امروز:

مشکل کامنت گذاری برای این وبلاگ همچنان برقراره

دوستان عزیزم. از همه شما بابت وضعیت کامنت گذاری  این وبلاگ عذرخواهی میکنم. پیام گذاشتن برای این وبلاگ تقریبا غیرممکنه شده و یا بسختی و بعد از چندبار فرستادن کامنت پیام ارسال میشه. بعضی از شما  از راههای مختلف (صندوق پیام ، اینستاگرام)  سعی میکنید با من تماس بگیرید و پیام محبت امیزتون را برسونید. خود من بارها به مدیریت وبلاگ پیام یا ایمیل زدم اما دریغ از یک جواب. دوستان اگه راه حلی برای انتقال ارشیو از این وبلاگ به وبلاگ دیگه میشناسید لطفا از طریق اینستا یا صندوق پیام که ظاهرا هنوز کار میکنه بهم بدید. یا دوستانی که میهن بلاگ دارن لطفا بهم بگن که ایا انها هم همین مشکل را دارن یا نه و یا چطور میشه مشکل را با میهن بلاگ مطرح کردو رفع کرد. ممنونم از همه شما. موقت این پست را تا برطرف شدن مشکل پست بالایی میذارم.
قالب وبلاگ را تغییر دادم شاید مشکل حل شه.
ظاهرا مشکل به پستها هم کشیده گزارش زبان اخرین پست هست که گاهی نشون داده نمیشه. 


نوشته شده در : جمعه 9 آبان 1399  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

خارج نشینها

» نوع مطلب : پندهای اسمونی اونور ابی ،

وقتی تو ایرانیم، به غیر ایرانی میگیم خارجی، به ایرانیهایی که خارج ایرانن میگیم خارج نشینها، اصلا بصورت عجیبی جهان را به دو بخش ایران و خارج تقسیم میکنیم. اما وقتی پات را بعنوان مهاجر از مرز بیرون میگذاری. لفظ خارج از بین میره. اونجا اگه کسی ازت بپرسه کجایی هستی. میگی ایران. بعد یک لبخند میزنی تا نشون بدی ایرانیها خیلی ادمهای خوبین. اگه بیشتر کنجکاو باشه براش از زیباییهای ایران میگی، از چهارفصل بودنش، از تهران و اصفهان و شیراز. تاکید میکنی دولت و مردم ایران متفاوتن. وقتی خارج از مرزهای ایرانی، هرروز بعد از خوندن اخبار ایران از تخت بیرون می ایی. قهوه میخوری اما اخبار ایران را گوش میدی. لباس میپوشی و شال را دور گردن میندازی. از خونه بیرون میزنی و وقتی از بغل ادمهای جورواجور رد میشی به امها لبخند میزنی در حالیکه به زبان فارسی به اخبار ایران فکر میکنی. به زبان فارسی کارهای روز و اینده ات را تو مغزت مرور میکنی. میری سرکار یا دانشگاه، کارهات را انجام میدی و دربین کارهات تلگرام را چک میکنی ببینی خبر جدیدی بوده یا نه. ناهار برنج و قورمه سبزی میخوری. به خانوادت زنگ میزنی و فارسی حرف میزنی. تا شب باز کار میکنی و بعد میری خونه. شب باز اخبار ایران را تو اینستا و تلگرام میخونی، پستهای دوستانت را میبینی. و باز اخبار ایران را می خوابی. وقتی خارج از مرزهای ایرانی دیگه نمیگی من خارجم. میگی من ایرانیم. و اگه دوستی داخل ایران بهت بگه شما خارج نشینها از دور نشستید و حرف میزنید، نمیدونی که چطور توضیح بدی، ازوقتی پات را از مرز بیرون گذاشتی بیشتر از هرزمان دیگه ای ایرانی هستی.


نوشته شده در : چهارشنبه 25 دی 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

سال نو، همت نو

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

ادمهای زیادی را میشناسم که قشنگ حرف میزنن، از اهدافشون میگن و راههای موفقیت. مثبت و زیبا مینویسن، اما خیلیهاشون به مرحله عمل نمیرسن یا تو همون مراحل اولیه وقتی به اولین مشکل میرسن جا میزنن، حالا تصور کنید وقتی مشکل یا مشکلات اونقدر بزرگ میشن که اون فرد میشکنه، چقدر دوباره بلند شدن و‌از دوباره سعی کردن سختتر میشه و اگه این شکستنها زیاد باشه هربار نیروی بیشتری برای بلند شدن لازمه. مسلما هیچ ادمی کامل نیست و عملگرا بودن فقط نشونه ادمهایی هست که تو راه موفقیت قدم برمیدارن و بخوبی میدونیم تعریف ادمهای موفق با ادم خوب یا بد فرق داره. حالا چی میخوام بگم؟ هیچی. اسمان باز داره همت میکنه و دستش را به زانوش میگیره تا روی پاش بلند شه. سال نوتون مبارک. این مطلب را هم میذارم که بدونم و بدونید دوباره بلند شدن از زمین چقدر میتونه سخت باشه. اتاق تاریک بود که خسته و ژولیده لباسهام را عوض کردم، همه غرق خواب بودن، نوازشی روی صورت نرم معصوم برادر زاده ام کردم و‌نگاهی به صورت برادرم برای خداحافظی. راستین نیمه خواب پاشد شالی به گردنم انداخت. در را بستم و روانه دانشگاه شدم. امروز صبح خانواده برادرم قراره راهی کانادا بشن. توی این ده روز یک ماشین بودم.کاملا بی حس، ماشینی که راه میرفت، لباس میپوشید، غذا میخورد، ظرف میشست و سعی میکرد همراه خوبی برای جمع باشه. تمام کارهایی که لازمه یک میزبان خوب بود را بخوبی انجام میدادم. وقتهایی بود که سعی میکردم راجع به برنامه هام فکر کنم و اونجا بود که میدیدم این دوسه ماه گذشته چه فشار روحی بهم وارد شده، چون بجای اسمان یک ماشین را میدیدم. ماشینی که حتی نمیتونست افسرده و خسته باشه. نمیتونست برای خودش ارزو کنه، کاملا بی حس شده بود.یک تراکتور که فقط زمین روبروش را برای ادامه شخم زدن میدید. و زمین پشت سرش را که باوجود تلاش زیاد همچنان پر از سنگ و کلوخ های بزرگ بود. زمینی که باوجود اونهمه کار قابلیت بهره برداری نداشت. دلش میخواست ارزو کنه که زمین روبرو صاف و عاری از سنگ باشه اما دورنمای حقیقت همچون تندبادی توی صورتش میخورد. تندباد ارزوی ارزو کردن را با خودش میکند و میبرد و تنها ماشینی که گرد خستگی تلاش روی تنش نشسته بود را باقی میگذاشت.


