان ترم. یکی پایان ترم. اهااان . تاریخ امتحان جامعمون هم مشخص شد. 22 ژانویه. عملا گند زده شد به تعطیلات کریسمس. اما مهم نیست. فقط همین یکباره و چون نمره اش برای گرفتن پذیرش پی اچ دی مهمه باید خوب درس بخونم. اصلا یک واقعیت مهم در مورد اینجا اینه که بشدت به معدل اهمیت میدن. خیلی خیلی زیاااااااااااد. یعنی چون من ترم اول یک c+ گرفتم اوضاعم خطریه وبااینکه ترم پیش 2تا A و یک B+ هم داشتم هنوز اون کمبود معدله جبران نشده و باید مراقب باشم این ترم کمتر از b+ نگیرم.
خوب این هم از این. خبر بعدی اینه که مادر و پدرم فردا شب پرواز دارند برای کانادا. از اونجاییکه برادرم پی ار داره یعنی اینکه شهروند موقت محسوب میشه براشون دعوتنامه فرستاده و اونها هم کارهاشون را کردند و دارند میرند. بشدت هم دلشون میخواد برای ژانویه همه با هم بیان امریکا و حتی از من خواستند دعوتنامه بفرستم که ما فقط برای جشن فارغ التحصیلی میتونیم دعوتنامه بفرستیم پس باید ببینیم بهشون ویزا میدن یا نه. از طرفی امتحان جامع من هم قوز بالا قور هست. بیخیال. حالا کو تا ژانویه.
یادتون میاد روز اول که من رسیدم اینجا یک اقایی که برادر دوست دوستمون بود از بالتیمور اومد دنبالم؟ واقعا محبت بزرگی در حق من کرد. پارسال که استودیو یعنی خونه بدون اتاق خواب داشتیم این اقا چندین بار اومد خونمون و خیلی هم خوب بود. امروز هم زنگ زده به راستین که من دارم میام. خلاصه امشب تو فینگیل اتاقمون مهمون هم داریم. راستش را بخواهید برای ما یکم سخته. اما هرچی فکر لطف و محبتی که این دوست در حق ما کرد را میکنیم. میبینیم ایراد نداره .
دیگه بریم سر درس دادن و این حرفها. شما که غریبه نیستید و میدونید اوضاع زبان من خوب نیست. راستش من موقعی که اساتید دارند درس میدن مشکل زیادی با زبان ندارم و میفهمم. بخصوص امسال وضعم از پارسال بهتر شده و گوشهام حسابی روغن کاری شده اند. اما هنوز بصورت جدی باحرف زدن معمولیشون مشکل دارم. جالبه در مورد اینترنشنالها اصلا مشکلی ندارم. یعنی طرف اگه بزرگ شده اینجا نباشه کامل میفهمم و جواب میدم اما خدانکنه که طرف امریکایی اصل باشه واقعا گیر میکنم. بعد نصف بچه هایی که برای کلاس ریاضی میان امریکایی هستند. خوشبختانه درس ریاضی هست و میشه با مثال درس را بهشون فهموند اما وقتهایی که شروع میکنن به حرف زدن اونوقت هنگ میکنم. بنظرم این امریکاییها یک جور غرغرو میان. یعنی فکر کنم فرهنگشون هست که مثلا از استاد یا کلاس یا از اینکه درس و ریاضی سخته ونمیفهمند گله کنند و حرف بزنند. البته من خودم هم یک غرغروی کوچولو هستم و نمیخوام بگم بده و ال و بل !. بیشتر دارم براتون از فرهنگشون میگم. ولی جدی جدی باید یک فکری بحال این بخش از زبانم بکنم. میدونید حتی وقتی میخوام یک بخش از ریاضی را شفاهی بگم مشکل پیدا میکنم . و حتما باید با توسل به کاغذو قلم و مثال منظورم را کامل برسونم. خوشبختانه تو این بخش خوب هستم و همشون از من راضین و حتی میپرسن چه روزهایی هستم تا بیایند و من بهشون درس بدم..... اوه اوه گاهی مسایل سخت هم هست و اونوقت تو دلم میگم وقت گل نی. ریاضیم خوبه. اما بعضی مسایل برای دبیرستانه. یا ما اصلا تاحالا نداشتیم و یا به یک شیوه دیگه حل میکنیم. مثلا امروز یک دختر سیاه کم حوصله اومده بود گفت من ریاضیم خوبه و فقط میخوام ببینی تکالیفم درست هست یا نه. نگاه کردم دیدم یا ابر فرض تابع دایره را میخواد و محاسبه قطر. اومدم کتاب را باز کنم که یادم بیادتابع دایره چی هست دیدم داره جیغ جیغ میکنه برای چی کتاب را باز میکنی ومن فقط میخوام تکالیفم را چک کنی. دیدم این طرف مجال نمیده. یک چیزهایی یادم بود یک نگاه به حل مساله خودش کردم بقیش هم دستم اومد و بعد مسلط براش توضیح دادم و غلطهاش را گرفتم. اونقدر خوشش اومده بود پرسید کی ها هستم. اما با اون اخلاقش امیدوارم دیگه روزهای من سر وکله اش پیدا نشه.
