امروز:

مشکل کامنت گذاری برای این وبلاگ همچنان برقراره

دوستان عزیزم. از همه شما بابت وضعیت کامنت گذاری  این وبلاگ عذرخواهی میکنم. پیام گذاشتن برای این وبلاگ تقریبا غیرممکنه شده و یا بسختی و بعد از چندبار فرستادن کامنت پیام ارسال میشه. بعضی از شما  از راههای مختلف (صندوق پیام ، اینستاگرام)  سعی میکنید با من تماس بگیرید و پیام محبت امیزتون را برسونید. خود من بارها به مدیریت وبلاگ پیام یا ایمیل زدم اما دریغ از یک جواب. دوستان اگه راه حلی برای انتقال ارشیو از این وبلاگ به وبلاگ دیگه میشناسید لطفا از طریق اینستا یا صندوق پیام که ظاهرا هنوز کار میکنه بهم بدید. یا دوستانی که میهن بلاگ دارن لطفا بهم بگن که ایا انها هم همین مشکل را دارن یا نه و یا چطور میشه مشکل را با میهن بلاگ مطرح کردو رفع کرد. ممنونم از همه شما. موقت این پست را تا برطرف شدن مشکل پست بالایی میذارم.
قالب وبلاگ را تغییر دادم شاید مشکل حل شه.
ظاهرا مشکل به پستها هم کشیده گزارش زبان اخرین پست هست که گاهی نشون داده نمیشه. 


نوشته شده در : جمعه 9 آبان 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

اعتمادبنفس

» نوع مطلب : من و خودم ،خودشناسی ،

سلام بچه ها چطورمطورید؟ بنده الان عین خارجکیها صبح اول صبح(ساعت 10 )مشغول صرف کاپوچینو و صبحونه های خاک برسررری تو دانکن دونات هستم و لپ تاپم را اوردم اینجا تا طول زمان سم پاشی منزل همینجا ولووو باشم. این هم از مواهب زندگی در ینگه دنیا. عیب نداره. فعلا که داره خوش میگذره. الان اینجا با اینکه وسط هفته هست کامل شلوغه و از هر طیف سنی ادم میبینی که مشغول صرف قهوه و گپ زدن هستن. یک چیزی که در مورد دانکن جالبه اینه که لیوانهایی روی پیشخوون هست تا مردم اگه دوست داشتن بقیه پول خووردشون را داخلش بریزن و در اینصورت ادمهای بی خانمان میتونن از این پول استفاده کنن . یک چیزی بخورن و بشینن و گرم بشن. بنظرم کار این شرکت واقعا زیبا بوده. تو نیویورک هم تا دلتون بخواد بی خانمان  بخصوص تو منهتن میتونید ببینید. چندباری تو زمستون که هزار تا لباس روی هم پوشیده بودم واخر شب از مهمونی برمیگشتیم و باز شدت سرما بدو بدو میخواستیم زودتر خودمون را به مترو برسونیم این ادمهای به تموم معنا بیچاره را میدیدیم که کف زمین گوشه خیابون یک پتو دور خودشون پیچیده بودند و خوابیده بودن. اخ اخ. حالا بیخیال میخوام امروز باز هم از خودم حرف بزنم. در مورد اعتماد به نفسسسسسسس. بچه ها تا حالا با ادمهایی که خیلی خودشون را قبول دارن برخورد کردید؟ اونهایی که فکر میکنن همه چیزشون زیبا هست. خیلی خوبن. تو همه زمینه ها عالین . خیلی باهوشن و خیلی خیلی خودشون را قبول دارن و به هر بهونه ای خواه ناخواه از خودشون تعریف میکنن و ادمهای دیگه یک مشت احمق نادون و خیلی کمتر از اونها هستن ؟ من شخصا تو برخورد با این ادمها چیزی نمیگم و از اونجا که اعتماد به نفس بالایی دارن میذارم از خودشون کاملا تعریف کنن . حتی گاهی دم به دمشون میدم و یکی دوتا تعریف هم من میپروننم . میدونید اصلا چرا یاد این جور ادمها افتادم؟؟ چون دقیقا یک جورهاایی تو نقطه مقابل این دسته هستم. از اول تو خانواده ما تاکید زیادی رو خاکی بودن . مهربون بودن. خود را نگرفتن. خودرا کوچیک کردن و دیگران را بزرگ کردن بوود. این وسط عدم اعتماد به نفس هم اضافه شد و معجوونش من اومدم بیروون . البته بنده خدا خواهر و برادرم هم همین مشکل را دارند. میدونید بچه ها بذارید اینطور بگم نمیشه گفت خجالتی ام. میشه گفت یک جورهایی غیر اجتماعی هستم. نه اینکه اداب معاشرت را بلد نباشم. بلکه به دلیل بیش از حد تاکید کردن رو این اداب و مواظب همه چیز بودن تا زشت و بی ادبانه جلوه نکنه غیر اجتماعی هستم.تو ایران همین مشکل را داشتم بتدریج با کمک همسر خودم را باور کردم. جایگاهم را شناختم و این اواخر خودم را بیشتر دوست داشتم.اما حالا از وقتی اومدیم اینجا باز برگشتم سر نقطه اول. شاید بخاطر اینکه دوست داشتن خودم شرطی است و بشرط جایگاه و مقام و پول و حتی تیپ برتر میتونم خودم را باور کنم. و اینجا همه اینها را از دست دادم. اینجا نه جایگاه قبلی را دارم . نه میتونم بریز و بپاش کنم..... اصلا مهمتر از همه چیز زبان برام قوز بالا قوز شده. میترسم حرف بزنم و خدای نکرده جمله اشتباه بگم. شاید در حد بالایی کلمات اکادمیک بدونم. شاید گرامرم خوب باشه اما تو مکالمه افتضاحم. لغات زبان محاوره و روز مره را نمیدونم. مثل اونها حرف نمیزنم و خلاصه موقع حرف زدن بشدت کپ میکنم و کم میارم و بعد از گفتن دوسه تا جمله نصفه نیمه فرار را به قرار ترجیح میدم.میدونم که اول از همه باید یک برنامه سنگین برای تقویت زبانم بچینم . چون حتی راستین هم میگه اسمان با این وضع زبان و ارتباطت سال دیگه نمیتونی کار پیدا کنی. و معنی کار پیدا نکردن هم که مشخصه. البته براتون بگم مثلا تو همین تافل اخری که خراب کردم نمره اسپیکینگم 23 بوود. این نشون میده مشکل از گرامر و کلمه نیست . مشکل فقط از اعتماد به نفسه. از غیر اجتماعی بودنم. بگذارید یک نکته دیگه بگم. دقت کردم من بهیچ وجه بلد نیستم با زبان انگلیسی شوخی کنم. جوک بگم.فقط دوسه جمله برای رفع نیاز. بقول راستین ،عین یک موش کوچولو ااروم از گوشه دیوار میرم کلاس و سریع برمیگردم تا مبادا با کسی برخورد داشته باشم. .... نه نمیشه این راه را اینجا تا اخر ادامه داد. باید عوضش کنم. بگذار هدف را بگذارم موفقیت در مصاحبه کاری سال دیگه....... دوباره بریم سراغ بحث شوخی و خنده و حلاجی کردن این قضیه. دارم فکر میکنم من حتی تو ایران هم همینطور بودم. دیگران من را بعنوان دکتر مهربون میشناختن. یعنی راستش دقیقا نمیدونم دیگران تو برخورد با من چه خصوصیاتی را میدیدن. فقط میدونم دلم نمیخواد به مهربون بودن شناخته بشم . اما چون خیلی این را از مردم شنیدم . احتمالا این یکی از خصوصیاته. حاااااالاااااااا. داشتم میگفتم من حتی تو محیط کار هم خیلی کم شوخی میکردم. یکی بار توی یک محل کار سعی کردم متفاوت باشم و خیلی شوخی کردم و بعدش احساس کردم پرسنل در جواب زیاده روی میکنن و دوست نداشتم. اصلا اصلا اونها را مقصر نمیدونم . بلکه معتقدم رفتار ما ادمها در اکثر موارد باعث باز خورد و عکس العمل بقیه میشه. یعنی هرچی از ادمهای دیگه میبینی باید ببینی چطور رفتار کردی که طرف اجازه داده بخودش همچین عکس العملی بکنه........خلاصه تو ایران من فقط تو جمعهای بسیار نزدیک دوست وفامیل شوخی میکردم. اما اینجا دوباره باید از نو شروع کنم. حتی در مورد خودم. باید یاد بگیرم چطور حرف بزنم. چطور شوخی کنم. چطور رابطه ایجاد کنم. بااین اوضاع وخیم اعتماد به نفس و غیر اجتماعی بودنم. پله برای موفقیتهام بسازم. صددر صد قرار نیست و درست هم نیست ارتباطات من به راستین و اجتماع ایرانی اینجا محدود بشه. اگه قرار باشه من اینجا بالا برم باید تغییرات ایجاد کنم و اولین و مهمترین قدم تقویت زبان محاوره ام هست.