نوشته شده در : دوشنبه 16 دی 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شب قبل از یلدا

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

طبق معمول تو‌متروام و دارم میرم که به کلاس تمام روز ta ام برسم، فردا عصر برادرم و‌خانواده اش دارن میان و سعی کردیم برای یک هفته ای که میان برنامه های مهمونی هم ترتیب بدیم، دیگه تقریبا همه دیدنیهای نیویورک را دیدن و فکر کردیم دوروزی هم بریم واشنگتن دی سی، چون غیر از نیویورک هیچ شهر دیگه ای تو امریکا را ندیدن. شنیدم موزه ها تو واشنگتن مجانی هستن و‌موزه ناسا را هم حتما بخاطر برادرزاده کوچولوم میریم. اگه هم راه دادن شاید بریم تو خود کاخ سفید را هم چرخی بزنیم. خلاصه خیلی بابت این ده روز خوشحالم. امشب هم تو ایران خواهرم بعنوان نو عروس برنامه مفصل شب یلدا داره، من و برادرم این برنامه را نداشتیم، البته خواهرم هم خیلی مایل نبود اما من فکر کردم کلی باعث هیجان و تنوع برای پدر و مادرم هم میشه که البته درست حدس زده بودم وحتی اماده سازی برای مراسم هم براشون جالب بوده. از قسمت درس و دانشگاه هم بگم که شامل بخش بزرگی از زندگی من میشه. همینطور که گفتم مرگ خرگوشها جز یک مورد قبل از من اتفاق نیافتاده بود اما دوتاش تو این دوهفته گذشته اتفاق افتاد که باعث شد خیلی خیلی اذیت بشم و تحت فشار و استرس قرار بگیرم انقدر که تصمیم داشتم برم پیش استادم و بگم قربونت من را از ازمایش بیشتر معاف کن ، خوشبختانه خیلی استاد فهمیده ای دارم و قبل اینکه من برم و باهاش صحبت کنم کلی ازم حمایت کرد. و‌ نمک گیرم کرد اما انصافا خودم تصمیم دارم حداقل برای سلامت خودم یکی دوماه سمت ازمایش روی خرگوش نرم و فعلا روی انالیز دیتاها کار کنم ساعت ۱۰ شب، صبح که اینها را مینوشتم خیلی سعی کردم مثبت فکر کنم و ادای خوشبینی و زیبا اندیشی دربیارم. اما اون بدشانسی که یک مدت طولانی سراغم نیومده بود جدیدا همچین به دست و پام پیچیده که خودم دیگه از بدشانسیهای پشت سر هم یک درهزارم‌ به مرحله خنده و‌جوک گفتن و‌گرد شدن چشم بقیه رسیدم. یعنی مثلا فقط سه تا بدشانسی یک در هزار همین امروز پشت هم اتفاق افتاد، اینطور بگم‌ساعت ۹:۳۰ شب بعد از کلی اچار پیچ گوشتی کردن دستگاه و استارت صدباره دستگاه برای انالیز سمپلها. شلنگ موتور نیتروژن در رفت همه سمپلها را گذاشتم تو‌فریزر به امان خدا و وسایلم را جمع کردم اومدم خونه. یاد دوره ای میافتم که تو ایران بدشانسی می ا‌وردم حالا چرا دوباره این فرشته خوش نقش و‌نگار یاد احوالات من کرده خدا داند. بگذریم بیخیال درس و‌مدرسه. میخوام ده روز فقط تو بیخیالی بگذرونم:)) یلداتون مبارک


نوشته شده در : شنبه 30 آذر 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

کریسمس، معجزه زمستون

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

پارت اول: چندوقت پیش با یکی از دوستهام حرف میزدیم یلدا مهمتره یا کریسمس، این دوستم، خانم یکی از دوستهای نزدیکمون که بعد از سه سال موفق شد از سد تراول بن بگذره و بیاد امریکا، اتفاقا شخصیت جالبی داره وبنظرم خیلی بیشتر از منی که بیشتز از ۵ سال تو نیویورک هستم اینجا را میشناسه. بگذریم. این دوستم میگفت کریسمس هیچ معنایی براش نداره و مسلما یلدا روزی هست که ما باید جشن بگیریم. اما من نظر دیگه ای داشتم، بهش گفتم که منم تا قبل اومدن به امریکا کریسمس برام یعنی پخش کارتون محبوبم سه روح از تلویزیون ملی، و مهناش هیچی فراتر از این نبود، اما بعد از اومدن به اینجا یواش یواش این معنی پررنگ تر شد. الان کریسمس برام مثل عید نوروز شده . روزی که زمستون طولانی اینجا را دوقسمت میکنه، قبل کریسمس و بعد کریسمس.تو همه برنامه ریزیهای رسمی هم از قبل تعطیلات و بعد تعطیلات اسم میبرن. بغیر از اون دو سالی هست که ما رسم هدیه دادن و هدیه گرفتن را بهش اضافه کردیم. یک درخت کوچیک کتج میخریم و زیرش را پر از هدایای دوستان و خانواده میکنیم. امسال هم مثل پارسال، خانواده برادرم میان و به تعطیلاتمون رنگ و بوی خانواده میدن، غیر از اون اومدنشون باعث میشه که ما هم بجای خونه موندن دستشون را بگیریم و بزنیم به شهر گردی، شاید امسال یک سفر دوروزه به واشنگت دی سی هم داشته باشیم و اونجا را هم ببینیم. مطمینم این روز سال بسال اهمیت بیشتری تو زندگی ما پیدا میکنه. اما امسال خیلی بیشتر منتظر اومدن تعطیلاتم، و واقعا به دور شدن از محیط ازمایشگاه احتیاج دارم. پارت دوم: خوب بذارید براتون داستان هفته پیش را کامل کنم. اخر هفته مزخرف هفته پیش من یکهفته دیگه ادامه پیدا کرد و احتمالا این هفته هم ادامه دارد. خرگوش بیچاره ای که راجع بهش حرف زده بودم دچار شکستگی کمر شده بود، هرچند درد نداشت اما مجبور شدیم راحتش کنیم، استادم ازم ازمایش دیگه ای خواست، پس جمعه باز یک ازمایش خرگوش دیگه داشتم، تموم مدت با هر تکون و‌نفس کشیدن خرگوش من هم مثل ترقه از جام میپریدم. بعد از تموم شدن ازمایش که ساعت ۳ صبح بود برش گردوندم تو قفس خودش. ازممایشهای ما درد نداره و فقط دارو میذاریم روی پوستشون و مفدار دارو را توی پوستشون مسنجیم. اما تموم مدت باید بیحرکت توی یک جعبه شیشه ای باشن و اصلا تکون نخورن و برای اینکه اذیت نشن داروی خواب اور و‌ارام بخش میدازولام بهشون میدیم. دیروز ظهر بود و وسط تماس با دوستهامون تو ایران که مسول خرگوشها مسیج داد اسمان بیا که خرگوشی که ازمایش کردی حالش بده و داره میمیره. (اخ کلی نوشتم و‌توضیح دادم و همه پرید. دوباره نوشتن تموم اون مطالب خیلی سخته) بلافاصله به استادم ایمیل دادم و استادم گفت من الان راه می افتم و منم پریدم تو قطار و رفتیم سراغ خرگوش. اما خرگوشبیچاره با وجود سرم و‌ گرم کردن بدنش مرد. با دامپزشک دانشگاه تماس گرفتیم و گفت اور دوز شده، درحالی که من به این خرگوش نصف دوز ارام بخش را داده بود، خوشبختانه همه دوزها باید تو روز ازمایش مکتوب گزارش بشه. اما بنظر میاد شانس من این خرگوش به این دارو حساس بوده. هیچ کس‌حتی خودم واقعا نمیدونه علت اور دوز چی بوده هرچند من ربطش میدم به داروی کارخونه جدید اما استادم مخالفه. متاسفانه برخلاف ازمایش روی خوک که تموم مدت یک تیم دامپزشکی بالای سرکارن و تو هیچ کاری با حیوون زبون بسته نداری ، توی ازمایش خرگوش فقط خودتی و‌خودت و البته مرگ و میری هم توی ازمایش خرگوش نباید اتفاق بیافته. و دراخر باید خرگوش را صحیح و سالم تحویل بدیم و درواقع مسیول همه چیزیم از ازمایش گرفته تا سلامت خرگوش. از زمان کار حرفه ای استادم تو این دانشگاه فکر کنم فقط ۴ بار مرگ خرگوش اتفاق افتاده که سه بارش فقط زمان من بوده و هربار یک مشکل متفاوت عامل مرگ خرگوش بوده. البته من هم ده برابر بیشتر از هر دانشجویی ازمایش داشتم و زمان ازمایشهام هم تقریبا دوبرابر بقیه هست. اما درکل این ازمایشها داره فراتر از تحملم میشه و استرس کار بیش از حد معقولمیشه. این ازمایشها برای استادم , fda و تز خوبی که تو نظرم بود لازم و حیاتیه اما فشار روحیش بیشتر از ظرفیتمه. از کار سخت و داده و ازمایش نمیترسم اما وضعیت مرگ خرگوشها با وجود تموم سعیم وحشتناکه. با اینکه استادم دیروز دو‌سه بار گفت مشکل از تو‌نبوده اما بعید میدونم بتونم دوباره برگردم سراغ ازمایش روی خرگوش. پارت سوم : دیروز ساعت ۶ عصر بعد اینکه من و مسیول غذا دادن به خرگوشها که اونم یک دانشجوی دیگه هست مطمین شدیم خرگوشه مرده برگشتیم هر دو از صبح فقط یک قهوه خورده بودیم اون دانشجو که اصالتا استرالیایی هست مجبور شد مهمونی کریسمس را کنسل کنه اما من با همون سر ووضع راهی جشن تولد همون دوست ایرانی اول داستان شدم. شوهرش مهمونی را تو سالن بولینگ که همزمان کنسرت راک خوب هم داشت گذاشته بود. همه بولینگ بازی کردن اما من خوردم و از اجرای موسیقی راک لذت بردم وخستگی مغزم را خالی کردم. این هفته را هم به تحلیل داده ها و انالیز سمپلها میگذرونم اما حالا میتونید ببینید معنی یک هفته مزخرف کاری یعنی چی و چرا تا این حد منتظر کریسمس و تعطیلات و دور شدن از ازمایشگاه هستم


