دوستان عزیزم. از همه شما بابت وضعیت کامنت گذاری این وبلاگ عذرخواهی میکنم. پیام گذاشتن برای این وبلاگ تقریبا غیرممکنه شده و یا بسختی و بعد از چندبار فرستادن کامنت پیام ارسال میشه. بعضی از شما از راههای مختلف (صندوق پیام ، اینستاگرام) سعی میکنید با من تماس بگیرید و پیام محبت امیزتون را برسونید. خود من بارها به مدیریت وبلاگ پیام یا ایمیل زدم اما دریغ از یک جواب. دوستان اگه راه حلی برای انتقال ارشیو از این وبلاگ به وبلاگ دیگه میشناسید لطفا از طریق اینستا یا صندوق پیام که ظاهرا هنوز کار میکنه بهم بدید. یا دوستانی که میهن بلاگ دارن لطفا بهم بگن که ایا انها هم همین مشکل را دارن یا نه و یا چطور میشه مشکل را با میهن بلاگ مطرح کردو رفع کرد. ممنونم از همه شما. موقت این پست را تا برطرف شدن مشکل پست بالایی میذارم.قالب وبلاگ را تغییر دادم شاید مشکل حل شه.
ظاهرا مشکل به پستها هم کشیده گزارش زبان اخرین پست هست که گاهی نشون داده نمیشه.
نوشته شده در : جمعه 9 آبان 1399 توسط : اسمان پندار. .
خوب این چندوقته شرایط کمی عوض شده و با شرایط جدید ما دوباره تو مرحله تصمیم گیری قرار گرفتیم. اول از همه بگذارید بگم خریدار پیدا کردیم:) البته ایشون کمی زرنگ هستند و کمی شرط و شروط گذاشتند. اما شرط گذاشتن ایشون باعث شد ما هم راههای جدیدی در نظر بگیریم. خوب گفته بودم که توی خرداد معلوم میشه اخرش پروانه تهران به من تعلق میگیره یا نه. البته خود پروانه مرداد یا شهریور یا حتی مهر به دستمون میرسه. احتمال رسیدن پروانه هم 60% هست. نکته دوم این که سه ماه دیگه هم میشه پروانه شهرستان را تمدید کرد:)) اما این سه ماه اخرین مهلت هست و دیگه این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیست.نکته سوم این که چون در حال تحصیل هستم و هنوز نیم ترم تا پایان درس مونده درصورت اقدام برای ویزا بالای 95% ویزا میدن.حالا شرایط خریدارمون چی بود. دو حالت برامون در نظر گرفت. قیمت روز اما با مهلت تاسیس تا اخر مرداد یاااااا بیست میلیون زیر قیمت بازار اما با مهلت کوتاه دوماهه تا خرداد. حالا ما داریم به چی فکر میکنیم و چه گزینه هایی را در نظر گرفتیم؟
1-به قیمت روز بفروشیم و بریم (کم ریسک)
2-از شرط دو خریدار استفاده کنیم ومنتظرنتیجه پروانه تهران که تو خرداد اعلام میشه بمونیم اما با این اقا صحبت کنیم که بشرطی که پروانه تهران به ما نرسید بیست میلیون زیر قیمت بازار اما با مهلت کوتاه تیر تا مثلا شهریور یا مهر. سودش برای ایشون اینه که تا اونموقع قیمت پروانه خیلی پایین اومده و خوب برای ما ضرر حساب میشه. خوب اگه پروانه تهران را دادند بازباید ترم پاییز را مرخصی بگیرم وبرای ویزا هم اقدام کنیم اما داروخانه را بزنیم و بریم(پرریسک)
خوب داریم فکر میکنیم و هنوز تصمیم نگرفتیم.متاسفانه احتمال پروانه تهران را مطمئن نیستیم. مسئولش میگفت لب مرزید. بعد اگه تصمیم گرفتیم باید ببینیم خریدار حاضره شرطش را به دوماه دیرتر موکول کنه.
این هم از زندگی پرماجرای اسمان. اصلا باید اسم این وب را بگذارم اسمان و فکرها و تصمیمهاش
نوشته شده در : دوشنبه 6 اردیبهشت 1395 توسط : اسمان پندار. .