نوشته شده در : چهارشنبه 12 فروردین 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

موزه در اینجا

» نوع مطلب : نگاه اول ،

به به سلاملیکم. میخواستم یک پست بنویسم فرصت نشد. بجاش این پست تصویری را اماده کردم. موزه متروپولیتن. البته قبل از عید رفته بودیم بازدیدو اونقدر بزرگ بود که باوجود چهارساعت موزه گردی فقط 20% این موزه را دیدیم .باشد در روزهای اتی این پروسه عظیم را به اتمام برسونیم. بینهایت دیدنی. بینهایت بزرگ. بینهایت زیبا و خلاصه خیلی خیلی بینهایت....








































نوشته شده در : چهارشنبه 12 فروردین 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

نقشه 1

» نوع مطلب : من و خودم ،

بازهم سلام. یک موضوعی  هست چند وقتی تو مغزم ورجه وورجه میکنه. نیاز دارم بنویسمش تا حداقل از بخش فکر خام به مرحله پلن و نقشه برسه. خصوصا که موضوع خیلی مهمی هست. حدس بزنین چیه؟ اگه گفتین............. راستش من چند وقتی هست که نگران سنم برای بچه دارشدن هستم. تا قبل اینکه بیام اینجا اصلا امادگی بچه دارشدن را نداشتم. الان مساله اینه که دارم به این قضیه فکر میکنم و سنم را هم درنظر میگیرم. میدونید من حداکثر 2-3 سال دیگه وقت دارم که بدون دردسر بچه دار بشم. حتی در واقع همین الانش هم دیر هست. بهر حال و بهردلیلی تا الان این مقوله عقب افتاده و حالا من هستم و یک برنامه و اینده نامعلوم و گرفتاری مالی وازاونطرف سنی که صبر نمیکنه و داره کنتور می اندازه....یک مساله دیگه هم هست. راستین مخالف هست. میگه علاقه ای به قبول مسئولیت نداره. مخالفه و ترجیح میده بکل بچه ای نداشته باشیم. حالا چرا من میخوام بچه داربشیم. چون میدونم اگه اینهمه مشغله و گرفتاری نداشتیم بدم نمیومد بچه داشته باشم. این فکر نشون میده که باید جدی بهش فکر کنم چون اگه فرصت از دست بره شاید پشیمون بشم و اونموقع هیچ راه طبیعی نداره. و اما شکل و شمایل اینده. سال دیگه اتمام master . واگه بخوام وارد بازار کار بشم از ترم چهار باید برای opt اقدام کنم .و بلافاصله بعد از درس وارد بازار کاربشم. یعنی تابستون سال 95 باید کارراشروع کنم. opt دو مرحله ای هست. یک دوره یک ساله و بعد یک دوره 17 ماهه. درکل 29 ماه و بعد هم باید درخواست ویزای کار کنیم. بااین حساب بهیچ وجه صلاح نیست این وسط بچه دار بشم چون مرخصی در کار نیست. (شاید هم باشه باید برم بپرسم) . تو طول تحصیل میشه حداکثر دو ترم مرخصی گرفت. خوب یک حالت دیگه هم هست که بعد از master برم سراغ phd. اما فکر می کنم کلا اگه بخوام سال 96-97 بچه دار بشم خیلی خیلی دیر بشه. اوه. جدا زندگی همه ادمها اینقدر پیچیده هست. یا مال من اینقدر پیچیده شده؟ راستش حس میکنم با این برنامه ریزیهای چرندم باعث شدم زندگیم بیش از بیش بهم پیچ بخوره و فقط و فقط هم دودش داره تو چشم خودم و راستین میره. نمیدونم. اگه بخوام بچه دار بشم بهتره این تابستون تا ایرانم تستهای ژنتیک را بدم تا مطمئن بشم مشکلی ندارم. به یک ذهن اهنی احتیاج دارم تا در مقابل اینهمه مشکل و دردسر کم نیارم.ای کاش لاتاری برنده بشیم. کمی نفس بکشیم.ای کاش میشد تو رویا زندگی کرد. یا اصلا زندگی نکرد.

پ.ن. باز هم سلام.. یک کوچولو دیگه بنویسم این پست کامل بشه. چندتا از دوستان پیغام گذاشتن که بهتره تا وضعیت ثابتی پیدا نکردم دور بچه دارشدن خط بکشم حرفشون کاملا منطقی هست و قبول دارم اما حالا یک سوال دیگه دارم . من حداقل بعد از شش سال یک وضعیت ثابت پیدا میکنم و زندگیم شکل میگیره. میخوام ازدوستان خوبم بخصوص رویا جون بپرسم با توجه به اینکه شش سال دیگه درواقع بچه ای وجود نخواهد داشت .یعنی نمیتونم بچه دار بشم باز هم همین نظر را دارید یعنی بنظرتون بی بچه گی بهتره یا بچه دار شدن در همین شرایط و اگه شما جای من بودید کدوم را انتخاب میکردید. مرسی. یادتون نره کامنت بذارید:)


نوشته شده در : جمعه 7 فروردین 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

عیدی

» نوع مطلب : نگاه اول ،زشت وزیبا ،

به به به باز هم عیدتون مبارک صد سال به این سالها و چه سال فرخنده ای هست با حضور شما دوستان . اصلا این عید و سال نویی به همین تبریکهاش قشنگه.