نوشته شده در : دوشنبه 25 آذر 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

یک اخر هفته

» نوع مطلب : ازمایش - تز - مقاله ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

دوشنبه است ساعت ۱۲ ظهره ومن تو خونه ام و نشستم دارم قهوه صبحگاهیم را میخورم. جمعه یک ازمایش دیگه روی خرگوش داشتم، رسما چهارمین ازمایش از این سری جدید، اینبار داروی میدازولام بی حس کننده را از کارخونه دیگه ای خریده بودیم. دارو بنظر کامل بی حس نمیکرد و وقتی دوز را بالا میبردم اثار سیانوز پیش می اومد( رگهاش بنفش میشد) در کل تو طول همه ازمایش با خرگوشه استرس کشیدم. اخرهای ازمایش هم خوب پیش نرفت و یک استرس دیگه پیش اومد، همه اینها را اضافه کنید که یکی از بچه ها برام خبر اورد نادوست داره رو مخ یکی که قرار بود یکی دوساعت بیاد کمکم تا من برم ناهار کار میکنه. درواقع پنجشنبه جلوی نادوست از دهانم در رفت که اگه این دختر هندی به کمکهاش ادامه بده قصد دارم اسمش را بذارم رو مقاله ام( ایرانی کانادایی میگه اگه نمیشناختمت فکر میکردم از بدجنسی این حرف را جلو نادوست زدی اما میدونم استاد سوتی دادنی) . دختر هندب حالت رییس بازی شدیدی داره و و‌ درحالی که حتی ازموبور هم زودتر وارد این ازمایشگاه شده سالهاست هیچ داده ای نداره. برای همین استادم ازش خوشش نمیاد و نادوست و من این موضوع را میدونیم) بعد هم اضافه کردم فقط موندم اگه قرار باشه به fda میتینگها بیاد و بخواد شروع به حرف زدن کنه چیکار کتم. شب به نادوست مسیج دادم که از حسودی و بدجنسیت خسته شدم و همین رابطه فرمال ازمایشگاهی را هم نمیخوام، لطفا دیگه همین رابطه را تموم کنیم. کلی مسیج و در وری با فحشهای ناجورداد. شنبه باید میرفتم ازمایشگاه، نادوست هم چندوقتیه ازمایشهاش را شروع کرده البته باید بگم دومین ازمایش از سری چندماهه ازمایشهای خارج از موجود زنده اش. وارد شدم و برخلاف همیشه سلام ندادم که عملا دیگه حرف نزنیم. شروع کرد به چرت و پرت گفتن و داد زدن. بهش گفتم حرفهام را توی همون یک مسیج زدم و تو هم حرفهات را گفتی ادامه ندیم اما بیشتر داد زد، خلاصه بگم اخرش با اصرارزنگ زد به اون دختر هندی( خوب ادمها میتونن تشخیص بدن لازم نیست یک نفر مستقیم بگه تو نباید به فلانی کمک کنی بلکه این حرف میتونه به روشهای مختلف گفته بشه) بذار اینطور بگم بنظرم اخرش دستش برای اون یکی هم ازمایشگاهیم یعنی دختره هندی هم رو شد.البته فکر کنم خودش تشخیص نداد که یک نفر دیگه هم فهمید که حسود و بدجنسه. خلاصه نادوست بدون توجه به اصرار من برای حرف نزدن همچنان با من حرف میزد. میدونید پشت تلفن جلوی دختره هندی میگفت این اسمان که ده سال از ما بزرگتره اینطور و اینطور یا رو‌بمن میگفت چرا نمیگی که چی در مورد دختره هندی گفتی ، من هم مطابق معمول رک و راحت گفتم قصد داشتم اسمت را رو‌مقاله بذارم اما نگران بودم که ممکنه تو fda میتینگ حرف نامربوط بزنی. میدونید دلم برای نادوست میسوزه و هم چاره ای برام نمیذاره، بشدت ناراحته که چرا اسمی روی مقاله های من و موبور نداره،، یا چرا از اون کمک نمیکیرم تا اسمی روی مقاله داشته باشه یا اونقدر احمقه که فکر میکنه با داستان ساختن و پشت سر دیگران بصورت حرفه ای زدن میتونه اسمش را روی مقاله ها بچسبونه. متاسفانه من ادم سوپر رکی هستم درواقع میشه گفت بدترین خصوصیت اخلاقی من رک بودنم هست و راستین بارها بهم گفته اسمان لازم نیست همه حرفها را بزنی . اما متاسفانه یا از نظر خودم خوشبختانه تکلیف نادوست را روشن کردم و مشخصا بارها بهش گفتم من نمیتونم باهات کار کنم، من نمیتونم تو هیچ ازمایشی تو را کنار خودم داشته باشم. این قضیه خیلی برای نادوست سنگینه، نه اینکه اهمیت بده به دوستی، نه، قضیه اینه فکر میکنه با هرز پریدن و بجای کار علمی کردن هرروز تو دفتر استاد ولو شدن و حتی شرکت تو fda میتینگ یا یکی دو‌ساعت سمپل گرفتن از خوک و خرگوش میتونه حق اسم روی مقاله داشته باشه، اما من و موبور سفت و سخت رو این حرفیم که تا کسی کارواقعی علمی نکنه اسمش روی مقاله های ما نمیاد، صد درصد خود نا دوست میتونه همین کار ما را ادامه بده و از خودش مقاله و پوستر داشته باشه اما تنبل تر از این حرفهاست، کسی که حتی تکالیف کلاسش را هم با خلاصه کردن تکالیف بچه های دیگه از روی سایت دانشگاه مینویسه( یک تکلیف سفید خالی سابمیت میکنه، بعد دسترسی به تکالیف بقیه داره، از اونها کپی میگیره بعد تکلیفش را با ایمیل به استاد میفرسته و میگه اشتباهی سفید سابمیت شد) ، کجا حال سخت کاری داره. حتی من اطمینان ندارم که اگه بخواد بهم کمک کنه کاری را درست انجام بده و کپی کاری نکنه ، یعنی نمیتونم حتی بهش اطمینان بکنم. خلاصه دیگه ازمایشگاهمون بجای صدای خنده و‌شوخی تا اون کله دانشگاه، به یک محیط ازاردهنده تبدیل شده. میدونید قصدم از نوشتن این پست شرح حال دعوای من و نادوست نبود میخواستم علت حال بدم را بنویسم. پس ادامه میدم. شنبه با نامه مسیول خرگوشها به استادم و دامپزشکهای گروه شروع شد که حال خرگوش ازمایش شده خوب نیست. خودم هم شنبه بعد از سونوگرافی از پوستش ( ادامه ازمایش) با استرس زیاد متوجه شدم خرگوشه مشکل تو راه رفتن داره و نامه اون فرد را تایید کردم. دیروز یکشنبه راستین و دوستهامون رفتن هایکینگ روی برف. تجربه خیلی خاص و عالی داشتن. من اما مجبور بودم از ساعت ۷:۳۰ برم سر کار چون کاراجباری ta برام گذاشته بودن. ساعت ۲ رفتم ازمایشگاه خودمون و بقیه سمپل های خرگوش را تو‌ماشین برای انالیز گذاشتم، بعد رفتم خرگوش را چک کردم و دیدم پای راستش مشکل داره، احتمالا جای یکی از امپولهای بی حسی مشکل دار شده. باز استرس.به استادم نامه نوشتم و گفتم امروز صبح ( دوشنبه) ازمایشگاه نمیرم. بعد هم خسته به خونه برگشتم، از شدت خستگی رژیمم را شکوندم‌و‌کلی شکلات خوردم، راستین اومد کمی کتاب خوندم و زود خوابیدم. امروز تا ساعت ۱۱ خوابیدم، بیدار شدم تموم فکرم پیش وکیل هست، خیلی بدقولی میکنه از اول قرارداد حتی یک کار هم انجام نداده، دارم فکر میکنم عجله کردم برای نوشتن قرار داد با این وکیل و باید چندماه دیگه هم صبر میکردم و با وکیل معروفی که همه ایرانیها باهاش قرارداد میبندن قرارداد میبستم، اون وکیل معروفه گفته بود بعد از تموم شدن درست ما باهات قرار داد میبندیم، دارم به این فکر میکنم چطوری میتونم با این یکی وکیل قرارداد را فسخ کنم و پولم را بگیرم. فردا سه شنبه موبور پیش دفاع داره، اگه میخواستم تزم را سنبل کنم میشد کارم را جمع و‌جور کنم و منم بزنم تو دل دفاع و این حرفها اما خودم میتونم تشخیص بدم که اگه کار درست میخوام باید این ازمایشهای خرگوشها را ادامه بدم و از توی ااین کار یک تز خوب بنویسم. قراره خانواده برادرم برای سال نو بیان پیشمون اما ادم افسرده حتی از فکر مهمونی هم حالش بد میشه. خلاصه بگم دوستان خسته ام، خسته و کمی افسرده، این انتظار گرین کارت که شامل تغییر تو وضعیت کاری راستین هم هست صبرم را بریده. واقعا خسته ام