میدونید بچه ها این ترم یک دلیل دیگه هم برای رفتن به پی اچ دی پیدا کردم. توهمین کلاسهای ریاضی میبینم که بچه های هندی تند تند مطلب راشفاهی توضیح میدهند. اما من این توانایی را ندارم. پس توی رقابت کاری برای گرفتن کار هنوز اماده نیستم و لازمه مدت بیشتری تو دانشگاه باشم تاعلاوه برعلمم زبانمهم بهتر بشه و بهش مسلط شم.
خوب خیلی حرف زدم.بریم دیگه. شب بخیر دوستان.
روز اول از سال دوم
اوه اوه باز نوبت به درس خوندن من رسید و از شدت هول و سختی استارت اولیه از صبح ولو شدم رو زمین. اقا ما دیشب اسباب کشی کردیم به اتاق جدیدمون. دو متر ارزونترین موکت پرز بلندممکن را خریدیم 70 دلار. 30 دلار هم دادیم اوردیمش تا اتاق و میخواهیم خوش و خرم این 4-5 ماه را رو این موکت زندگی کنیم. از یکطرف ادم که میاد به اصطلاح تو خونه زندگیش احساس راحتی میکنه که دیگه خواب و خوراکش طبق برنامه کسی نیست از یکطرف فهمیدم من هر موقع میام تو حونه یا اتاقی که برای خودمون هست بشدت دلم میگیرد و از نیویورک و این نوع زندگی حالم بد میشه. خوب دلیلش هم پوشیده نیست چون دیدن اینکه تموم زندگیت شده چند تا چمدون و دوسه تا کارتن کوچیک خرت و پرت و نوعی از زندگی دربدری معلومه ادم غصه اش میگیره. حالا هرچی هم میخواهیم سر دلمون را شیره بمالیم و بهش وعده زندگی خوب چندسال اینده را میدیم گول نمیخوره که نمیخوره و همینطور به دل گرفتنش ادامه میده. شاید اصلا علت از صبح ولو شدنم رو زمین همین باشه نه استارت زدن برای درس بیو فارماسیوتیکس/فارما کوکینتیک. با اسمش حال کردید؟چشمم روشن سه شنبه امتحانش را دارم. احتمال داره اگه بخوام پی اچ دی بخونم برم برای همین رشته. یک درجه تخصصی تر از رشته خودم میشه. اوه اوه ساعت 4.5 عصره ناهار نخوردم گشنمه. چون تازه هم اومدیم غیر نون و تخم مرغ چیزی نداریم. این استرسه چی میگه تو دلم!؟ براتون از خونه و محله بگم. خونه خوبه تمیزه اما من هنوز جرات نکردم چمدونها را باز کنم و وسایل را بریزم بیرون. گفتم یکهفته زندگی میکنیم اگه اثزی از ساس نبود بعد باز میکنم. هم خونه ایها هم خوبن گرمن. فقط نمیدونم چرا هیچی وسیله برای این خونه نخریدن. اخه یعنی ما اتاق را بدون وسیله اجاره کردیم.(ترجیح میدادیم با وسیله باشه پیدا نکردیم) بعد اما معمولا خونه های اینجوری حداقل یک دست مبلی میز ناهاری چیزی تو نشیمنش داره. نشمین را اینها خالی خالی ول کردن . همه غذاهاشون راهم میبرن تو اتاقشون میخورن. خوب چه کاریه.یکمی به زندگیتون قیافه بدید! بیخیال ما که 4-5 ماه بیشترامسال نیستیم. اما انصافا ادم گاهی عکس خونه های اجاره با مبلمان را میبینه حظ(درسته دیگه؟) میکنه . من نمیدونم چرا تواین یکماه که ما داشتیم میگشتیم همچین موردی به تورمون نخورد. دیگه از محل هم بگم تمام. ما محله یهو*دی نشین خونه گیرمون اومد. محله خوبیه. اما مثل محله قبلی پر از سوپر و بار و غیره نیست. کلا ادمهای جالب و خوبی بنظر میان. کاملا اهل خانواده. غروبها بچه هاشون عین بچگیهای خودمون دم در چندتا چندتا بازی میکنن. حتما میدونید که لباس پوشیدنشون هم خیلی خاصه. خانمها بلوز استین بلند و دامن و جوراب کلفت و اقایون هم کت و شلوار مشکی و کلاه و با نوع خاص مدل مو. فقط چیزی که از صبح در مورد این محله اذیت شدم سروصدای زیاد هست. انقدر صدای بوق ماشین میاد که انگار وسط خیابون اصلی نشسته باشی. با کوچکترین توقفی تو کوچه هاشون شروع میکنن به بوق زدن اونهم نه تک بوق. بوووووووووووووقها بوووووووووووق. تازه غیر از صدای بوق صدای دریل از اونها که اسفالت خیابون را میکنن هم میاد خلاصه انگار کف تهران باشی. یک چیز دیگه هم هست. من تومحله قبلی از خود این خارجکیها یاد گرفته بودم به کسی میرسم لبخند بزنم. اما اینجا چون لباس پوشیدنمون باهاشون فرق داره. میفهمن از خودشون نیستیم. لبخند بی لبخند. خوب من برم. ساعت 5 شد. پاشم که یک سالاد فروشی معررررررررررکه پیدا کردیم. از ساعت 7 نصف قیمت میده.