میدونم خواندن وبلاگی که نویسنده اش از مشکلات و مسایل پیش روش مینویسه شیرین نیست. شاید ترجیح میدادید تو این وب از اتفاقات روزانه و خاطراتم باخبر بشید. اینکه مثلا هفته پیش کجا رفتم. چه فیلمهایی دیدم. فلان مهمونی یا باغ و بستان چطور بود یا نظرم در مورد مسایل اجتماعی چی هست و از این جور چیزها. خوب راستش شاید بهتر هست تو عنوان این وب توضیح کوچیکی به خواننده ها بدم که بدونند درواقع اینجا جایی هست که من در مورد مسایل و مشکلاتی که ذهن و یا قلبم را درگیر میکنه حرف میزنم. جایی که مشکلاتم را بررسی و تحلیل میکنم تا راه حل بهتری براش پیدا کنم یا حداقل کمی سبک بشم. راستش وقتی بیشتر اوقات فکرمون درگیر حل کردن این گره کور و چیزی که داره میره تا تبدیل به یک مشکل و استرس بزرگتر بشه هست نمیتونم در مورد مهمونی پنجشنبه یا سینمایی که دیروز رفتم اینجا بنویسم. میدونید میخوام بگم در ظاهر زندگی ادامه دارد اما خود واقعی من وافکارم چیزهایی هست که تبدیل به پست میشه. مقدمه چینی کافیه. نمیدونم چرا چندوقتی هست بشدت تمرکزم پایینه. بسختی مطالب را میگیرم یا مثلا برای نوشتن همین چند خط بالا بیست دقیقه وقت گذاشتم و ده بار جمله ها را پاک کردم چون نمیتونستم تمرکز کنم و جمله را تموم کنم و منظورم را برسونم.فکر کنم موقتی باشه. شاید بخاطر اینکه ذهنم خیلی خسته و ناراحته. شاید در ظاهر تو مرخصی باشم و صبح تا شب را بدون کار فقط تو اینترنت یا به تفریحهای کوچیک بگذرونم اما بشدت ذهنم خسته هست. متاسفانه کارها اصلا خوب پیش نمیره. بهیچ وجه مشتری برای پروانه پیدا نمیشه. ما قیمت را 10 میلیون 10 میلیون پایین میاریم اما حتی خریداری پیدا نشده که بمرحله مذاکره برسه. 4 ماه بیشتر به پایان انقضای پروانه نمونده. پروانه تهران هم یکماه یکماه داره عقب میافته. فعلا زمان را شهریور اعلام کردند.یعنی از تیر به شهریور رسیده . البته مسئول مربوطه گفت تو خرداد مشخص میشه که پروانه به شما میرسه یا نه. احتمالش 50-50 هست.ما تموم سعیمون را داریم میکنیم که پروانه شهرستان را بفروشیم اما خرداد مشخص میشه که منتظر پروانه تهران بمونیم یا نصف قیمت پروانه شهرستان را بدیم و بریم. البته اونقدر مشتری نیست که میترسم از خرداد تا مرداد حتی نصف قیمت هم فروش نره. اخه فقط قضیه قیمت نیست. خریدار حتما باید محلی معرفی کنه که انصافا دوماه فرصت کمی هست. میدونید دوستان شاید برای همین جدیدا کمتر پست میگذارم. همه حرفهام تکراری هست. همون قبلیها. مورد دیگه ای هم که ذهنمون را اشغال کرده اینه حالا که احتمال داره کارمون به ویزا برسه خوبه این دوره ترم تابستونی یکماه و نیمه را هم نریم و بگذاریم ویزا باطل شه و بعدبرای ویزا اقدام کنیم.شاید فکر بدی هم نباشه اما خود من اونقدر تحت فشار هستم نمیتونم در مورد این قضیه فکر کنم که خوبه یا بده و استرس مضاعف داشته باشم. خلاصه دوستان هیچ تغییری در شرایط ما ایجاد نشده. شاید هم بهتره بگم چون زمان ارزشمند داره تموم میشه همه چیز بدتر شده. تیک تاک ، ازدست رفتن زمان و هیچی
نوشته شده در : یکشنبه 29 فروردین 1395 توسط : اسمان پندار. .
بعداز کلی گریه با سردرد در خدمتونم. خوب اون راه اخرهم نشد. فکر میکردم میشه اما نشد. دیگه هیچ راه و نقشه خوب دیگه ای نداریم. قیمت را کاملا شکستیم و منتظر خریدار نشستیم. هرچند دیگه فرصت چندانی برای اینکارهم نمونده. اخرین راه حل تاسیس خود داروخانه هست. مکافات.بدترین راه. یعنی باید از فردا بگردیم دنبال جا. فکر نکنید زدن داروخانه خیلی خوبه. برعکس. با شرایط من خیلی بده. بدترین راه بودو ما اصلا نمیخواستیم به اینجا برسیم. وقتی خودم نیستم کلی هزینه دکتر داروساز باید بدیم. و بینهاااااااااایت دردسر. اولین کار اینه که باید تابستون برای ویزا اقدام کنیم. یک ریسک بزرگ. امیدواریم با توجه به اینکه هنوز یک ترم از درسم مونده بهمون ویزا بدهند. بعد باید ببینم دانشگاه با مرخصی ترم پاییز موافقت میکنه؟ بازم عقب افتادن مسیر زندگیمون تو اونطرف.نمیدونم. هیچ ایده ای ندارم. پیدا کردن مسئول فنی. قرارداد با بیمه ها. پرسنل. واای که چقدر همه اینکارها زمانبرو پر دردسره. و شاید مجبور بشیم راستین یکسال اینده ایران بمونه.بدبختی اینه که حضور من الزامی هست نه راستین. نمیدونیم. هیچی نمیدونم. یکی یکی درها داره بسته میشه. ای بابا. نباید ناامید بشم. تا اخر باید قوی بیاستم.انشاله دوباره ویزای مالتیپل بدن. فقط خداکنه حالا که به ته راه رسیدیم . تو این ته سنگ از اسمون نیاد و کمی فقط کمی کارها بهتر پیش بره.میدونید چیه؟ اونقدر همه راهها بسته شد و به در بسته خوردیم وحشت برم داشته این یکی راه هم نشه.جدا ترسیدم و بسختی میتونم مثبت فکر کنم:((
نوشته شده در : چهارشنبه 18 فروردین 1395 توسط : اسمان پندار. .