نوشته شده در : دوشنبه 18 آذر 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

روزهای طولانی

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

صبح: هوا دوسه روزه کامل سرد شده و دیگه کت معمولی جواب نمیده، ازمایشهام بخوبی پیش میره، هرچند واقعا تموم وقتم را میگیره، اغراق نیست اگه بگم روزی ده الی ۱۲ ساعت کار میکنم. تقریبا یکماه طول میکشه تا نتایج یک ازمایش حاضر بشه و واقعا نمیدونم جندتا ازمایش دیگه لازمه. شب: قرار بود فردا ساعت ۶ ازمایشگاه باشم تا یک ازمایش ۱۴ ساعته رو خرگوش انجام بدم، ساعت ۹:۳۰ شب که شد و دیدم با وجود اینکه از جمعه بیشتر از روزی ده ساعت دارم کار میکنم اما هنوز دوسه ساعت دیگه اماده سازی برای ازمایش فردا لازمه تصمیم گرفتم ازمایش را یک روز عقب بندازم و فردا صبح استراحت کنم، کلا فکر کنم تعادل زندگیم خارج شده و بیشتر از روزی ده ساعت کار کردن اونهم برای مدت طولانی یکجا من را از کار میندازه، نمیدونم چطور میتونم هم روزم را روی تعادل داشته باشم و هم ازمایشهام عقب نیفته و بتونم چندماهه ازمایش تزم را تمومش کنم. راستی دیروز استادم بهم پیشنهاد پست داک داد. اگه دانشجو‌اینترنشنال نبودم حتی بهش فکر نمیکردم چون چیزی بیشتر از این نمیتونم تو این ازمایشگاه یادبگیرم و دلم میخواد تو یک بخش دیگه هم قوی بشم اما امان از شرایط ما اینترنشنالها. هرچند میدونم پست داک اکادمیک خوب نیست و یک سری ایرادات داره که باید تحقیق کنم ببینم چیه و بعد به استادم جواب بدم. خلاصه دوستان الان ساعت ۱۰ شبه و‌من تو مترو تو را برگشت به خونه و اتمام یک روز دیگه از روزهای کاری طولانی


نوشته شده در : پنجشنبه 14 آذر 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