خوب خیلی وقته یعنی از پنج شنبه تاحالا هی میخوام پست بذارم هی نمیشه حالا هم تازه از دانشگاه اومدم و گفتم قبل اینکه ولو بشم رو درس و مشق که حسابی اوضاعم خیته و باید بجنبم وگرنه این خیتی خیت تر میشه  بیام اینجا یک پست بگذارم. از یکطرف هم دارم تی وی و شبکه محبوب ایرانی خودم را میبینم. حالا چه اش شله قلمکاری بشه اینجا خدا میدونه چون همزمان دارم دوجا تمرکز میکنم (وقت ندارم اقاجون جدا جدا انجام بدم گیر ندید) فقط حسن این کار اینه که حواسم از کشتیهای غرق شدم پرت میشه و زیاد تو فاز غصه نمیرم. خوب چی چی میخواستم بگم:))) نه نمیشه بذار بعدا جدا مینویسم چون  حواسم تو تی ویه............... من اومدم. خوب تند تند براتون بنویسم.

 از همون بچگی وقتی پدربزرگم یک سفر به امریکا رفت و با کلی عکس از خانواده و زندگی دایی ام برگشت. طرز تفکر زندگی امریکایی از ما بهترونی تو من شکل گرفت. بعد یکجورهایی بیخیالش بودم تا حدود 27 سالگی که این اژدهای خفته بیدار شد و اتیش زد به ذهن و روح و فکر و زندگی من. حالا بعد از گذشت یک دهه اینجا نشستم . مغز امریکا و به ارزوم رسیدم. میتونم بگم شاید اگه این هیولا تو وجود من بیدار نشده بود و این انرژی را برای بهتر ساختن زندگیم و شادی بیشترم تو ایران استفاده کرده بودم خیلی خیلی بهتر بود. اما واقعیت اینه که این ارزو را داشتم و حدود یک دهه بهش فکر کردم و براش وقت گذاشتم و شب و روز با دیدن ادمهای اینطرفی اه کشیدم و خواستم. با این اوصاف ازاینکه اینجا اومدم و به ارزوم رسیدم و تو حسرتش سالها را سر نکردم خیلی خیلی راضیم. از نحوه اومدنم راضی نیستم . اما از خود حرکت راضیم و مطمئنم اگه یکسال دیگه بیشتر ایران مونده بودم عملا میمردم از بس از طولانی شدن این پروسه خسته و له شده بودم. خوب این تا اینجا. میمونه ارزو کردن و هدف بندی برای یک دهه دیگه. اگه گفتید چیه؟ پوووووول. شاید پیش خودتون بگید سلامتی و شادی و خوشبختی پس چی. .....باید بگم که سلامتی که کی بدش نمیاد و کی میاد برای مریضی تلاش کنه؟ همه تا حدی کم و بیش مواظب سلامتی هستیم و من هم استثنا نیستم. و میمونه شادی و رضایت از زندگی.برای  این یکی معتقدم چه بی پول چه با پول باید یاد بگیریم زندگی را متفاوت ببینیم و ازش لذت ببریم. اما واقعیت اینه که بدون پول این کارخیلی سخته. یعنی انصافا بی پولی و فکر و خیال امانت را میبره اما اگه دریچه ای باز شد و تو مسیر افتادم اینبار دیگه منتظر اخر مسیر نمیشم و از خود راه هم لذت میبرم. و خود این اخر مسیر یعنی پول و ثروت هم اندازه و تعریف داره. راستش نباید ماورایی و خیالی فکر کرد. من برای خودم و زحمتم زندگی متوسط به بالا را درنظر دارم. و خلاصه امیدوارم ده سال دیگه این موقع تو اون نقطه باشم. حالا اون نقطه ایران هست یا امریکا. واقعا نمیدونم. راستش شاید مسیر رسیدن به این نقطه تو امریکا کوتاه تر باشه اما بهمون نسبت سختتر و ناهموارتره. ناهموار که چه عرض کنم کوه پیمایی و صخره پیمایی. اما این مسیر تو ایران طولانی تر میشه و با شیب یک تپه. میمونه اینکه کدوم را میخوام. میدونید بچه ها . واقعا انتخاب سختی هست. قبلا هم گفتم امسال به اندازه سالی که برادرم را از دست دادم سخت بود. واقعا امیدوارم همچین تجربه ای را نداشته باشید اما اگه خدای نکرده داشتید میتونید عمق این سختی را تصور کنید. یکجور دیگه بگم. روز اول عید دختری را دیدم که 9 ساله اینجاست. با همسرش.میگفت همه خانوادش اینجا بودن و اون هم مثل من یک عشق امریکا بوده. میگفت سال اول کارش فقط گریه بوده و اگه تموم زندگیش را نفروخته بود همون چند ماهه اول برگشته بودن. میگفت ایران خونه داشته. همسرش دفترو درامد خوب داشته و امااینجا همسرش مجبورشده کارگری کنه و بعد یواش یواش کار پیدا کرده وویزای کار و تازه دوسال بود گرین کارت گرفته بودن .گفتم الان نظرت چیه. گفت یکجورهایی عادت کرده  و اگه الان اینجاست بخاطر بچه هاش هست. (اینجا برای بزرگ شدن بچه ها عالیه) و هوای تمیزو خلاصه عادت. از اونروز باز دارم فکر میکنم الان نظرم راجع به اینجا چیه. کدوم طرف برام چرب تره. ایران یکسری مزایا داره. و اینجا یکسری ..... میدونید فکر میکنم این تابستون که دوباره برمیگردم ایران فرصت خوبی برای فکر کردن باشه اینکه  دوباره این دو را باهم مقایسه کنم. تا الان یکم. یکذره از یکم  وزنه اینجا سنگین تره. حدود 70-75%. نمیدونم شاید اگه این نگرانی مالی و این فشارهای مالی وحشتناک را نداشتیم وزنه بسمت اینطرف خیلی بیشترسنگین تر بود . میدونستیم خونمون و زندگیمون تو ایران هست و بدون نگرانی برای اینده اینجا زحمت میکشیدیم. اما الان . این ترسها. این نگرانیها. این ایا میشه ایا نمیشه ها. میکشه ادم را. خلاصه بگم بچه ها یا مثل این استادهای امریکایی یک دوره کنم. امسال بعد از ده سال من به ارزوم رسیدم. برای این ارزو خیلی هزینه روحی و مالی کردم. الان هدفم رفاه هست. رفاه . که باید بسمتش تو طولانی مدت حرکت کنم. یکی دوتا ارزو هم برا امسالم کردم که خیلی خیلی بعید میدونم براورده بشه اما اگه بشه چی میشه. یکی برنده شدن لاتاری گرین کارت اینجا که امسال برای 13امین بار شرکت کردم. و دومی پذیرش گرفتن از تک دانشگاهی که امسال اقدام کردم و چون رنک خوبی داره اونرا هم بعید میدونم. بازم عیدتون مبارک باشه. امیدارم ایام عید را  بخوشی و شادی  بگذرونید. عیدی منرا هم کنار بگذارید . میام میگیرم:))