یک خرید مفصل چندروزه بکنم حالا هم برم یکدور دیگه ولو شم کف زمین بعد برم خوشمزه بخرم بعد اگه جونی مونده بود ساعت 9-10 شب درس خوندن را شروع کنم. این استرسه چی میگه!؟
زرنگی
سلام بچه ها و شب همگان بخیر. ساعت 10:30 شبه اما من گیج خواب و خسته در خدمت شما هستم. اول براتون بگم که یک اتاق دیدیم از یک خونه دوخوابه و فردا صبح قراره راستین بره قرارداد ببنده. اون یکی اتاق هم یک زوج مجارستانی هستند. راستش من 6 سال خوابگاه بودم اما فکر میکنم تجربه این سری کاملا متفاوت باشه. خصوصا که راستین اصلا تجربه هم خونه ای شدن با کسی را نداره. بهرحال تجربه است دیگه. فقط امیدوارم بخوبی بگذره. امروز با دوتا دوست جدید قرار داشتم یکیشون درسش تموم شده دوره اپی تی یکسال و نیمه را هم گذرونده و چون نتونسته تو دوره اپی تی اچ وان یا همون ویزای کار بگیره مجبوره امریکا را ترک کنه. حقیقتش وحشتناکه. وحشتناکترین اتفاقی که میتونه برای یک دانشجو بیافته خوشبختانه این دوست جدید شهروند کانادا هست و یک جورهایی ته دلش محکمه و خیلی ناراحت نیست. هفته دیگه هم داره برمیگرده ایران. از طریق ایشون با دوستش اشنا شدم که داروسازه و این ترم اومده امریکا و غیر از دوست مشترکمون کس دیگه ای را نمیشناسه . یکجورهایی قراره من ایشون را با جامعه ایرانیها اشنا کنم. دختر خیلی خوبی هست اما چیزی که برای من جالب بود زرنگی خوب ایشون بود. از این لحاظ میگم خوب که میتونه الگوی خیلی خوبی برای من باشه. این خانم تو زمانی هم که ایران بوده از لحاظ کاری موفق بوده. البته فیلد کاریش با من فرق میکنه. من رفتم سمت داروخانه و این دوست رفته سمت شرکت. اینجا هم داره میخواد مستر بخونه ویک فاند خوب داره.حتما میدونید که فاند گرفتن تو دوره مستری یکی از شاهکارهای پذیرش هست جالبه میگفت ta شده برای درسهای انا *تومی و با*فت شناسی.براتون بگم ما تو دوره تحصیل هیچ درسی برای بافت شناسی نخوندیم. واحد اناتومی هم داشتیم که همون سال اول میخونیم و تا پایان دوره تحصیل 6 ساله هیچ اثری ازش نمیمونه. حالا فکر کنید این دختر چقدر زرنگ و شجاعه که حتی خم به ابرو نیاورده و قبول کرده و داره جلو میره . واقعا مرحبا داره. یک جورهایی احساس میکنم من و راستین جز دست و پاچلفتی ترین گروه بچه های دانشجو هستیم. جدا که شاهکار کردیم با این پروسه پذیرش گرفتنمون. اخرش هم میترسم کار پیدا نکنیم و دست از پا درازتر برگردیم. نمیدونم شما چطور فکر میکنید. بنظر شما بعضی ادمها که زرنگن و میتونن تو مسیرهای درست پیش برن یک استعداد ذاتی زرنگی دارن یا اینکه این زرنگ شدن اکتسابی هست؟ میدونید من فکر میکنم یک بخش بزرگ این زرنگی ذاتی هست. درست مثل وقتی که میگوییم طرف شم اقتصادی داره. احساس میکنم این هم یک شم هست که ما نداریم. چه میدونم والا. نظر شما چیه؟
یک هوار درس برای خوندن دارم. و فردا هم بچه ها پارتی دارن و امشب هم به دکوراسیون خونه اشون گذشت.
من هم برم که الان وب لو میره