یکسال پیش رو

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

دیروز بعد اینکه بدنبال یکی دو بهونه خنده دار زدم زیر دو‌قطره اشک زورکی، تصمیم گرفتم فکرهام را جمع و جور کنم و ببینم کجای کار ایستادم و یکمی هدفدار و با برنامه کار کنم، خوب بذار اول نگرانیهام را لیست کنم تا بدونید براشون چه برنامه ای چیدم، ۱-کیf دفاع کنم؟ تابستون یا زمستون سال دیگه؟ اینجا بخاطر ویزای دانشجویی بحث زودتر دفاع کردن نیست ، مهمه که اول بدونم پیشنهاد شغل دارم بعد دفاع کنم چون فقط سه ماه از فارغ التحصیلی تا پیدا کردن شغل فرصت داریم. ۲- دوست دارم برم پست داک، اونهم نه یک جای معمولی، یک جای خوب. اعتراف میکنم از وقتی مو بور پست داک از هاروارد گرفته جدا از اینکه براش خوشحالم بشدت خودم هم یک پست داک خوب میخوام( مثلا fda) دیروز رفتم تو سایت fda و با اینکه زمان فارغ التحصیلیم را سپتامبر سال دیگه میزدم اما خیلی اش را بخاطر مساله زمانی نمیتونستم اپلای کنم، اما دوتاش را اپلای کردم. پست داک برای دانشجوی اینترنشنال یعنی استفاده از opt, و برای همین اگه تا اون‌ موقع niw فایل نشده باشه، بصلاح نیست پست داک برم ۳- پراسپکتس یا پیش دفاع، حداقل فاصله ۶ ماه باید فاصله بین پیش دفاع و دفاع باشه ، فکر میکنم باید نوشتن پراسپکتس را شروع کنم. ۴- وضعیت راستین. راستین یک فرشته هست اما یک فرشته زمینی که بخاطر زمینی بودنش اخلاقی داره که بشدت منرا ازار میده. اصلا جاه طلب نیست و خیلی قانع هست. سر همین ، مواردی که مربوط به پیشرفت شغلیش و‌اینده اش میشه همش به فردا موکول میشه و فردا دوباره به یک فردای دیگه. مثلا ما پول برای کارهای غیر ضروری نداریم و اولین چیزی که از لیست خرجهامون بخواست راستین حذف میشه ثبت نام کلاسهاش هست. حالا اگه این وسط من هوس مثلا یک کلاس نقاشی بکنم بلافاصله از نظرش مهمترینه و میره جز الویتها. خلاصه مجبور شدیم یک کردیت دیگه درخواست بدیم و تا بتونه کلاسهاش را با کردیت پرداخت کنه، این رقم بالای بدهی رو‌کردیت کارمون اگه دوسه سال دیگه ادامه داشته باشه خیلی ترسناک میشه. (دیشب تا ساعت ۱۰:۳۰ شب داشتم نتایج را انالیز میکردم همون بخش ببینیم غیر از هدف اصلی چه چیز جالبی میتونیم پیدا کنیم، خوشبختانه تا حالا دوتا ایده بکر و خوب هم پیدا کردم، اما این کار تحقیق ته نداره، همین جا هم دوتا ایده بیشتر از هدفهای اصلی تزم خیلی هم زیاده، باید دیگه همینجا دست نگه دارم و بیشتر از این دنبال ایده نگردم وگرنه یکسال که هیچی، دوسال دیگه هم این تز تموم نمیشه) ۴- این پروسه niw و چاپ شدن مقالات همش داره میافته عقب، یکمی هم بابت انتخاب وکیلمون نگرانم، اول کار خوب اطمینانم را جلب کرد اما حالا اون هم مرتب کارها را میندازه عقب. قبلا گفتم پدر راستین دچار پارکینسون پیشرونده شده، طوری که در ظرف دوسال به پرستار تمام وقت احتیاج پیدا کرده، خواهرم هم که بنده خدا منتظر من هست تا جشن عقد و عروسی بگیره برای همین هرماه از این پروسه زمانی برامون مهمه. ۵- با درنظر گرفتن تموم این برنامه ها که هرکدوم رو بقیه تاثیر میگذاره، نمیدونم اینترنشیپ برای سال دیگه تابستون اقدام کنم و دفاعم را بذارم برای سال دیگه این موقع، یا تابستون را فقط روی دفاعم کار کنم و شهریور سال دیگه دفاع کنم؟؟ ۶- موبور خیلی خوب داره پیشرفت میکنه، پست داک از هاروارد و پیشنهاد مشاوره با حقوق از MIT و حتی رقیبمون بهش پیشنهاد بازدید از سایتشون تو اتریش را داده. که با همکاری هاروارد و MIT رو اون هم کار کنه، پشت سر هم داره پیشنهاد میگیره، براش خوشحالم و انصافا حقشه، دلم پیشرفت شغلی هم برای خودم میخواد اما نمیدونم چرا اعتماد بنفسم را برای بلند پروازی از دست دادم، مطمینا هرگز نمیتونم به بلندی اون هم بپرم( خودم نقاط ضعف علمی و غیر علمیم را میدونم) اما بدم نمیاد حداقل نصف اون بپرم. ۷- دیگه فکر هام را کردم و تصمیم گرفتم بچه داشته باشم، قبلا از همه دلایل اوردن و نیاوردن و نگرانیهام گفته بودم خلاصه براساس همونها تصمیمم را گرفتم. فقط مساله زمانیش مهم هست که چطور بین این برنامه زمانیم جاش بدم، فقط میتونم بگم برای شش ماه بعد نیست ، و‌میتونه بشدت همه برنامه ها را تغییر بده یا کنسل کنه. خوب و اما برنامه، اینترنشیپ را اپلای میکنم، نوشتن پراسپکتس را تا اخر سال میلادی شروع میکنم. پست داک همون دوتایی که fda اپلای کردم کافیه،اگه شانسم گرفت که گرفت اگه نه دنبال اپلای بیشتر نمیرم. بقیه چیزها هم بعدا راجع بهش تصمیم میگیرم


نوشته شده در : چهارشنبه 6 آذر 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

سوخته

» نوع مطلب : چكه چكه  ،

یکشنبه خونه دوستمون دعوت داشتیم، برای منزل مبارکی رفتیم گل بخریم، اونجا که رسیدیم از دیدن تزیینات و فروش درختهای کریسمس تعجب کردم حساب کردم دیدم یکماه تا کریسمس مونده و عملا اینجا جشنشون برای شادی شروع شده،برای اینها کریسمس یعنی خرید هدیه برای دوستان و اشناها، اماده کردن خونه با تزیینات و مناسبتها و بعد خود کریسمس یعنی سپری کردن تعطیلات کنار خانواده، یعنی ارامش و شادی. بعد فکرم کشید به ایران، درست همون لحظه عده ای بخاطر فقر و گرسنگی تو‌خیابونهان، صداشون به زور گلوله خفه و‌سرکوب میشه، اینجا به هریهونه ای دنبال تزریق شادی و امید هستن و تو ایران شادی و خنده و امید نهی و زشت دونسته میشه و به دنیایی دیگه موکول میشه. اخرش این صداها و اعتراضات هم سرکوب میشه، خانواده هایی داغدار میشن و یک مملکت با نگرانی از فردا و اینده اشون باقی میمونن. ملت و نسلهای سوخته. اونهایی که زدن بیرون ، نگران کشور و داخلیها و اونها که داخل ناامید از اینده.


نوشته شده در : سه شنبه 28 آبان 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

خرکاری ازمایش

» نوع مطلب : ازمایش - تز - مقاله ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

قصد داشتم‌ یک پست راجع به تگزاس و کنفرانسم بنویسم اما الان دوباره توی یک شرایط چالشی هستم که تموم فکرم را درگیر کرده و‌پست تگزاس باشه برای هفته بعد که خیالم راحت تره. میدونید که دوباره فصل جدیدی ازازمایش با خرگوش شروع شده موبور عملا رفته و گهگاهی برای کارهای پایان نامه اش میاد، کاملا دست تنهام، از چالش ازمایش بدون کمک اصلی براومدم ( یکی دونفر کمک برای سمپل گیری میان) اما توی یک چالش دیگه گیر کردم، بعد از ازمایش و بعد انالیزشون با دستگاه گرون قیمت lc/msms باید داده ها مرتب بشن و بعد با نرم افزار گرافهاشون را بکشیم و بعد بشینیم فکر کنیم ببینیم این گرف چی بهمون میگه. خوب حدس میزنید چالش من الان کجا باشه؟؟؟؟ احتمالا حدستون اشتباهه چون الان من تو مرتب کردن داده ها گیر کردم. داده ها خیلی زیاده. فرض کنید حدود ۱۰۰۰ تا. و حدود دو سه روز طول میکشه تا مرتب بشه. چشمی خیلی سخته بفهمی یک جای کار میلنگه و فقط بعد از دیدن گراف میشه فهمید داده ها جابجا شده. خلاصه الان دوسه باره از اول کار را انجام میدم و به گراف که میرسه میبینم یک جا اشتباه شده. بعد اینرا به اینکه هرروز استادم سراغ نتیجه ها را ازم میگیره اضافه کنید، یعنی دوباره استرس، دیشب متوجه شدم دستگاه وقتی دارو اشباع باشه نتیجه درست را نمیده و امروز باید برم چشمی تک تک این داده ها را چک کنم تازه بعدش مرحله مرتب سازی و بقیه کارها میرسه. تازه دوتا کلاس ta هم امروز دارم و بعید میدونم تا جمعه کار تموم بشه و حتی مطمین نیستم با حل این موضوع داده ها خوب بشن یا نه. خلاصه غیر از موبور که همه این مراحل را خودش انجام داده، هم ازمایشگاهیها میگن، این خرگوشها و خوکها چقدر برکت دارن،شما یک ازمایش میکنید و کلی داده دارید و بعد هم نتیجه خیلی خوب و جایزه و اوارد و از این حرفها، اما وقتی تو هر مرحله کار وارد میشن و بخشی از کار را میبینن میگن اوه چقدر سخته و انصراف میدن، مثلا دوست ایرانی کانادایی وقتی دوباراومد بالاسر کار با خرگوش، با اینکه اونهم دختر خیلی سرسختیه از کار با خرگوش پشیمون شد و‌تصمیم گرفت ازمایشها را بدون موجود زنده انجام بده. خوب من رسیدم به ایستگاه برم که کلاسم الان شروع میشه.