نوشته شده در : سه شنبه 4 فروردین 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

عید

» نوع مطلب : نگاه اول ،

به به به عید و بهار و شکوفه های سفید و صورتی و برگهای تازه جوونه زده درختها و اواز پرنده ها. چقدر این هوا و حس عید ،حال و هوای شعر و شاعری و سهراب و مشیری را میطلبه. اما شخصا از وقتی امتحان کنکور دادم و ادبیات را با درصدی حدود 100 زدم دیگه سمت و سوی ادبیات و شعر نرفتم و الان پشیمونم چون دیگه دریغ از یک جمله ادبی زیبا . خلاصه قدر ندونستیم روزهای چهارشنبه ،زنگ انشا که کلی انشاهای اهنگین با صنایع ادبی مینوشتیم و ملت( یعنی شاگردهای انشا ننوشته  را بخاطر در رفتن از انشا خوانی خوشحال  میکردیم) اخ اخ یکی هم عربی. اون هم درسی بود که حدود 100 زدم. اونزمان عملا فیلمها را با زیرنویس عربی میفهمیدم و حالا یک جمله ساده ازش نمیدونم. عین فرانسه که اونهم b1 .شدم اما حالا عین بز یک جمله فرانسه نمیتونم بگم. اصلا روز دوم عیدی چقدر حرف از درس و مشق زدم. اه اه. شماهم که تو تعطیلات. من خودم شخصا اگه کسی روز دوم عید این همه حرف از درس زده بود جفت پا...... بیخیال. بذار کاملش کنم که روتون بشه بد و بیراه بگید . بابا امتحان دارم. نه یکی بلکه دوتا تو همین چند روز عید. الان هم عین بچه ادم میخوام بعد از تبریکات برم لای اون جزوه فیزیکال فارماسی را بازکنم ببینم موضوعش چی هست. اخ اخ . جدی جدی اوضاعم خرابه. خوب دوکلمه هم از حال و هوای اینجا بگم. خوبه بچه ها . خوبه. خبری هم از غربت و حس تنهایی و هوایی شدن نیست. یکم که نه، خیلی دلت برای پدر و مادر مسنت  میسوزه اما کارها و حرفهای فامیل را به یاد میاری میگی خوبه. خیالی نیست. البته فکر نکنید اینجا هم همه گل و سنبلن هستن . نه. اما رابطه ها اجباری نیست. دوست داشته باشی میری . دوست نداشته باشی. هم نمیری. ...... ..........من هم خود درگیرم ها.......... چیزی نیست فقط امروز میزون نیستم. میبینم جمعه و شنبه اینهمه خوب بودم ننوشتم صاف که امروز یکجوریم سر و کلم پیداشده اما نمیخوام حس عید را بگیرم پس همین جا عید را بهمتون تبریک میگم .و براتون ارزوی بهترینها را دارم. کلی حرف دارم . پس برای همین این پست فعلا همین جا تمام اما دوباره میام


نوشته شده در : دوشنبه 3 فروردین 1394  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

عید اومده بهاره

» نوع مطلب : زیباترین لحظات زندگی ،

همیشه عید را دوست داشته ام. خصوصا حال و هوای عیدرا.  یعنی دقیقا این موقع سال. وقتی که همه جا بوی تمیزی میده. خیابونهایی که بخاطر حضور مردم که مشغول خرید شب عید هستند شلوغه . دستفروشها. تنگها و لگنها و اکواریومهای پراز ماهی قرمز. بعضا سیاه و گاهی هم کیسه های تکی ماهی جنگجو. سبزه فروشها با انواع و اقسام شکلهای سبزه با رنگ ارامش بخش سبزشون. . شب بوهایی که کنارپیاده رو به خط میشوند تا خریده بشوند گلهای بنفشه که وقتی از کنارشون رد میشی. با چشمهات تک تکشون را نوازش میکنی. خیابونها ومیدونهایی که به لطف شهرداریهای خوبمون غرق در گلهای بهاریه. سفره های هفت سین. مهمونیها و دید و بازدیدهای عید. از این خونه به اون خونه رفتنها . اجیل و میوه و چایی و شیرینی خوردن. با فامیل و اشنا گپ زدن ..... دورم. اما این به این معنی نیست اومدن بهار راحس نمیکنم. دوسه هفته ای هست که چشمم به تقویم ایرانیمون هست. دوسه هفته ای هست که روزها را تا اومدن بهار میشمارم و سعی میکنم زمان دقیق عید در اینجا و ایران را حساب کنم. چند روزی هم هست که هوا یکدفعه کاملا گرم شده و میگه بهار داره میاد اما این بهار کجا و اون بهار کجا. دوری باعث شده امسال خیلی بیشتر دلم برای دیدن این چیزها ضعف بره. بهارو عید اینطرف با اونطرف خیلی فرق داره. اونطرف همه چی سنتی و زیبا. اینطرف فقط کنسرت و رژه و احتمالا بارتی. فکر میکنم اگه درسم تموم بشه و روزی موندگار اینجا بشیم . اومدنم را بگذارم برای بهمن و عید. اره فکر میکنم بهترین زمان ایران همین موقع هاست. دلم دوتا ماهی قرمز میخواد تا بذارمش بغل سبزه ای که تموم این سالها توی ایران سبز نکردم و امسال خواستم که داشته باشمش . هرچند دیر دست بکار شدم و نمیدونم تا اون موقع سبز میشه یا نه. بهرحال حضورش خوبه. این سالها تو ایران یا دختر مادری بودم که هرسال عید شال و کلاه میکرد میرفت شهرستان پیش خانواده اش. یا خودم شال و کلاه کردم و رفتم مسافرت و اخرش اکثر سالها نه سبزه داشتم و نه ماهی و نه سفره هفت سین. اما الان همه اش را میخوام. سمنوووو . من عشق سمنووو هستم اونرا چیکار کنم. من دلم عید ایران را میخواد. جای منرا حسابی خالی کنید. خانمها ارایشگاه رفتید یا گذاشتید برای هفته دیگه ؟ امسال موهاتون را چه رنگی میکنید؟ اینهم یکی از نعمتهایی هست که ما اینجا ازش محرومیم. خدمات ارایشی ارزون یا بهتره بگم قیمت مناسب . عید اومده بهاره.