باز هم کار بجایی رسید که غیر از تلاش کارها به شرایط گره خورده وباز دوباره بدشانسی های من شروع شد. یعنی هر موقع میخوام مثل یک ادم منطقی و متمدن فکر کنم چیزی بنام شانس وجود نداره و همه چیز تصادفی هست و گاهی بد گاهی خوب شرایط پیش میاد انقدر یک کار ساده پیچ میخوره و از در و دیوار برام بد میاد تا کمر خم میشم و یک تعظیم بلند بالا به شانس لعنتی خودم میکنم. کاری که فکر میکردم خیلی راحت یکماهه شرش کنده بشه به بن بست خورده. اصلا مسئول مربوطه تو بهمن میگفت چندتا مشتری سراغ داره و دوسه روزه قرارداد را میبندیم و بعد هم کمیسیون اسفند و والسلام. حالا وسط فروردین هست و خریدار نیست که نیست. نه اینکه فکر کنید ما قیمت بالا میدیم. نه حاضریم بهر قیمتی بدیم ولی کاری که خیلی وقت پیش باید تموم میشد الان اصلا نمیخواد شروع بشه. یعنی وحشت کردم که این وسط چیکار باید بکنیم. ظاهرا نه پلن 1 و نه پلن 2 پیش رفت و از حالا باید بشینیم ببینیم چیکار کنیم. عجب دستی دستی مصیبتی شد. اقای شانس بابا من بهت ایمان پیدا کردم. جون هرکی دوست داری از خرشیطون پیاده شو و کمی بگذار کارها نرمال پیش بره.(وای افتادم به چرت و پرت گفتن) باور میکنید چندوقته از شدت استرس دارو میخورم و دست چپم هم گهگاه درد میگیره. همین مونده این وسط سکته هم بزنم. نه این الکی بود هیچ اتفاقی برام نمی افته فقط این وسط داره پدرم درمیاد. لعنت به این شانس. این مطلب را مینویسم که چندوقت بعد که خودم را سرزنش میکردم که چرا بدترین تصمیم ممکن را گرفتم بدونم که من این وسط تصمیم گیرنده نبودم. خودم هم میدونم هرراهی غیر از فروش یعنی مصیبت عظمی. اما هیچ چاره ای برام نمونده و مجبور شدم. وااای جدی چیکار کنم
نوشته شده در : یکشنبه 15 فروردین 1395 توسط : اسمان پندار. .
امشب جرات كردم و دوسه تا پست از سال ٩٢ خوندم، اونزمان كه فقط و فقط به رفتن فكر میكردم و از كار تكراری روزانه خسته بودم، راستش نمیخوام بگم زندگی برای من اسون بوده، درواقع من جزدخترهایی هستم كه زندگی سختی را تجربه كردم، بعضی قسمتهای زندگی من حتی قابل گفتن نیست، خیلی از بخشهاناگفته مونده و شاید همسرم تنها كسی باشه كه از اونها اگاهه،گاهی حتی تكرار داستان بعضی سختیها و كاستیهای زندگی هم درست نیست، اونها تو دلم میمونه، بهرحال واقعیت اینه كه اون روزها گذشته، الان من هستم و همسری و یك زندگی معمولی با سختیهای معمولی، حتی دوسال پیش هم زندگیم معمولی بود، اون موقع ها من نمیدونستم معمولی بودن عین خوشبختی است، فقط و فقط رفتن و مهاجرت را میخواستم و خودم را از لذت زندگی محروم میكردم، امروز و این ماهها و شاید سالها هم زندگی سخته، اما شاید چند سال بعد وقتی پستهای الانم را میخونم باز بگویم این فقط یك زندگی معمولی بوده با مشكلات معمولی، و من چقدر خوشبخت بوده ام و قدر خوشبختی را نمیدونستم، پس دو كار میتونم بكنم، یكی اینكه با حس و حال واقعیم سر كنم، با ترسها، نگرانیها، احساس بد و تلخ و شادیهای گذرا و چشم به اینده بدوزم و با امید روزهای خوب زندگی كنم یا بازی جدیدی را شروع كنم به نام وانمود كردن، وانمود كنم چقدر خوشبختم، وانمود كنم كه به همه ارزوهای دوسال پیشم رسیدم پس زندگی خوب است، وانمود كنم و نخواهم به ماه پیش روم و یا حتی چندماه اینده و مشكلاتی كه از درودیوار پایین میریزه فكر كنم، وانمود كنم كه زندگی در یك اتاق بدون وسایل و خوابیدن روی تشك سفری و روی موكت ٢ متری عالی است، شاید هم لازم به وانمود نباشه و واقعا خوشبختم فقط خودم نمیدونم!
نوشته شده در : یکشنبه 15 فروردین 1395 توسط : اسمان پندار. .