نوشته شده در : پنجشنبه 23 آبان 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

کمپینگ

» نوع مطلب : زشت وزیبا ،نگاه اول ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

هفته پیش تصمیم به کمپینگ یا گذروندن شب تو طبیعت کرده بودیم، یک چادر خریدیم و بیخیال خرید کیسه خواب و زیرانداز شدیم، دوتا تشک نازک سفری سال اول از ایران اورده بودیم که اونها و یک تشک یوگا را برای خوابیدن در نظر گرفتیم هرچی هم لحاف داشتیم را انداختیم پشت ماشین. شنبه صبح راه افتادیم، سر راه رفتیم والمارت و بسختی دوسه تا اسنک مخصوص رژسم کتو پیدا کردیم. جایی که برای کمپینگ درنظر گرفته بودیم‌ سه ساعتی شمال غربی نیویورک بود، یکساعتی نیویورک هم جاهایی برای کمپینگ بود اما قبلا طبیعت اونجا را دیده بودیم و تصمیم گرفتیم جای جدید امتحان کنیم، تموم راه از طبیعت زیبای پاییزی لذت بردیم کم شباهت به جاده عباس اباد نبود( اینکه ادمیزاد دنبال شباهت با خاطره ها میگرده بحث روانشناسی داره، اما توی یک جمله شبیه سازی به ادم حس ارامش میده) رسیدیم و متوجه شدیم منطقه بکل اینترنت نمیده ، پس موبایلها فقط برای گرفتن عکس بیرون میومد. محل نزدیک یک دریاچه کوچیک بود، دورتادور دریا سکوهایی برای زدن چادر و منقل در نظر گرفته بودن، سکوها با فاصله کمی از هم قرار داشت که البته بنظر من تو‌تارسکی شب دیدن اتیش چادر بغلی حس خاطر جمعی میداد. دستشویی ها تا فاصله مناسب بود و‌دوش حموم هم داشت و‌البته اب گرم. بعد از ساعت ۱۰ شب خاموشی بود. یعنی سر و‌صدا مجاز نبود.ما یک بسته ذغال و یک بسته چوب برای اتیش خریده بودیم. یواش یواش که هوا تاریکتر میشد دما هم پایین و‌پایینتر میومد. اتیش ذغالی را ره انداختیم و کباب درست کردیم تا اون موقع هوا حسابی سرد شده بود و اتیش ذغال اصلا گرما نداشت، زمین چادر هم سرد سرد بود، که حدس زدیم قرار نیست شب راحتی داشته باشیم. بلافاصله اتیش با چوب را راه انداخیم و خوشبختانه اون اتیش فضا را گرم کرد اما شوخی و‌جدی اصلا جرات نداشتیم از اتیش دور بشیم و برای خواب به چادر بریم. خودمون هم عین سیخ کباب پشت و گاهی رو‌به اتیش مینشستیم تا گرم بمونیم. خلاصه اتیش که رو به خاموشی رفت باید میرفتیم توی چادر، هرچی لباس اورده بودیم رو‌هم پوشیدیم و خوابیدیم خوشبختانه سرد بود اما درحد لرزیدن نبود و بلاخره صبح شد ،با دراومدن خورشید و اتیش صبح و قهوه صبح حسابی گرم شدیم و انرژی گرفتیم، خصوصا که قهوه تو‌دل طبیعت و‌کنار دریاچه دوبرابر خوشمزه تر بود. چادر را جمع کردیم و افتادیم به پیاده روی تو دل جنگل، خوبی طبیعت گردیهای اینجا اینه که مسیر را با نشونه های کوچیک روی درختها نشون میدن و‌اینطوری خیالت راحت میشه که گم نمیشی و‌میتونی از پیاده روی لذت ببری، جالبتر اینکه شدت سختی مسیر و مسافت هر مسیر را هم با تابلوها و‌نقشه ها مشخص میکنن، جایی که ما رفتیم یک ابشارربلند داشت اما غیر از اون که دیدنی بود خود جنگل و مسیرهای دیگه هم باحال بود، خلاصه تا عصر پیاده روی کردیم، اواخرش نم بارونی هم شروع شده بود اما کلاه کاپشنها را سر کردیم و‌ادامه دادیم، فکر نکنید فقط هم ما بودیم، چون روز یکشنبه بود جمعیت زیادی هم مثل ما تو بارون همچنان به گشت و گذار بودن، بعد هم شب له و لورده اما با روحیه خوب برگشتیم، البته من مجبور شدم روز بعد را بمونم خونه تا هم خستگی در کنم تموم ملافه ها و لباسها را که بوی دود میداد بشورم. خوب راستش اینجور خاطره نویسی سبک نوشتن من نیست اما هرجور بود نوشتمش. شنبه هم همینطور که قبلا گفتم داریم میریم برای کنفرانس من تگزاس. فعلا خداحافظ تا سفرنامه بعدی


نوشته شده در : چهارشنبه 8 آبان 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

پست داک

» نوع مطلب : قدم به قدم، روز به روز تا اون بالاها ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

 توی مترو نشستم و چیزی به دانشگاه نمونده. فردا و پس فردا قراره با راستین بریم کمپینگ، جالبه اولین بار هست که با راستین میخواهیم بریم تو طبیعت چادر بزنیم، البته هوا خنک و یک کوچولو سرد شده اما ما تصمیم کرفتیم بریم و امتحان کنیم. البته هردو تجربه چادر را داریم اما هرکدوم با دوستان یا خانواده. دیگه براتون بگم نتایج ازمایشهای اخیرم هم خوب بوده و استادم ازم راضی هست و قراره همین پروسه را ادامه بدم. رییس تیم Fda هم تو جلسه اخرمون از استادمون خیلی تعریف کرد و گفت با اینکه گروههای دیگه کار کلینیکال میکنن اما ارزیابی عمیق علمی از عملکرد پوست را شما دارید انجام میدید و جالبه خودشون بهش پیشنهاد گرنت دیگه ای را دادن، خیلی موفقیت خوبی برای استادم و بالطبع برای من و‌موبور هست.قبلا به موبور گفته بودم اگه استادمون پست داک با حقوق بده میرم( پست داک حقوق داره اما کمتر از شغل عادی هست، تز نداره و‌در حد یکی دوسال ریسرچ و دادن مقاله هست) و الان داره این موقعیت برام ایجاد میشه. هرچند اگه پست داک یا کار تو fda پیش بیاد بهترین پست داک تو رشته ما حساب میشه و‌نمیشه ازش گذاشت، fda جایی بین مریلند و واشنگتن، بیشتر نزدیک واشنگتن هست و راستین با تغییر شهر از نیویورک ونیوجرسی به اونجا بخاطر شرایط کاریش مخالفه. میدونید که راستین کلاسهای یک دانشگاه خوب در رابطه با مدیریت پروژه های ساختمانی را میره. و بالطبع نیویورک با اینهمه پروژه های ساختمانی شهر مطلوب رشته راستین هست. موبور هم تا یک ماه دیگه پیش دفاع داره( پراسپکتس) بین پیش دفاع و دفاع حداقل باید شش ماه فاصله باشه. درواقع موبور داره خودش را اماده میکنه که اوایل سال جدید فارغ التحصیل بشه. باید بدونید که بالاترین نفر fda تو بخش کاری ما، به موبور پیشنهاد کار توی fda را داد. اما موبور بخاطر دوست دخترش مخالفت کرد چون اون بوستون زندگی میکنه و موبور تو فکر ازدواج و زندگی با دوست دخترشه. بعد خوداون مسیول fda گفت که ازمایشگاه دانشگاه هاروارد که تو بوستون هست مثل ما باfda قرارداد داره و میتونه برای پست داک اونجا بره، دیروز موبور مصاحبه با هاروارد داشت و داره روش فکر میکنه.همینطور که گفتم پست داک حقوقش کمتر ز کار معمولی هست. خدمتتون بگم تو رشته ما بالاترین نهاد fda هست و‌با اینکه هاروارد بهترینه اما fda بالاترینه، هرچند موبوری که من میشناسم اگه ازدواج روحیه علمیش را خراب نکنه جا برای پیشرفت خیلی داره و اخرش به جاهای خوب خوب میرسه. منم که همچنان درحال ازمایش برای تزم هستم و امیدوارم بتونم اوایل سال جدید پیش دفاع را داشته باشم. اینم از این.