نوشته شده در : پنجشنبه 21 اسفند 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

روزانه

» نوع مطلب : غرانه ،روزها در اون سر دنیا(سال اول) ،

یکجورهایی خیلی وقته ننوشتم. منظورم نوشتن از دل و افکارمه. جمعه حس خیلی بدی داشتم و شدیدا احتیاج به نوشتن داشتم. بعد از شماها حیا کردم. گفتم دوباره یکی از این پستهای وحشتناک میشه. بعد شیطونه میگفت برم یک وبلاگ دیگه باز کنم که فقط غم و غصه هام را بنویسم. اما حسش نبود و خلاصه به این مرحله نرسید..... دیشب جشن بودیم. یکی از این کنسرت گذارهای معروف که هربار توی یک ایالت برنامه داره. انصافا برنامش هم خیلی خوب بود .جمعیت زیادی اومده بود و بهمه هم داشت خوش میگذشت. من  هم فکر میکردم خیلی بهم خوش میگذره و یک شب خاص میشه . اما در اون حد خوش نگذشت.. از سرپا ایستادن خیلی خسته شده بودم و با اینکه برنامه تا 4 صبح ادامه داشت . ساعت 1:30 به همسر گفتیم بریم .بچه های گروهمون میز گرفته بودن و خوراکی. و البته خداتومن به نسبت جیب ما. اما من و همسر از اون ادمها نیستیم که حالا چون دوستهامون میز گرفتیم بریم ولوو شیم. من تک و توک یکم نشستم اما بیشتر ایستاده بودم . کلا اینها بهونه هست چون 80-90 درصد جمعیت ایستاده بودن و من تعجب بودم از اینهمه انرژی..... نمیدونم اصلا بذارید بگم من دیشب یک مرگم بود چون قاعدتا اگه من هم خود همیشگی ام بودم تا لحظه اخر از بودن در جمع لذت میبردم. دیگه اینکه چهارشنبه یک امتحان میان ترم دارم خفن. و امتحانش با همه امتحانهایی که ایران داشتم فرق میکنه. چون سوال را داریم. درواقع یک پروژه هست که باید تا چهارشنبه کامل کنیم و ایمیل کنیم به استادو بینهایت سخت. یعنی اینطوری بگم دوسه تا داده کوچیک و یک عالمه کار. من حتی نمیدونم چیکار باید بکنم.و هیچ طرح و برنامه از اینکه چی بنویسم و چی بدم ندارم. تقریبا همه بچه ها گیج بنظر میان و توش موندن. و من هم.این امتحان 50% نمره این درس را شامل میشه و حیاتیه . به تمام معنی استاد خر است. بااین سوال دادنش. اوه اوه هول این امتحان را دارم اساسی....امروز یکم راحت نیستم با نوشتن. پس برم حداقل به امتحانم برسم. همیشه خوش باشید.دوستهای خوبم


نوشته شده در : یکشنبه 17 اسفند 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

تفاوت دانشگاه اینجا با اونجا

» نوع مطلب : درس و مشق خارجکی ،نگاه اول ،زشت وزیبا ،

بهمین سرعت امتحانهای میان ترم سروکله اشون پیداشد. باز خوبه این ترم فقط یک امتحان میان ترم داریم و مثل ترم پیش از شش تا امتحان خبری نیست. برای همین یکجورهایی این ترم راحتتر بنظر میاد. خیلی وقته دلم میخواد کمی از دانشگاههای اینجا براتون بنویسم و امشب بعد از یکی دوساعتی حساب دیفرانسیل خوندن و داغ کردن مخم فرصت پیش اومد که کمی روده درازی کنم. خوب از کجا شروع کنم و چی بگم؟ اول از همه اینکه حداقل واحدی که اینجا تو لیسانس میشه برداشت 12 واحده و تو فوق لیسانس 9 واحد .  از اونجا که من ترمهای دانشگاهم تو ایران 20 تا 20 تا واحد برمیداشتم میتونم بگم این حجم کم واحد باعث میشه ساعتهای کمتری دانشگاه باشم. یعنی چیزی حدود 9 ساعت. تو ایران فکر کنم هفته ای 20-30 ساعتی کلاس داشتیم . اینطوری وقتی میرسیدیم خوابگاه اونقدر خسته بودیم که جون نداشتیم درس بخونیم و همه درسها میموند برای پایان ترم شب امتحان. بعد دوهفته ای فشرده و شبانه روزی درس میخوندیم و خلاصه ترم تموم میشد و خلاص. خوب اینجا هم بساط درس خوندن پهنه اما بخاطر درصد مساوی نمره میان ترمها یکجورهایی تقریبا از اول ترم باید درس را بخونیم. تفاوت دیگه ای که میتونم بگم در عملی بودن و کاملا تخصصی بودن درسهاست. مثلا ترم پیش ما درسی بنام محاسبات داروسازی داشتیم که همون ریاضی خودمون میشه. و از اونجا که تو رشته من با نمودار خیلی سر و کار داریم . بصورت کامل روی مشتق و انتگرال کار شد. اما دیگه خبری از اثباتهای مسخره ریاضی نبود. و البته در ادامه این ترم هم حساب دیفرانسیل در سطح ریاضی 4  داره اساسی درس داده میشه( خوشبختانه بااینکه تو ایران از ریاضیات خوشم نمیومد این درس اینجا نقطه قوت معدلم هست و توش خوبم) یا مثلا ما درس داروسازی صنعتی را داریم و دقیقا اموزش میبینیم که بعدا بتونیم فرمولهای دارویی را طراحی کنیم. بگذارید اینطور بگم تو ایران هیچوقت هیچ کدوم از اساتیدمون نیومدن از کار و محیط داروخانه بگن. اما اینجا استادها سعی میکنن ما را با محیط کارخونه ها و مسایلی که روبرو میشیم اشنا کنن. مثلا این ترم گروه بندی شدیم که فرمولاسیون و طراحی یک دارو را بعنوان پروژه هم انجام بدهیم. یعنی از کوچکترین موارد مثل بارالکتریکی دارو ومحلول تا نوع ومقدار موادجانبی را باید تعیین کنیم.(یک اعترافی بکنم بچه ها . بااینکه تو محاسبات بدک نیستم اما کلا این رشته خیلی صنعتی و بقولی مهندسی هست. دلم برای بدن انسان و درسهای خودم خیلی تنگ شده )  خوب دیگه براتون از چی بگم؟ کتابخونه هاشون چندین بخش ه هست و غیر از قسمت امانت گرفتن کتاب . یک سالن برای کار با کامپیوتر و به اصطلاح ریسرچ داره . تقریبا مثل کتابخونه های خودمون بااین تفاوت که یکی از شلوغترین قسمتهای دانشگاه هست. من نمیدونم ملت اوت تو چی کار میکنن؟ مگه خودشون هرکدوم یک لپ تاپ ندارن:) دیگه اینکه ترم پیش کمتر نیاز بود به رفرنسهایی که اساتید برای درسهاشون معرفی میکنن رجوع کنیم. اما این ترم کتاب خونی یک پای کار درس خوندنه. ماشاله کتابها هم گرون. خلاصه بساط پی دی اف پهنه. دیگه اینکه تو دانشگاههای اینجا اهمیت زیادی به کارهای فوق برنامه و ورزش داده میشه.مثلا میبینی نصف مساحت دانشگاه با ساختمونهای بلندش زمین چمن دارن. همه جور ورزشی هم از جمله بسکتبال و والیبال و تنیس و کریکت و شنا و غیره توش پیدا میشه اما ظاهرا برای شرکت تو این ورزشها باید یک سابقه ورزشی درست و حسابی داشته باشیم وخلاصه اینطور نیست بریم بگیم سلاملیکم. کلاسهای اروبیک و زومبا و سالسا و کار با ماشین و استخر هم هست. که با کلاسهای من تداخل داره و البته تنبلی هم سر وگوش میجنبونه.اگه اجازه میدادن باهمسر برم احتمالا بی بهونه هرروز میرفتم اما متاسفانه جز استخر اونهم یکساعت در هفته همچین اجازه ای در کار نیست.دیگه اینکه دانشگاه  اینجابشدت  پولکیه. مثلا من شهریه ام را تو چهارماه پرداخت میکنم. نصفش که6200 تا میشه را دادم و همینقدر هم تا اپریل باید بدم . اونوقت 25 دلار از حساب ماه پیشم مونده باور نمیکنید نامه میدن دم خونه . میل میزنن. و چون این 25 دلار را بخاطر سیستم بانکی خودشون جریمه شدم . زورم میاد بدم اما خوب اینها از 25 دلار نمیگذرن. یا ترم پیش خودشون یک اشتباهی کرده بودن و فکر میکردن 7 دلار بدهکارم. باورم نمیشد تماس گرفتن برای 7 دلار. بعد هم که فهمیدن اشتباه از خودشون بوده حتی عذر خواهی هم نکردن. جدا سیستم مالی و بانکیشون مزخرفه. قدر کشورمون را بدونیم. دیگه خیلی حرف زدم. من برم. شب خوش دوستا