عید هم داره تموم میشه. دلم میخواد دودستی این روزها را بچسبم و نگذارم بره اما نمیشه. مثل همیشه این ایام خوب و خسته کننده بود. اونقدر خوب که احتمالا سال دیگه حسابی دلت براش تنگ بشه و اونقدر خسته کننده که منتظر تموم شدن دید و بازدیدها باشی. چهاردهم که بیاد تقریبا یکماه تا پایان سفر ما و اتمام کارها وقت هست. فرصت خیلی کمی هست. نگرانیهامون سر به فلک زده. از طرفی پیری و ناتوانی پدرومادر راستین و این دوره چندماهه زندگی کنار اونها و فرصت داروخانه داری تو ایران راستین را برای رفتن دودل کرده.دودل که نه. شاید بهتره بگم اون را کمی نسبت به رفتن سرد و بی میل کرده.همه اینها با هم من را بیش از پیش عصبی کرده. نگران این هستم که ایا میتونیم کارها را به یک سرانجامی برسونیم یا نه و از طرفی حس راستین برای من مثابه نشانگر تعقل هست.و این حسش به من نشون میده یک جای کار میلنگه. نمیخوام باز بخاطر احساسات و پافشاریم فقط تند تند بریم امریکا و بعد پشیمون این موقعیت بشیم. نه اینکه راستین موافق اومدن نباشه. نه. اما چیزی هست که من کامل درک نمیکنم. شاید هم همون چیزیه که ته دل خودمم هست و نمیتونم بفهممش.کلا ازدواج همینه. دوتا ادم که تو خیلی چیزها مثل هم فکر میکنندو ار دودوست بهم نزدیکترند. دایم در مورد اعتقاداتشون. تفکراتشون و احساساتشون با هم حرف میزنند. اما باز هم میبینی همسرت عین یک کتاب نیست که بتونی بخوانی و از ریز ریزش باخبربشی.سعی میکنی تک تک کلمات و جملاتش را ببلعی تا بیشتر بفهمی اما بعضی چیزها هست که نمیفهمی . نمیتونی حس کنی. مثل حس وظیفه فرزند در قبال پدرومادر پیر. مثل فداکردن سرنوشت و اینده بخاطر در خدمت اونها بودن. نه اینکه الان قصد موندن داشته باشه. نه. چون بهمون نسبت در مقابل همسرش هم احساس مسئولیت میکنه. اما عذاب وجدان بزرگی روی دلش نشسته.اخه پدر راستین تو این یکی دوسال که ما دور بودیم بشدت کهنسال شده. سن بالایی هم داره و با اینکه برادر راستین همه جوره نیازهاشون را برطرف میکنه اما راستین میدونه بودنش تو روحیه اونها چقدر موثره. حالا به اینهانگرانیهای کاری و این فرصت تکرارنشدنی را هم اضافه کنید. اوووف. دارم به این فکر میکنم اگه موفق نشیم تو این یکماه به سرانجام برسونیم چه اتفاقی می افته؟
خوب اینم از این.راستی یک هفته ای هم بود که مریض بودم اما امروزتب و لرزم تموم شده و فکر کنم دوره این سرماخورگی تموم شده. هرچند در کل سرماخوردگی از نظر من چیز مهمی نیست.
روز خوش. ایام عید بهتون خوش بگذره
نوشته شده در : پنجشنبه 12 فروردین 1395 توسط : اسمان پندار. .
» نوع مطلب :
من و خودم ،
خودشناسی ،
دارم تغییرمیكنم، دارم عوض میشم و به یك اسمان دیگه تبدیل میشم، مهم اینه كه یک ادم تا به تغییر راضی نباشه این تغییرات خلق و خویی یكی یكی انجام نمیشه تا در اخر به عنوان یك خصلت تو وجودش نهادینه بشه، متاسفانه این اخلاق بشدت منفی و بد هست ودراخر نتیجه اش تنها موندن تو اجتماع هست، البته همونطور كه این تغییرات یواش یواش انجام میگیره روند این تنها شدن هم اهسته هست و شاید در ظاهر و شاید تا مدتها نمایش نداشته باشه، شاید هم بموهبت اجتماعی بودن راستین هیچوقت بعرصه ظهور نرسه، اما دوست نداشتن ادمها خوب نیست و من متاسفانه روز بروز به این سمت میرم، اخلاق و نكات منفی ادمها بیشتر و زودتربچشمم میاد، نمیتونم مثبتها را وقتی منفیها انقدر بزرگ بچشمم میاد ببینم، مثلا وقتی میدونم طرف خودخواه هست نمیتونم دلسوزیش را قبول كنم و همش در مورد خودخواهی فرد فكر میكنم، ازهمه بدتروشدیدتر دیدم نسبت به مادرم هست، قبلا با عشق و دلسوزی و محبت خالص در موردش فكر میكردم اما جدیدا بیشترخودخواهی ،بیمنطقی، نقدناپذیری و پسردوستی و تبعیضهاش را میبینم، برام سخته وقتی مرتب تو صحبت و عمل میگه پسر وتنها نوه اش را بیشتر ازدو دخترش دوست داره، برام سخت و تحمل ناپذیره وقتی منطقی از ایرادات رفتارش صحبت میكنم و كاملا بی منطق با موج خشم و نفرتش مواجه میشم، قبلا در مقابل احساسش كوتاه میومدم اما الان دیگه نمیتونم، نمیتونم ببخشمش و سكوت كنم و كوتاه بیام، و متاسفانه دیگه نمیتونم مثل قبل خالصانه مادرم را دوست داشته باشم و عاشقش باشم. نه اینکه دوستش نداشته باشم اما مثل قبل نیست ، قضیه مادر و دوست داشتن کم و زیادش بكنار اما فكر میكنم در كل درمورد نكته اولی كه حرفش را زدم باید فكری بكنم، برجسته كردن اخلاقهای منفی ادمها و تحت شعاع قرار دادن نكات مثبت.البته روند این تغییرات کنده و مدت زیادی نیست که به این سمت و سو کشیده شدم و از طرفی همسر هم داره كمك میكنه و گهگاه بهم تذکر میده مثبت فكر كن مثبت ببین، خلاصه باید یك فكری بحال این طرز فكرم بكنم، تمركز كنم روی اخلاق خوب ادمها و در مورد نكات بد ادمها فكر نكنم، شاید در ظاهر ادمها متوجه تغییرات من نشوند اما حداقل به یك صلح و صفایی با خودم برسم ، راحتتر فكر كنم و راحتترو ارومتر زندگی كنم
نوشته شده در : یکشنبه 8 فروردین 1395 توسط : اسمان پندار. .
به به به سلام بروی ماهتون.به لبخند شکفته اتان. خوبید؟ خوشید؟ دوروز دیگه عیده:) و گل و سنبل و سبزه. البته من ترجیح میدم خود جناب عید سرو کله اش پیدا نشه چرا که با اومدنشون کار وبار و نگرانی ها هم شروع میشه. همیین خماری ملس اسفندبیشتر میچسبه.بععععله جنابان دوست خدمتتون عارضم که هنوز هیچ اتفاقی تو پروسه کاری ما نبافتاده اما یکم خودم را زدم کوچه علی چپ و گذاشتم نگرانیها برای خودشون ته بن بست مغزم هفت سنگ بازی کنن و چندوقتی الکی و کاملا دولکی با بوی بهار مست شم. یعنی بنده الان خیلی مستم:) خوب براتون بگم این هفته یکشنبه از ظهر تا شب در خدمت دوستای گل همسر و بانوانشون بودیم. یک روز صمیمی و خوب. بعد هم چهارشنبه سوری بود که رفتیم محله سابقمون. یکجورهایی محله دنج و خانوادگی هست که خانواده های گرامی از دم علاقه خاصی به ترقه و فشفشه و اتیش دارند. ما هم زدیم قاطیشون و ازاین کوچه به اون کوچه و فشفشه هامون را در کردیم. دقیقا دوسال پیش چهارشنبه سوری بعد از گشتی کوتاه تو محل، عازم رشت شدیم که از اونجا هم بریم باکو.کیا اون موقع را یادشونه؟؟؟؟اون زمان برادرم که راحترین پروسه مهاجرت را طی کرده بود داشت ساک سفر میبست که اردیبهشت بره و من که سالها در حسرت رفتن بودم چقدر نگران بودم که ایا پذیرش میگیرم. اون سال با بالا پایینهاش گذشت. امسالم که گوگوری سال خوبی بود اونهم داره تموم میشه و سال 95 از دور چشمک میزنه. نمیخوام امسال را مرور کنم و از موفقیتها یا کارهای نکرده بنویسم. اما میتونم هدفهای سال دیگه ام را لیست کنم. یک داروخانه تهران. فارغ التحصیلی با یک معدل خوب و گرفتن یک جاب افر خوب ترجیحا شهر اتلانتا. راستی یک دوست نچسب ویتنامی دارم که نفر اول کلاس بود و با معدل فکر کنم 4 سوپروایزرمون بهش پیشنهاد ادامه تحصیل پی اچ دی را داده بود اما ترجیح داده اپی تی را شروع کنه و صاف اولین مصاحبه کاریش تو اتلانتا بوده و یک کار خوب گرفته. البته همینها را هم با منقاش باید ازش در اورد و گرنه یک کلمه در مورد خودش حرف نمیزنه اما تادلتون بخواد ازتون سوال میپرسه:) اصلا بیخیال برگردیم سر هفته. خلاصه بعد چهارشنبه سوری با دوتا دوستهای زمان دانشگاهم قرار داشتم. دخترهای فوق العاده والبته خانم دکتر که وضع مالی سوپر عالی دارند و یکجورهایی از دیدنشون در میرفتم اما اینبارخودم را جمع و جور کردم و رفتم دیدنشون و اتفاقا خیلی هم خوش گذشت. حتی یکیشون که خونه اش فرشته هست و دایم از پرستار فیلیپینی و سفرهاش هم حرف میزد نتونست روزم را خراب کنه و فقط گهکاه بخودم یاداوری کردم این دوست خوشگلم زمان خوابگاه هم که بودیم پز میداد. جالبه یا همین سفر امریکا اعتماد بنفس بهم داده یا نگاهم به زندگی عوض شده.صادقانه فکر میکنم مورد اول باشه. چون احتمالا اگه ایران بودم و همین ملاقات را داشتم تا یکماه خودم را سرزنش میکردم که چرا از لحاظ مالی انقدر درجا میزنم و پیشرفت نمیکنم.جان من حسادت نیست که اتفاقا پیشرفت دوستهام از هرنظر برام مباهاته، بیشتر شماتت خویش میباشد. قابل توجه...بچه ها درجه حسودی من کم هست. اگه هم باشه خودم بهتون میگم :)) خوب اونهم از چهارشنبه فوق العاده. پنج شنبه هم با همسری شال و کلاه کردیم زدیم به توچال. پایین که رسیدیم گفتند بالا حسابی برف اومده و تعطیل. من هم بلیط برگشت امروزم را انداختم برای شنبه و گفتم باید امسال طلسم اسکی را بشکنیم. مامانی هم دیشب بمحض شنیدن این موضوع خدمتم رسیدند که چرا نمی ایی و خلاصه باز امروز شال و کلاه بقصد فتح قله توچال. روز خیلی خوبی بود. بغیر از اینکه خشتک راستین در همون ابتدای امر کاملا جرررررید.شانس اوردیم که لباس زیر همرنگ شلوار بود. با شال گردن کمی ابروداری کردیم و دو دوری اسکی کردیم و فرض گرفتیم مردم بشدت دارن اسکی میکنن و کسی فرصت نگاه کردن نداره البته اگه به من بود همون موقع برگشته بودم اما خوشبختانه راستین بااعتماد بنفس تموم خشتکی که لب به خنده و گاها قهقه باز کرده بود را ندید گرفت و قهرمانانه اسکی اش را ادامه داد. 4-5 باری هم بنده بشدت زمین خوردم. اما از اونجا که هردو حرفه ای نیستیم اصلا زمین نخوریم شک میکنیم:) خوب فردا ظهر هم بتنهایی عازم شهرستان هستم که به خانواده بپیوندم. امسال قراره هرکی پیش خانوادش سال را تحویل کنه. این اخرین پست امسال من میشه. پیشاپیش سال نو مبارک دوستان. امیدوارم سال پیش رو یکی از بهترین سالهای عمرتون باشه. لبتون موقع تحویل عین پسته خندون باشه. اصلا همه روزهای سالتون پسته ای باشه.