نوشته شده در : سه شنبه 30 مهر 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

روزانه

» نوع مطلب : غرانه ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

 راستش این مدت اتفاق خاصی نیافتاده، الان تو کلینیک نزدیک خونه بیشتر از یک ساعت‌هست نشستم ومنتظرم صدام کنند تا دکتر فرمی را که برای تایید سلامت برای کار تو ازمایشگاه با حیوانات تو دانشگاه لازم دارم را امضا کنه. اینم قر جدید امسال دانشگاهمون هست. بعدش باید برم مدارک مربوط به بیمه امون را اپدیت کنم. سایتش خیلی مشکل داره، مثلا دوتا ای دی من دارم و نمیتونم یکیش را پاک کنم، برای همین تصمیم گرفتم بجای ساعتها سر و کله زدن با سایت، حضوری برم یکی از شعبات بیمه. بیمه ما چون درامدمون کمه مجانی هست، اینجا دونوع بیمه هست مدیکید و مدیکیر، مدیکید به کم درامدها مختص داره اما اگه مهاجرها ازش استفاده کنن با قوانین مهاجرتی تازه وضع شده موزرد برای پروسه گرین کارت مشکل براشون پیش میاد، همش میترسیدم چون ما هم هزینه ای پرداخت نمیکنیم مدیکید باشیم اما خوشبختانه تحقیق جامعی کردیم و فهمیدیم مدیکیر هستیم و حسابی خیالمون راحت شد، برای دوستانی که امریکا هستن و میخوان اسم بیمه را بدونن(essential plan, health first). دیگه اینکه چند روزی هست خیلی عصبی و بداخلاقم. نادوست ازوقتی رابطه اش با ایرانی کانادایی بهم خورده یک دقیقه دست از سرم بر نمیداره، ما یک دفتر کوچیک تو ازمایشگاه داریم که من معمولا اونجا روی داده ها کار میکنم و البته تنها جایی از ازمایشگاه هست که اجازه غذا خوردن داریم، حالا نادوست روزی چند ساعت میاد میشینه بغل دست من:( ،از اونطرف وکیلی که گرفتیم خیلی خیلی کنده و خبری ازش نیست و رو اعصابه، دیگه اینکه تعداد زیاد سمپل ازمایشهام و سر و سامون دادن به داده های هر ازمایش خرگوشی هم که انجام میدم خیلی خسته کننده هست.یکماهی هست رژیم کستو دایتیم و با اینکه کامل رعایت میکنیم، فقط دوهفته اول وزن کم کردیم و بعد ثابت موندیم، البته من و راستین بی خیالش نشدیم. خلاصه اینکه کلا یک هفته ای هست که تبدیل به ادم بی اعصابی شدم و اگه کسی رو اعصابم راه بره از بداخلاقی من بی نصیب نمیمونه. هرچند صد در صداینها اصلا مشکل نیست و خوشبختانه همه چی خوبه و‌فقط بذارید بحساب غرهایی که هر از گاهی ادمیزاد لازم داره. اوایل نوامبر هم برای یک کنفرانس بزرگ راهی تگزاس و شهر سنت انتونیو هستیم کنفرانسی که دو تا اوارد ازش گرفتم و همونطور که گفتم نامزد دریافت بهترین پوستر هم شدم که اگه برنده بشم کلی تو این کنفرانس بزرگ صدا میکنه، بعد از صدقه سر این کنفرانسها داریم شهرهای بزرگ امریکا را هم سیاحتی میکنیم. با همسر میرم و قراره دوسه روزی بعد کنفرانس بمونیم تا منم یک خستگی در بکنم. خوب هنوز بعد از یک ساعت و‌نیم اینجا تو کلینیک صدام نکردن. بشدت به خودم توصیه میکنم اخر هفته ها یعنی شنبه ها کارهای اینجوری را انجام بدم تا اینقدر طولانی و وقت گیر نشه


نوشته شده در : سه شنبه 23 مهر 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

ایرانیهای دانشگاه

» نوع مطلب : غرانه ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

بعد از چهارشنبه ای كه دما به ٣١ رسید از پنجشنبه ۱۲ درجه افت دما داشتیم و ناگهانی هواسرد و زمستونی شد، یعنی در عرض یك شب تابستون شد زمستون، پاییز اینجا با باد و روزهای اکثرا ابری شروع میشه. تغییر رنگ برگها و جاروی برگهای زرد و قرمز با باد همیشگی . تزیین زودهنگام خانه ها برای هالووین که هرچی جلوتر میره خونه های بیشتری تزیین میشه. امسال کمی پاییز من هم متفاوته. از این ترم خودم کلاس ندارم و فقط کلاسهای ta هست، موبور از اول سپتامبر رفته و فقط هفته ای یک روز میاد نیویورک و من از زیر سایه اش در اومدم. خودم فکر میکردم نبودش میتونه فشار کاری زیادی روی من بگذاره اما حالا میبینم درسته از اول تا اخر ازمایشها با خودمه و بخصوص روزی که دارم روی خرگوش کار میکنم ۱۷ ساعت مداوم کارسنگین دارم اما از لحاظ ذهنی ارامش خیلی بیشتری دارم و اوضاع تحت کنترل خودمه. اینکه برای هرکاری عادت داشتم با اون هماهنگ کنم و همین وابستگی کاری دست و پام را بسته بود. الان یواش یواش موقع تحلیل داده ها باید ببینم چقدر میتونم نواور و خلاق باشم و غیر از نتایج اصلی چقدر میتونم از داده ها استفاده کنم. مثلا اینکه گزارش شده بود پوست متابولیسم داره اما هیچوقت با داده بصورت دقیق بررسی نشده بود ولی من الان داده ازش دارم، استاد راهنمام میگه ۵۰ درصد تحقیق، کار عملی هست و ۵۰ درصد نوشتن. بنظر استادم من باید روی نوشتن کار کنم. البته نه اینکه بخاطر زبانم باشه، قضیه اینه گزارش نوشتن خیلی خیلی برام حوصله سر بره و برای همین غلطهای زیادی از بی دقتی میکنم. امیدوارم تا اخر امسال بتونم بخش نواوری و نوشتنم را هم قوی کنم. خوب موضوع بالا را دیروز صبح نوشتم، دیشب اتفاقی افتاد که تو فکرم برده و ناراحتم، میدونید که نادوست و ایرانی کانادایی هر دو توی ازمایشگاه من هستندو با هم دوستن، عملا هر دو‌کار عملیشون را از تابستون شروع کردن. نادوست چند وقت پیش پشت سر ایرانی کانادایی پیش استادم زد، من اتفاقی قضیه را دیدم اما چوم حوصله داستان اضافه نداشتم مهرسکوت زدم. پریشب نادوست به ایراانی کانادایی قضیه را وارونه جلوه داده بود که اسمان پشت سرت زده، ایرانی کانادایی هم اومد بمن گفت و من حقیقت را بهش گفتم، همون شب با هم دعوای بدی کردن، حالا نادوست از دیروز اومده و پشت سر ایرانی کانادایی حرف میزنه، بهش چندبن بار گفتم که من با تو دوستی ندارم و فقط رابطه حرفه ای تو ازمایشگاه داریم و ایرانی کانادایی دوستمه، اما اون میگه تو میگی دوستمه درحالی که اون مرتب پشت سرت حرف میزنه و شدید بهت حسودی میکنه و میگه موفقیتهام بخاطر موبور بوده، راستش من نادوست را میشناسم که چطور پشت سر بقیه بطرز زیرکانه ای میزنه و دستش برام رو‌هست و میدونم چطور داستانها را وارونه نشون میده اما قضیه اینه داستانهایی را میگه که فقط ایرانی کانادایی میدونست. نادوست میگه تو‌که انقدر به ایرانی کانادایی کمک میکنی و اونرا دوست خودت میدونی باید حقیقت را بدونی که اون دایم داره پشت سرت حرف میزنه. خوب میدونید از دیشب دلم گرفته. هردوشون از خیلی از گرنتهام بیخبرن و‌اینطور با من بدهستن. احساس تنهایی میکنم و از اینکه نمیشه به هیچ کس اعتماد کرد دلم میسوزه میدونم ایرانی کانادایی ذات بدی نداره ، اما درعین حال میدونم بشدت ادم رقابتی هست. روز بعد: تصمیم گرفتم حرفهای نادوست را باور نکنم و فکر کنم ایرانی کانادایی منظوری نداشته و نادوست همه چی را زیرکانه وارونه جلوه داده. خوب اینم از این. اما انصافا اوضاع را میبینید، تازه یک ایرانی دیگه هم داریم که یکم مشکل روانی داره و قاط میزنه و اوازه اش تو دپارتمانمون در رفته. نادوست هم که اینطور.