نوشته شده در : چهارشنبه 13 اسفند 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

جشن سال نو چینی

» نوع مطلب : نگاه اول ،زشت وزیبا ،

اینهم رژه چینیها بمناسب سال نو چینی که تو چاینا تاون برپاشده بود. والبته جای  شمادوستان خالی. مراسم شاد و پرسروصدایی بود. بگذارید یک مقایسه کنم تا شما دوستان هم تاحدی شکل و شمایل جشن دستتون بیاد. اینطوری بگم. مراسم تنکزگیوینگ کاملا منظم  ، باسازماندهی دقیق بود. توی یکی از خیابونهای اصلی منهتن و کاملا درست و حسابی.و این مراسم کوچیک و تا حدی نامنظم. آژدها ها سرهم بندی شده و ارزون ساز بود اما با حرکتهای خاص بدن عروسک گردانها جون میگرفتن و تورا مسخ سحر چینی میکردن .حیف که تعدادشون کم بود و بسرعت از مقابلت رد میشدن و میرفتن .رویهمرفته مراسم شادی بود و درکل حس خوب جشن و شادمانی را به ادم منتقل میکرد. جالبه با اینکه ابهت و زیباییش به پای تنکزگیوینگ نمیرسید اما راستین از این جشن بیشتر خوشش اومده بود. شاید چون تو محله چینیها شور زندگی در جریانه. مغازه هایی که همه جور جنسی را میفروشن.مثل مغازه های بازار بزرگ تهران. یا مشهد. مغازه های ماهی فروشی با انواع و اقسام مدل ماهی و خرچنگ.مغازه های سبزی فروشی که توش همه نوع سبزی میشه پیدا کرد و کلی رستوران چینی.
وای من عاشق صدای سازهای چینی هستم.اینجا خبری ازشون نبود اما گهگاهی تو ایستگاههای مترو نوازنده هاشون را میبینی و تورا میکشن تا ته رویای افسانه های چینی.
 این جشن را با کلی صدای طبل تصور کنید
 




























پایان جشن و رژه




و یک غذای کاملا چینی. که البته بااینکه خیلی بهتر و قابل خوردن تر از خود کشور چین هستن و به نوعی کاملا امریکایی شدن اما همچنان باز هم بزور میشه خوردشون.


نوشته شده در : دوشنبه 4 اسفند 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

خونه من کجاست؟

» نوع مطلب : چكه چكه  ،

ساعت 11:30 شبه و همسر زده بیرون ببینه اگه این مغازه چینی ها بازه یک تله موش بخره. منظورم مغازه هایی هست که این چینی ها میزنن و همه چی از شیر مرغ تا جون ادمیزاد میفروشن و البته تله موش هم که واضح و مبرهن برای گرفتن سرکار موش عزیزی است که امشب فهمیدیم به جمع خانواده ما اضافه شده ان. و از قضا خیلی هم اجتماعی میباشن . ما ایرانیها هم بچه سوسول. توخونه هامون جز سوسک که اون هم بیشتر حرفش بوده تا خودش ،همچین موجوداتی را نداشتیم،نمیدونیم چیکار کنیم. زنگ زدیم به سرایدار. میگیم خونه مون موش داره. سرایدار بی ادب و نفهم هم میگن مگه من گربه ام.... خلاصه راستین میگه اگه یک درصد هم شک داشتم که سال دیگه برگردم تو این خونه ،شکم برطرف شد و اخر می تسویه حساب میکنیم ..... میدونید بچه ها همیشه داشتن خونه. یا بهتره بگم. یک نقطه امن یک جایی که بتونی بهش بگی خونه برام اهمیت داشته. شاید هم ناخوداگاه برای همین اسم این وبلاگ را خانه سفید من گذاشتم. زمانی که هم خونه داشتم و هم احساس امنیت. اما حالا هردو از دست رفته.حتی جای موقتی ندارم که وسایل را موقت برای تابستون توش بذاریم. مجبوریم بفروشیم و یکی دوتا قابلمه بشقاب را خونه دوستی امانت بگذاریم. اخر حرفم را میگیرید؟ منظورم اینه که نه خبری هست از خونه و نه وسیله ای که بوی خونه بدهد. دقیقا زندگی دانشجو وار. دوتا ادم بزرگ با ساک لباس. اینها سخته. اینها انقدر سخته که وقتی داشتیم حرف از تسویه حساب و بردن نبردن وسایل میزدیم . راستین گفت وسایل را ببریم . شاید تا مدت طولانی  برنگردیم. میدونم که این حرف را لحظه ای زد که از شرایط خونه بشدت نا راحت بود اما واقعیت اینه که این حرف دلش بود. چیزی که همیشه پس منطق پنهانش میکنه. رفتن. خونه . ارامش. نقطه امن. و ترسم از اینه که ته قلب من هم خونه و ارامش میخواد.

 

 

پ.ن. راستی نتیجه تافل را گرفتم و بدتر از حدسم دراومد. ثابت میکنه واقعا حالم بد بوده اما چه فایده. اخرش دوباره باید این امتحان را بدم. حیف هزینه اش که الکی بخاطر استرس و فشار پایین سوخت.