اصلا اگه احیانا پسته در بسته شد، دواسکی باز شجاع امروز را بیاد بیارید:))
نوشته شده در : جمعه 28 اسفند 1394 توسط : اسمان پندار. .
نمیدونم درباره چی بنویسم. خیلی چیزها و هیچی. کم کم که بتاریخ رفتنمون نزدیک میشیم. فکر کارهای اونطرف بیشتر میاد تو ذهنم. زندگی اونطرف که هنوز رسما شروع نشده و با این رفت و اومدهای مکرر نمیخوتد پا بگیره. کم کم دلم میخواد اونطرف را به یک سرانجامی برسونم. اما متاسفانه حتی نمی تونم براش برنامه بریزم . مثلا خیلی دلم میخواست تابستون یک اینترنشیپ بگیرم اما بخاطر بلاتکلیفی اینطرف عملا نشد اقدام کنم. یکماه و نیم دیگه عازمم . اما هنوز نمیدونم این سفر اخر امسالم به ایران خواهد بود یا باید تیرماه برگردم. هرچند کارها بسمتی داره پیش میره که 70-80% احتمالا باید برگردم. چقدر بد. جدا از هزینه سنگین رفت و اومد. بلاتکلیفی و فرصت خیلی محدود برای کارهای ایران. ایا مجبور میشیم دوباره ریسک کنیم و برای ویزا اپلای کنیم؟ داره فروردین میرسه و هنوز خیلی چیزها را نمیدونم. از اونطرف حتی نمیدونیم باید یک خونه سابلتی برای یکماه و نیمی که هستیم پیدا کنیم یا یک خونه یکساله. اگه یکساله پیدا کنیم باید نرسیده برای مدتی که برمیگردیم ایران مستاجر پیدا کنیم. سعی میکنم قوی باشم. سعی میکنم مثبت باشم. سعی میکنم به این مسایل فکر نکنم. و ببینم تا قبل رفتنمون چه اتفاقهایی می افته اما کمتر موفق میشم. بغیر از پارسال که تا حدی ارامش نسبی موقع عید داشتیم امسال هم عیدمون با استرس و نگرانی و ناراحتی شروع میشه. یک جور برادر کوچیکه سال 93 که قرار بود مهاجرت کنیم. قرار بود تابستون من امتحان جامع بدم. حالا موندم با این اوضاع و احوال اون را چیکار کنم. شاید هم بهتره نگرانیها را الویت بندی کنم. بزرگ و کوچیک. کوچیکها را بگذارم کنارو نگران بزرگهاش باشم. اینطوری مغز اشفته من هم کمی سبکتر میشه. موفق میشم. از پس این یکی هم برمیام. هرچند خیلی سنگین و ازاردهتده هست اما این هم میگذره.مسخره هست همونطور که این سه ماه مفت گذشت و هیچ غلطی نکردم. مثبت باش اسمان. اخرش یک اتفاقی میافته. من هر کاری ازدستم برمیاد انجام میدم و کوتاهی نمیکنم.
نوشته شده در : شنبه 22 اسفند 1394 توسط : اسمان پندار. .
داشتم برنامه اورژانس انگلیس را نگاه میکردم. یواش یواش وسطهای برنامه فکرم کشیده شد سمت برادرم ومقایسه اورژانس ایران با فیلم مستندی که از اورژانس انگلیس میدیدم. بعد از سالها هنوز سوال های زیادی برام بی جواب مونده. اینکه اگه زودتر بیمارستان میرسوندنش زنده میموند؟ اسیب مغزیش در چه حد بود؟ و ایا همراهی که 4- 5 ساعت تموم باهاش توی کوه بوده نقشی توی مرگ یا زندگیش داشته؟
ممکنه برای خیلی از شماها سوال پیش اومده باشه که ایا خوبه درخارج از کشور به مریض و همراهانش بیماری و عوارض و یا مرگ و زندگی را خبر میدن یا نه؟ بعنوان کسی که مرگ عزیزی را تجربه کرده. باید بگم این سیستم را به سیستم بی خبر گذاشتن توی ایران ترجیح میدم. واقعا لازمه سوالهای ادم جواب داده بشه. همراه لازم داره همه جزییات را کامل بدونه. اون زمان من حدودا 27-28 ساله بودم اما بشدت بی اعتماد بنفس بودم. غیر از اون شوک ضربه مغزی و کمای برادرم باعث شد نتونم با پزشکش حرف بزنم و اطلاعات بگیرم. غیر از اینکه بعنوان همراه دیدن پزشک مسئول بیمار هم خودش یک ماراتن هست. اونجا هیچ کس برامون توضیح نمیداد چی شده ووضعیتش چه جوریه. فقط حواسشون بود که هرنفر بیشتر از چند دقیقه پیشش نمونه. برادر من تقریبا سه روز تو کما بود.تو سربازی این اتفاق براش افتاد. هیچوقت دقیقا نفهمیدیم که چه اتفاقی افتاده. ظاهرا توی شیب کوه زمین میخوره و سرش از پشت به سنگ میخوره. جمجمه اش به اتدازه 1-2 سانتیمتر میشکنه.4-5 ساعت در گرمای مرداد اون شهر جنوبی بوده تا بتونن به بیمارستان منتقلش کنن. روز بعدش به ماخبر دادن در کما هست.پنجشنبه شب رسیدیم. گیج بودم و اصلا به مرگ فکر نمیکردم . اصلا. میگفتن هوشیاریش 4 هست اما این اعداد برای من بی معنی بود. مطمئن بودیم برمیگرده. توی مستندی که امشب هم دیدم پسر جوون در کمیی طولانی بود و سطح هوشیاریش 4 بود اما به زندگی برگشت. اینجاست که رشته ام را دوست ندارم. چون نمیتونم علایم را بفهمم و تفسیر کنم. نفهمیدم. و شنبه صبح رفت. نمیخوام شمارا هم ناراحت کنم با گفتن از مظلوم رفتنش...................................... پزشکش را بعد رفتنش تو ماشینش دیدیم. سوالی نداشتم . هیچی نمیخواستم جز بودنش اون زمان بذهن هیچ کدوممون پزشک قانونی نرسید. حتی نمیدونستیم باید از کدوم مسئول جواب بخواهیم . توضیح بخواهیم. وقتی به خاک سپردیمش رفتند. دوسه سال بعد من رفتم بخش مرکزی در تهران .یک نامه دادند دستم که مقصر خودش بوده که بعد از ناهار از کمپ خارج شده. نگفتند سربازوظیفه ای که به اسم ماموریت بردند جنوب کشور با پای خودش نرفته. ................... ای کاش تو بیمارستانهای ما هم به اندازه انگلیس به مریض و همراه مریض اهمیت میدادن. میگفتن همون موقع از شدت اسیب. تموم نشانه ها را توضیح میدادند. ای کاش مارا با اینهمه سوال ول نمیکردن.
نوشته شده در : پنجشنبه 20 اسفند 1394 توسط : اسمان پندار. .
سلام به همه خواننده های گل باقالی.
من چندوقتی هست دارم دنبال یک مجموعه مستند در مورد ایالتهای امریکا میگردم که هفت هشت سال پیش تو شبکه تلویزیونی منحوس voa نشون میداد.اماتاحالا موفق به پیدا کردنشون نشدم. میخواستم ببینم کسی از بین شما این مجموعه را دیده و یا اسمش را میدونه؟ درواقع هر بخش یکی از ایالتهای امریکا را معرفی میکرد. یک تاریخچه مختصر میگفت و بعد راجع به فرهنگ مردم و خود ایالت اطلاعات کاملی میداد. خلاصه چیزی یادتون اومد یک ندا بدید.و صد در اخرت ثواب ببرید:))
اسمان خواب زده
نوشته شده در : دوشنبه 17 اسفند 1394 توسط : اسمان پندار. .
این مطلب رمزدار است، جهت مشاهده باید کلمه رمز این مطلب را وارد کنید.
نوشته شده در : یکشنبه 16 اسفند 1394 توسط : اسمان پندار. .
پارسال قبل رفتن یک مشاور رفتم اون موقع ها که اضطراب و سنگینی حرکت و تصمیمون خرد کننده بود . بعدا مشاور به همسر گفته بود که من خیلی خسته ام . گفته بود درونی از فشار و سختی این مسیر تبدیل به یک ادم مسن شده ام. اون موقع کلی داروی اعصاب پیش بینی کردم که ببرم. داروی افسردگی. اضطراب . خواب و معده دردهای عصبی. حتی احتمال دادم که راستین چون اولین بار هست که از خانوادش دور میشه ممکنه افسرده بشه و برای اون هم دارو بردم. خوب خودتون شاهدید که پارسال چقدر سال سختی بوداما خوشبختانه به هیچ کدوم از اون داروها احتیاج پیدا نکردیم.البته کلی هم داروهای مختلف سرماخوردگی و معده هم برده بودیم. حتی امپول :)) جالبه تقریبا به اونها هم نیازی نشد.الان هم کلی دارو رو دستم مونده که احتمالا تاریخ خیلیهاشون گذشته و باید دور ریخته بشه.البته چه بهتر که بهشون نیازنداشتیم. امسال دوره نسبتا بلندی ایران هستم. چهارماه و نیم. درنظر داشتم غیربرنامه کاری کمی زبان بخونم. کامپیوتر یاد بگیرم و کلاسهای متفرقه برم. الان دوماه و نیم گذشته و فقط دنبال برنامه کاری بودم. هیییییییچ کاری نکردم. تموم روز خونه هستم و میخوابم یا موبایل به کف دستم چسبیده وهزاربارفیس و تلگ و اینستا را چک میکنم. احساس میکنم یکجور رفتم تو فاز افسردگی خفیف. البته هرکسی بهتر خودش را میشناسه و میدونم جدی نیست و بمحض رله شدن کارهای داروخانه از تو این فاز درمیام اما مهم اینه که روزهام را بشدت بهیچ و پوچ از دست میدم و همه وقتم به خواب و چرت و پرت میگذره. حوصله هیچ کار و هیچ کسی را ندارم. هنوز به خیلی از دوستهام تلفن نکردم که بگم ایرانم و حالی ازشون بپرسم. چه برسه به قرارگذاشتن و دیدنشون. یکمی هم بد شدم و اتیش دوست داشتن اطرافیانم خاموش شده. نه اینکه بد کسی را بخواهم اماقلبا احساس محبت و گرمی و دوست داشتن به اطرافیانم ندارم.قلبم برای خانوادم و خانواده راستین نمیتپه و حساس شده ام. باز هم میدونم موقتیه و بزودی این حسها عوض میشه. خلاصه این از وضعیت ایرانم. فکر کنم بد نباشه یک مشاور برم اما حوصله رفت و امد ندارم. بخصوص که تهران بی ماشین هستیم.و میدونید که رفت و امد تو تهران بی ماشین چقدرسخته........قضیه کار هم که گیر کرده و همچنان منتظریم.
نوشته شده در : چهارشنبه 12 اسفند 1394 توسط : اسمان پندار. .
نسبتا خیلی وقته ننوشتم. راستش تو این مدت دوسه تا پست تو ذهنم هم برای شما نوشتم اما چون بشدت منفی بود بیخیال نوشتنشون شدم. احتمالا بعدا. چون پستها بشدت تو ذهنم مانور میده وظاهرا تا ننویسمشون بیخیال من نمیشه.
خوب یک پست روزانه نویس بزنیم برای خالی نبودن عریضه تا بعدا درست و حسابی بنویسم.
از مرحله تصمیم گیری عبور کردیم و به مرحله عمل رسیدیم. راستش تا پای قرارداد هم رفتیم اما اخرین لحظه فهمیدیم مشکلی در کار هست که ممکنه کار تو اسفند انجام نشه. اگه این مشکل تا ده روز اینده حل بشه خوب طبق روال و برنامه پیش میریم اما اگه نشه خود بخود شرایط ما را مجبور به انتخاب دیگه ای میکنه. خوب این توضیحات کاری. میرسیم سر خودم. راستش اسمان بد شده و شروع کرده به بیاد اوردن گذشته و خاطرات تلخ. همین باعث شده حساس و منتقد بنظر بیام و دائم از خانوادم انتقادکنم. از طرفی در کل احساس میکنم تغییرات مثبتی هم داشتم. از جمله اینکه میتونم زیباییها را بیشتر ببینم و ازشون لذت ببرم و گاها ذهنم را از فکر و کار و استرس خالی کنم. خوب همینها. روز بخیر دوستان
نوشته شده در : چهارشنبه 5 اسفند 1394 توسط : اسمان پندار. .
دوروزی خارج از شهر بودیم تموم مدت سعی میكردیم فكر نكنیم و تصمیم گیری را به وقتی که برگشتیم خونه موكول كنیم، اما دیشب بمحض برگشتن شروع كردیم بفكر كردن ، بررسی كردن و تصمیم گرفتن، كلا یك فرد تو زندگیش دوسه بار بیشتر تصمیمهای اساسی كه بكل مسیر زندگیش را تغییرمیده نمیگیره ،مهاجرت یكی از این تصمیمهاست، حالا شرایط زندگی ما طوری شده كه هرچندوقت یكبار باید از این تصمیمها بگیریم، خیلی احتمالش كمه كه برای یك مهاجر بعد از رفتنش شرایط كاری و مالی خوبی تو كشورش پیش بیاد،نمیگم شرایط فوق العاده ای هست اما خیلی بهتراز زندگی قبلیمونه، همین باعث میشه مدام این دو كفه ترازو را باهم مقایسه كنیم، وضعیت الانمون مثل پیدا كردن یك خمره سكه هست البته برای ما خمره هست و ممکنه برای خیلیها کیف پول هم نباشه امااز طرفی بهت وعده بدن كه اگه از این خمره بگذری واز این جنگل عبور كنی بشهر طلایی میرسی، عبور از جنگل سخته، پیاده روی داری زخمی شدن داری،زندگی راحت و اشنا توی شهر و ابادی یا ماجراجویی وگذشتن از جنگل برای زندگی در شهر طلایی؟ بفرض كه بمونیم خیلی راحت میشه زندگی یكسال دیگه امون و پنج سال بعد را تجسم كرد، یك زندگی متوسط خوب و البته راحت، اما اونطرف یعنی حداقل دوسه سال دیگه سختی و زندگی ناپیدای پنج سال بعد..... ادمیزاد موجود عجیبیه، شاید هم ما خیلی كمالگرا هستیم، بهرحال ما راه جنگل را انتخاب كردیم، چیزی ما را بسمت جلو هل میده، بسمت دنیای ناشناخته، برای تجربه زندگی از نوع دیگه، متفاوت زندگی كردن، بیشتر دیدن وشاید هم امید برای رفاه بیشتر، همون وعده سرزمین ارزوها.....بااینكه تصمیمون را گرفتیم امافشارو سنگینی انتخاب ولمون نمیكنه هرچند روز یكبارمغزو ذهنمون زیربار این افكاربازمیزنه تو خط مقایسه، بعد مجبوریم دوباره از نو همه افكاررا بریزیم روی دایره. مهره ها را جابجا كنیم واخرش در اوج استیطال انتخاب كنیم ، اونهم نه بین خوب و بد، نه بین خوب و خوبتر، نه، در واقع فقط انتخاب بین دو گزینه، دوگزینه متفاوت، حالا این وسط غیر این انتخاب اصلی كلی هم انتخابهای فرعی هست كه هركدوم تموم مغز و روحمون را میجوه،مثل انتخابی که این چندوقته امانمون رابریده وباید هرچه زودتر درعرض یکی دوهفته تصمیم اخررابگیریم. بد دوراهیه.یکی اینكه این دوسه ماه كاری نكنیم ودوباره تیرماه برگردیم و تو فرصت یكی دوماهه تیر تا مردادبرای پروانه تهران اقدام كنیم، خوب پروانه تهران به پروانه شهرستان از چند لحاظ ارجح هست اماكمبود زمان این پروسه را ریسكی میكنه چون ما تا اخر مرداد بیشتر ویزا نداریم، از اونطرف كاراین پروانه خوب پیش نمیره و باید با چنگ و دندون ودعا و صلوات كارها را پیش ببریم.انتخاب سختیه و بنده الان ازلای چرخ دنده مینویسم.
نوشته شده در : یکشنبه 25 بهمن 1394 توسط : اسمان پندار. .