نوشته شده در : پنجشنبه 18 مهر 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

خودت را بشناس

» نوع مطلب : خودشناسی ،من و خودم ،روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

 من عاشق مهمونی و دورهمی هستم اما نه با هركسی. موقعی كه ایران بودیم خیلی رفت و اومدمون كم بود، خانواده و فامیل خودم اهل دورهمی هستن، اما شهر دیگه ای زندگی میكنن، همین باعث میشد كه نهایتا هرچند ماه یكبار برم خونه پدر و مادرم و فوقش به یكی دوتا دورهمی خانوادگی اونجا. البته همون سبك دورهمی هم دلخواه من نبود اما میتونست برای ماهی یكبار خوب باشه. خانواده راستین تهران هستن افوق العاده كم جمعیت و اروم. راستین تقریبا كوچكترین نوه است و میانگین سن اعضا بالا است. خلاصهاین بود که تو دورهمی های اونها هم خیلی حوصله ام سرمیرفت و ماهی یكبار كافی بود. میموند چند تا دوست صمیمی كه اكثر اشهرهای دیگه بودن، اینها را گفتم كه بگم با وجود اینكه عاشق مهمونی و دورهمی بودم تو ایران خیلی خیلی كم فرصت مهمونیها و دورهمی هایی مورد علاقم پیش اومد، اینجا اوایل كه تو جمع ایرانیها وارد شدیم متوجه شدیم اكثرا مثل ما تازه وارد هستن، انگار همین تازه واردی هست كه چسب ادمها با دیدها و روشهای مختلف زندگی تو مهاجرت میشه، بعد یواش یواش ادمها با دیدهای مشابه هم پیمونه میشن و راهها از هم جدا. مجردهای دخترو پسرباز، متاهل های بچه دار، مجردهای بچه مثبت، متاهل های خنثی مثل ما، اما چیزی كه جالبه هنوز سبك دوست و مهمونیهای موردعلاقم را پیدا نكردم. دارم فكر میكنم دلیلش چیه. زندگی تو نیویورك خیلی مشابه سریال معروف فرندز هست. جالبه و برای کوتاه مدت خوب و شیرینه اما برای طولانی مدت سبك موردعلاقه من نیست. میدونید تو نوشتن همین پست متوجه مطلبی شدم، جالبه تا قبل از از این پست اینرا به این وضوح ندیده بودم. من زندگی پرتشریفات و مهمونیهای به این سبك را دوست دارم. لازم نیست نقش ادم روشنفكر را بازی كنم و خودم را روانکاوی و سرزنش کنم. قضیه خیلی ساده هست. مهم شناخت علایق خودمونه، چه خوب چه بد از نظر دیگران و فراهم كردن شرایطش. حالا سوال اینه چطور میتونم این شرایط را بسازم؟؟ البته علایق راستین هم تو زندگی مشترک نصفی از ماجراست.


نوشته شده در : دوشنبه 15 مهر 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

انتظار

» نوع مطلب : روزها در اون سر دنیا (سال ششم) ،

امروز شنبه هست و روز تعطیل ، من تو متروام و دارم میرم سر قرارم با راستین تا بریم كمی تو خیابونها قدم بزنیم. بنظر همه چی خوب و اروم و رو روتین میاد، اما واقعیت اینه یك كوچولو ، منتظریم این روزها به اخر برسه. و صبرمون رو به اخره. زندگی بسبك دانشجویی با حداقل درامد و بدهی روی كردیت كارت اسون نیست. راستین بشدت دلتنگ خانواده اش هست. من هم دلم گرین كارت میخواد تا وارد شغل اصلی و درامد بشیم و هم كمی دستی به سر و روی زندگیمون بكشیم و یكم لذت زندگی تو امریكا را ببریم ، شاید بچه دار بشیم چون دیگه خیلی دیر شده و تاخیر بیشتر از این جایز نیست. ششمین سال زندگی ما اینجا شروع شده. تو این مدت من از لحاظ موفقیت علمی خوب خودم را بالا كشیدم. دوبار امسال روزنامه داخلی دانشگاهمون در موردم نوشت. تاحالا پنج تا اوارد بابت پوسترهام از جاهای مختلف گرفتم كه سه تاش فوق العاده خوبه. تو با رتبه ترین كنفرانس شناخته شده تو دنیا كه تاحالا كسی از دانشگاهمون پوستر پرزنت نكرده بود شركت كردم. الان یكی از پوسترهام كاندید پر تاثیرترین پوستر رو صنعت شده كه نتایجش تا چند وقت دیگه معلوم میشه( ای بابا چی شد به این حرفها رسیدم. ذوق زدگی بابت موفقیتهای پشت سر هم امسالم:)))) خلاصه داشتم میگفتم خوب موفقیت علمی داشتم اما هنوز نتونستم هیچ استفاده ای ازش بابت گرین كارت بكنم. هنوز مقاله هامون تحت كلیرنس fda مونده و بدون مقاله نمی تونم اقدام كنم چون خیلی خیلی ریسكی میشه. همینطور كه گفتم چند سال پیش تبصره ای كه رو niw اومد بخاطر كسی بود كه با اینكه كارش مهم بود فقط ١٦ تا سایتیشن رو مقاله اش داشت و كارش به دادگاه كشید. حالا نمیشه كه من حتی یك مقاله و صفر سایتیشن داشته باشم و اقدام كنم. خواهرم نامزد كرده، مراسم نامزدیش را كه از دست دادم اما بخاطر من عقد و عروسی نمیگیره تا من تو مراسمش باشم. خانواده راستین بیقرار دیدنش هستن. بی پولی و زندگی حداقلی طولانی شده، خصوصا وضعیت كاری راستین خارج از تحمل داره میشه . ازمایشهای بی پایان من روی خرگوش برای تزم تازه شروع شده كه خودش میشه یك پست دیگه. خلاصه همین الان مترو داره رو پل بروكلین میره و منظره منهتن و برج ازادی جلومه. لبخندمحوی روی لب دارم، اما تو دلم میگم دیگه وقت تغییر و رفتن به مرحله بعد هست. نسبتا دوران دانشجویی خوبی بود اما امیدوارم سال دیگه این موقع این دوره هم قبل اینكه خیلی طولانی بشه تموم بشه و مرحله بعد بازی شروع بشه. به امید روزهای سبز


نوشته شده در : یکشنبه 7 مهر 1398  توسط : اسمان پندار.    نظرات() .

شبکه اجتماعی فارسی کلوب | Buy Website Traffic | Buy Targeted Website Traffic