نوشته شده در : شنبه 2 اسفند 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

روز ولنتاین

» نوع مطلب : نگاه اول ،زیباترین لحظات زندگی ،زبان و امتحان ،

سلام به دوستهای خوبم. خوبید؟ ولنتاین خوش گذشت؟  لحظات خوبی در کنار دوست یا همسر یا عشقتون  داشتید؟ میدونید که من دیروز صبح  امتحان تافل داشتم. مثل همیشه هم خرابکاری کردم. حقیقتش برعکس سالهای پیش که برای ایلتس حداقل یکماه درست و حسابی درس میخوندم. اینبار فقط تک و توک درس خوندم. مثلا روز قبل امتحان فقط یک نمونه تست لیسنینگ زدم و بقیه روز فرینج دیدم با اینحال فکر میکردم میتونم بالای 90 را بگیرم. اما ظاهرا اسم امتحان زبان برای من شرطی شده. بمحض اینکه پشت میز نشستم احساس ضعف شدیدی کردم و فکر کنم فشارم بشدت پایین اومده بود. کاملا خسته بودم انگار که از یک امتحان دیگه اومده باشم سر جلسه. یعنی از همون دقیقه اول با خستگی شدید و تمرکز کم شروع کردم و رسما پدرم در اومد تا تست تموم شد و فکر کنم حاصل این دسته گل چیزی در حد 80 باشه. البته امسال فقط برای 2 تا دانشگاه ادمیت کردم. فکر میکردم اول باید تافل بدم بعد ادمیت کنم و خلاصه دیر فهمیدم و اکثر ددلاینها گذشته بود. چقدر هم  بایدمنت این استادهای ایران  را کشید تا رکامندیشن بدن. نمیدونم استادهای اینجا هم همینطورن یا نه. خلاصه خسته رسیدم خونه اما با هدیه  ولنتاین همسر خستگی پرید. عشقم کلی گشته بود تا کیف شبی که مطابق سلیقه من باشه بخره و من که عاشقش شدم. شب ولنتاین هم خونه یکی از بچه ها که نیوجرسی زندگی میکرد دعوت بودیم. قبلا هم نوشته بودم با بچه های خوبی اینجا اشنا شدیم و تو هر مهمونی هم دوستهای بیشتری پیدا میکنیم. خلاصه در عرض دوماه گذشته خیلی بیشتر از ایران دوست و اشنا داریم. البته با هیچ کدوم صمیمی که تمومجیک و بیکت رابدونه نشدم. درواقع خیلی وقته که دوست صمیمی تو زندگیم نداشتم. یکی بود که اخلاق خوبی نداشت و تصمیم گرفتم عطایش را به لقایش ببخشم و گذاشتمش کنار و البته اونقدر اخلاقش گند بود که باوجود اینکه تنها دوست دبیرستانی و صمیمی من بود اما  احساس پشیمونی نمیکنم . بیخیال. داشتم از بچه های اینجا میگفتم. خلاصه دیروز شال و کلاه کردیم و برای اولین بار رفتیم نیوجرسی. جالبه دوتا ایالت اینفدر نزدیک هم و تا حد زیادی متفاوت و با رفت و امد راحت. یعنی با مترو میری تا وسط منهتن ،نزدیک مرکز تجارت جهانی سوار قطارهای نیوجرسی که به پت معروفه میشی و یکربع بعد هم نیو جرسی هستی. شهری با خیابانهای عریض تر. ساختمانهای سه چهار طبقه و معدود ساختمانهای بلند. درست برعکس منهتن که خیابونهای باریکی داره و دوطرف ساختمانهای بلند بغل به بغل هم ردیف شده. تازه بچه ها میگفتن محله دوستمون خیلی شهری هست و کمی دورتر خونه ها بزرگتر و به اصطلاح سابرب نشین تر هست.  مهمونی هم بینهایت خوش گذشت و یکی از شبهای عالی بود. جالب این که پدرو مادر دوستمون هم تو مهمونی بودن و برخلاف ایران که وقتی بزرگترها تو جمع هستن یکجورهایی حس میکنی حس و حال مهمونی گرفته میشه(البته من اینطوری بودم و اصلا به بقیه بسطش نمیدهم) اما اینجا حضور بزرگترها واقعا دلنشین بود.انگار یک روح و عمق خاصی به مجلس میدادن. و صد درصد همه این حسها بخاطر این هست  که از بزرگترهامون دوریم و قلبا این را میدونیم و خوب خیلی کمتر پیش میادکه  پدر و مادر بچه ها اینجا باشن و اکثر خودمونیم و خودمونیم. کلا من به این نتیجه رسیدم که فامیل و یک بزرگتر تو سرزمین دیگه خیلی حال میده. کلمه غربت را نمیارم. چون اینجا فهمیدم مشخصات غربتی  که ما تو ایران راجع بهش فکر میکنیم با اینجا خیلی فرق داره. مثلا من دلتنگ خانوادم هستم اما نه در حد ازار دهنده. یا همسر که خیلی نگران دلتنگیش بودم همینطور. یا مثلا دلم برای شهر تنگ نشده. اما دلم برای خونه ام خیلی تنگ میشه طوری که از وقتی اومدیم جرات ندارم یک عکس ازش ببینم. یا مثلا  من ایران عاشق شب بودم و تنهایی . هوا که تاریک میشد انگار دنیای من شروع میشد. اما اینجا هوا که تاریک میشه وحشت سراغم میاد. احساس میکنم خیلی دورم . تو ناکجااباد و توی یک سرزمین نااشنا و غریب. خلاصه اینه حسه غربت اینجا. درکل بگم بچه ها اینجا خوبه. بد نیست. عالی هم نیست. شاید هم بهتره بگم اینجا برای دانشجوهای باهوش و جوون ایرانی که بعد از تحصیلشون در ایران با چندرغاز حقوق استخدام میشدن حکم بهشت داره. چون میتونن همون زحمت را بکشن و کمی هم سختی را تحمل کنن در عوض رفاه خوبی برای خودشون بسازن. اما برای بقیه ادمها، بستگی به خودشون و معیارهاشون و سطح زندگی و درامدشون تو ایران داره. جالب اینه که تا وقتی هم ایران هستی هرچقدر تلاش کنی تا درک کنی و هرچقدر برات توضیح بدهن باز هم نمیتونی نوع زندگی و مشکلاتی که اینجا خواهی داشت را تجسم کنی. مثلا چند وقت پیش یکنفر شماره منرا به یک اقایی که قراره تا چند وقت دیگه بیاد داده بود برای تحقیق. این اقا همسرش داروساز بود و میخواست راجع به داروسازی اینجا پرس و جو کنه. دقیقا حس میکردم چقدر با دید اشتباهی داره به قضیه مهاجرت نگاه میکنه. یک ذوق و هیجان نهفته برای یک تغییر بزرگ. اما عملا بدون هیچ شناختی از ابعاد این تغییر. خواستم تو یکی دوجمله براش بگم قراره اینجا چی پیش بیاد دیدم متوجه نمیشه. یعنی نمیتونه بفهمه. هیجان اومدن به امریکا بزرگتر از اینه که بشنوه. البته باز هم میگم بچه ها این به این معنی نیست اینجا بده. فقط به این معنی هست که گل و بلبل نیست. یا اگه قراره گل و بلبل بشه باید چندین سال براش زحمت بکشی و احتمالا همینطور این زحمت کشیدن را ادامه بدی. نمیدونم والا. فعلا که ماداریم جلو میریم. و بعدا میگم که درست فکر میکردم یا نه. خوب بچه ها شبتون بخیر که از صبح تاحالا یکبند دارم سریال فرینج میبینم و الان هم پست و دیگه چشمهام داره باباغوری میبینه. از فردا هم باید بشینم پای درس که از هفته دیگه باز امتحانات میان ترم ماشروع میشه. شب بخیر
راستی ریحانه عزیزم بلطف اطلاعات خوب شما من اینهمه دوست پیدا کردم خیلی وقته خبری ازت ندارم. اگه هنوز اینجا را میخونی خوشحال میشم باز هم باهم حرف بزنیم.
از دوستهای عزیزم فریدا و علی هم مدتیه بیخبرم. میدونم سوگوارن و غم بزرگی تو دلشون دارن. میخوام بدونید که بیادتونم و همیشه به فکرتون هستم.
درواقع تک تک شما برام عزیزید. چه دوستانی که رفیق یکسال اول این وبلاگ بودن و رفتن وچه عزیزانی که از روز اول همراه من هستن. چه اونهایی که بعدا باهاشون اشناشدم. همتون را دوست دارم و بیادتونم.


نوشته شده در : دوشنبه 27 بهمن 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

روز خوب بدون هیچ اتفاق خاصی

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا(سال اول) ،

سلام به همگی و سلام به دوستهای خوبم.مخصوصا دوستانی که برای پست قبل برام کامنت گذاشتن. نوشتن اون پست و کامنتهای شما کلی سبکم کرد و دوسه روزه بدون اینکه اتفاق خاصی افتاده باشه برای خودم میشنگم و خوشم. دیدم نا مردیه شما را از حالم بی خبر بگذارم . پس اومدم بگم  اوضاع روحیم خوبه و دماغم چاقه .فرصت نشده کامنتهاتون را جواب بدم.اخه پشت هر کامنتی یکدنیا محبته و نمیخوام فقط یک جمله براش بنویسم. دوستتون دارم خیلی زیاد. میخوام دفعه بعد که میام براتون از دیدنیهای اینجا بگم  و از دوستهای جدیدمون و کلا لحظات خوب ..... و امیدوارم این دفعات بیشتر و بیشتر بشه و پستهای غمدار کمتر و کمتر......


نوشته شده در : شنبه 18 بهمن 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

چی میشه

» نوع مطلب : غرانه ،چكه چكه  ،

باز هم ناراحتم و دیواری کوتاهتر از اینجا برای نوشتن پیدا نکردم. برای همین  ازخواننده های  عزیزی که به امید خوندن یک وبلاگ شاد و مفرح به اینجا سر میزنن خواهشمندم جای دیگه ای را امتحان کنید.

بازهم دلم بدجور گرفته. یک نگاه به چندماه گذشته میکنم تا ببینم چه کردیم و چه نکردیم. قدمهای مثبتی داشتیم مثل خونه پیدا کردن واجاره کردن. حساب بانکی باز کردن .از پس دانشگاه و درس و امتحان براومدن .تجربه زندگی خارج از کشور داشتن.دوست پیدا کردن(بکمک دوست عزیزم ریحانه ). تجربه سفرداخلی داشتن. بیمه ارزون.کلاس زبان برای راستین اما هنوز قدمها ونکات منفی مهمی هم هست که هیچ تکونی نخورده.نکات خیلی مهمی که سرنوشت و اینده ما را میسازه . مثل کار تو دانشگاه پیدا کردن. پیدا کردن کارجنرال برای راستین. تبدیل ویزای اف 2 راستین به ویزای کار. پذیرش برای پی اچ دی سال آینده تو دانشگاه خودم. خلاصه هرچیزی که به پول و درامد ربط پیدا میکنه بدجورثابت مونده و جلو نرفته. تو این چندوقته جواب منفی برای کارشنیدم. جواب منفی برای اپلای تو پی اچ دی برای دانشگاه خودم شنیدم  (گفتن چون با مستر شروع کردی حتما باید تمومش کنی! در عوض دوره ی پی اچ دی بجای 5 سال برای من 3 ساله محاسبه میشه) و بارها جواب منفی برای کارراستین.

خلاصه اینده نامعلوم ترس  ووحشت عمیقی داره. چون موضوع هرروزه ماهست حتی جدیدا وحشت میکنم بخواهم راجع بهش باهم حرف بزنیم. عین دو کودک ترسیده فقط به اغوش هم پناه میبریم .دیدن ناامیدی همدیگه هم سخته.

جدی قراره چه اتفاقی بیافته. ای کاش  میشد دستی نامریی همه چیز را اماده کنه اما همچین چیزی وجود نداره . وسط راه با مسیر خراب شده پشت سر و مسیر روبرویی که پرازچاههای عمیقه. چی میشه. چطور سر سلامت میگذرونیم.

 


نوشته شده در : چهارشنبه 15 بهمن 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

بروکلین برفی

» نوع مطلب : نگاه اول ،زشت وزیبا ،زیباترین لحظات زندگی ،


































نوشته شده در : جمعه 10 بهمن 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

طوفان برفی

» نوع مطلب : نگاه اول ،زشت وزیبا ،

امروز یک روز برفیه. یک روز برفیه خیلی قشنگ. ومن از صبح هرچنددقیقه یکبارروم را برمیگردونم و پنجره و دونه های برفی که الان خیلی ریز شدن را نگاه میکنم. سکوت خاصی توهواموج میزنه. منظره پل ورایزن  که بروکلین را به جزیره استتن ایلند وصل میکنه و قسمتی از خلیج که من دوست دارم اقیانوس صداش کنم کم کم داره  محو میشه و فقط یک زمینه سفید  از خودش میگذاره.صحنه سفیدی که دونه های برف بازیگرش هستن. سکوت و ارامش این لحظه را با یک جرعه قهوه میبلعم و فرو میدم .از دقیقه هام و ارامشش لذت میبرم و اجازه میدم سکوت تو قلبم جاری بشه . قراره اینجا طوفان برف بیاد. وضعیت قرمز اعلام کردن و شهردار نیویورک هم اعلام کرده این طوفان و برف تو چهل سال اخیر بی سابقه خواهد بود. دانشگاه تعطیل شده و همه توخونه هاشون منتظر اومدن طوفان نشستن. من هم از دیشب با هیجان منتظر اومدنش هستم.  کلا از دیدن برف بوجد میام و یک برف دوست واقعیم. هرچند بهمون نسبت سرمارادوست ندارم. مسئول دانشجوهای اینترنشنال برامون ایمیل فرستاده که خونه بمونیدو خودتون را گرم نگهدارید و از روز تعطیلتون با خوردن یک لیوان شکلات گرم لذت ببرید. ادم خوبیه و ایمیلهاش را دوست دارم. البته بجز اون دسته که مربوط به شروع درس و دانشگاه هست :)  راستین امروز کلاس زبان داشت  و دیگه کم کم سر و کلش پیدامیشه. شیطونه میگه شال و کلاه کنم و تا طوفان سروکلش پیدانشده با راستین بزنیم بریم برف بازی کنار شورررود.  این خونه  معایب زیادی داره اما یک حسن بزرگ داره .یکی منظره خوبش هست و دیگه نزدیکیش به اب و خلیجه که میتونیم بریم پیاده روی کنار ساحلی که اونطرفش جزیره استتن ایلند خوابیده. یک نگاه دیگه به سمت پنجره و پلی که الان بکل محوشده و دونه های برفی که به ارامی چشمک زنان پایین میان ودعوتت میکن بری بگیریشون :))


نوشته شده در : دوشنبه 6 بهمن 1393  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic